روی تخت آزمایشگاه دراز کشیده‌ام تا خانمِ - شجاعِ - نمونه‌گیر آزمایشم را انجام دهد. جرأت ندارم سرم را بچرخانم مگر چشمم به لوله‌های خون بیفتد و بیهوش شوم. پیش خودم میگویم "نگران نباش، دلیلش این بوده که خون به مغزت نمیرسیده و سنکوپ میشدی موقع آزمایش..ببین، الان حتی پایت کمی بالاتر از سرت قرار دارد، پس هیچ نگران نباش، در دنیا مسائل خیلی بزرگتری هم هست، تو فردا نقشهای بیشتری خواهی گرفت، پس نباید اینقدر یک مسئله کوچک را که حل هم شده برای خودت مشکل جلوه دهی..،" در همین بین صدای گریه‌های یک بچه کوچولو از اتاق بغل پس‌زمینه است. دل آدم را میخراشد، آنقدر که از درد شکایت دارد. فکر میکنم "امروز هم میگذرد،" و در خیالم تصور میکنم این صدای نوزادی است که همین حالا بدنیا آورده‌ام؛ در همان حال خوابیده روی تخت. سعی میکنم احساس آن موقع را بفهمم و لبخند ضعیفی گوشه لبم جای میگیرد. یکباره ذهنم نهیب میزند که "تو فقط به فکر داشته‌هایت هستی! اصلا نمیدانی یعنی چه مادر یا همسر بودن. تو موقعی که تصیم گرفتی دکترا بخوانی هم فقط خواستی داشته باشی، این نقش دکترا خواندن را همین‌طور بدون فکر تصمیم گرفتی به داشته‌هایت اضافه کنی، حالا هم با اینکه دیدن بچه قند در دلت آب میکند با خودت صادق نیستی. نمیخواهم با حس کمبود انتخاب کنی، میفهمی؟ دلیل دیگری بیاور تا مطمئن شوم لیاقت و آمادگی مادر بودن را داری!"

جواب میدهم که "راست میگویی، حق با توست. راستش این است که من اگر با بچه‌ها در ارتباط باشم شاید اصلا دیگران نگران این نباشم که ازدواج نکرده‌ام و بچه هم ندارم. شاید به جای تلاش برای فهمیدن چرایی ازدواج و تشکیل زندگی، باید بفهمم واقعا چه چیزی دلم را آرامتر میکند. آره، تو راست میگویی.."

این رویای من است: یک کلاس پر از بچه‎های کوچولوی 5 تا 12 ساله، و من که دارم چیزی یادشان میدهم. راستش مهم نیست چه چیزی. مهم این است که من دارم به آنها یاد میدهم، هر روز میبینمشان، فکر میکنم امروز چه طور بود، فردا چه کار کنم. با این یکی چطور کار کنم و با آن یکی چطور. بعد فکر میکنم تا وقتی که من تجربه کار کردن با بچه‌ها را نداشته باشم چطور ممکن است رسیدن به این آرزو؟ و اینکه روی کدام مهارت بهتر است تمرکز کنم تا آن را به این فسقلی‌ها انتقال دهم؟ چه کاری از دست من همین حالا برمیاید که برایشان مفید باشد؟ اشتراک من با زندگی این موجودات کوچولو کجاست؟

آنوقت دلم میگیرد؛ از اینکه این آرزو چقدر دست نیافتنی به نظر میاید..از اینکه چقدر غیرمتعارف است برای یک دختر 31 ساله که بعد از سی سال تازه فکر کند واقعا هدف از زندگی مشترک چیست، و بعد دلش کمی بخواهد زن باشد، و خیلی مادر، و آخر فکر کند شاید باید بیخیال هردو شود و معلم کوچولوها شود، انگار اگر مادر بود هم همین را میخواست، نه بیشتر.