نه، این یک نقد جدی درباره رمان The fountainhead نوشته‌ی Ayn Rand (ترجمه به فارسی سرچشمه) نیست. نه، من این رمان را برای آنکه کارهایی که مجبورم انجام دهم را انجام ندهم نمیخوانم. نه، من برای گذراندن وقت اینجا نیامده‌ام که اینها را بنویسم. نه، من خوب نیستم. فکرها توی سرم سنگینی می‌کند، از گوشه و کنار. هرکدام حرفش را میزند، در خیال نوشته می‌شود و فرار می‌کند. انگار بگوید: "ببین! من هم فکر تو هستم و هم نیستم. اگر میتوانی من را بگیر، اگر جرأتش را داری از من دفاع کن، به من واقعیت بده، به من توجه کن، تمرکز کن، اگر می‌توانی من را تکرار کن، من متعلق به تو نیستم، اگر دوستم داشتی اینطوری نبودی، اینجا نمیرسیدی، روزها را پشت هم از دست نمیدادی، برای برداشتن قدم اول اینقدر شک نمیکردی، من میروم، اگر توانستی خودت پیدایم کن،"

خودکشی همیشه یک فکر بیهوده، در حد چیزی است که هیچوقت مجذوبم نکرده‌است. خودکشی تسلیم شدن است به این ایده که تو هیچ‌چیز نیستی. تسلیم شدن بدتر از شک داشتن و بد زیستن است. در زندگی، هرچقدر هم خالی، همیشه امیدی هست، اما در مردگی هیچ. هفته‌ها پیش یک مطلب خواندم درباره عملکرد پیشگیرانه سیستم بهداشت هنری فورد در دیترویت آمریکا. آنها با هدف اینکه نرخ خودکشی‌ها را به صفر برسانند طرحی را اجرا کردند با این مضمون: بجای آنکه افرادی که با سابقه خودکشی به آنها مراجعه میکردند را تحت مشاوره و مراقبت قرار دهند، سعی کردند افراد مستعد را پیش از رسیدن به تصمیم به خودکشی شناسایی و همراهی کنند. سؤالهایی پرسیدند به این شکل: 

- چند بار در دوهفته قبل احساس ناامیدی کرده‌اید؟
- چقدر احساس کردید که از انجام کارهای همیشه‌تان کمتر لذت می‌برید؟ 

و اگر جواب به این دو سؤال نمره بالایی داشت، سؤالهای بیشتری مطرح می‌شد: درباره اختلالات خواب، تغییر در اشتها، و فکر آسیب رساندن به خود. از تمام بیماران درهربار مراجعه این سؤالها پرسیده می‌شد. اگر تشخیص داده می‌شد که بیماری در بهداشت روانی با مشکل روبرو است برایش طرح کمکی در نظر گرفته می‌شد: رفتاردرمانی شناختی، دارو، مشاوره گروهی، یا بستری در صورت نیاز. مشاورها شامل اعضای خانواده بیمار بودند. از آنها خواسته میشد که وسایل خطرناک مثل اسلحه یا هر شیء دیگر که امکان خودکشی را تسهیل کند، از اطراف بیمار دور کنند. کارمندان آموزش دیدند که اطمینان حاصل کنند برای بیماران مستعد خودکشی حتما قرار مراجعه بعدی داده شده باشد. بیماران موظف شدند برای خودشان "طرح ایمنی" بنویسند. برای مثال، یکی  از خانمهای تحت درمان مرکز به نام لین دو نسخه از طرح امنیتش در خانه دارد: یکی کنار تختخواب و دیگری درآشپزخانه. در این لیست کارهایی که میتواند انجام دهد وقتی افسرگی به سراغش می‌آید را نوشته است. مثلاً می‌تواند در بالکن بنشیند، یا طراحی یا نقاشی کند. لیست شماره تلفن مشاورهایش را هم دارد، و یک یادآوری کوچک که این احساس گذرا است، همانطور که قبلاً هم گذشته. 

برای لین آنچه اهمیت داشت ایستادگی بود، ایستادگی خودش و مشاورش. یادش می‌آید که در یکی ازآن دفعاتی که مشاورش تشویقش می‌کرد و کمک میکرد تا راه‌های مقابله با افسردگی‌اش پیدا کند به او گفته بود: "من فکر نمیکنم هیچ امیدی وجود داشته باشد، من احساسش نمی‌کنم، درکش نمی‌کنم، من میخواهم تو آن را برایم نگه داری چون اینجا نیست،" مشاورهایش هیچ وقت از کمک کردن باز نایستادند. او از روز اول این پیام را دریافت کرد که آنها میدانند که می‌توانند کمکش کنند و این کار را انجام می‌دهند. لین فکر نمی‌کند معالجه شده است. اما می‌داند که با این نوع درمان یادگرفته زندگی کند، و حتی با وجود اختلال دوقطبی جان سالم بدر ببرد. او میداند که زنده است و همین دلیل موفقیتش است. 

من هم میخواهم مثل لین یک طرح ایمنی برای روح و روانم داشته باشم. این هم یکی از آن فکرهای فراری است. من اگرچه خودکشی فیزیکی نکرده‌ام، ولی ممکن است بارها زندگی را از رگ‌هایم بیرون کرده‌باشم. ممکن است بارها چشمهایم پراشک شده باشد بی‌دلیل. ممکن است بارها خودم را از بودنم محروم کرده‌باشم. و همه اینها را ممکن است ندانم چرا و چطور. شاید خیلی طول بکشد، مثل واینندِ رمان سرچشمه بفهمم من واقعا چه میخواستم؟ چرا روحم را زندانی کردم؟ مثل دومینیک خانم قصه چرا باورم نمیشد که میشد از زندگی لذت برد، و با دنیا آشتی کرد؟ هرتکه‌ای از این شخصیت‌ها یک تکه‌ای از من؛ می‌توانم همیشه با آنها زندگی کنم، میتوانم از خوب ها بپرسم چطور بهتر شدند، و از بدها بپرسم چطور بدتر. اما برای آنکه اینها به جمع فکرهای فراری نپیوندند اول باید طرح ایمنی‌ام را داشته باشم. باید دقیق بدانم هروقت هوسم میکند روحم را زندانی کنم چه کارهایی هست که من را منصرف کند، چه کارهایی می‌توانم انجام دهم؟ هوارد روک من کجاست؟ 

فکرهای فراری، شما همیشه یک تصویر کلی و غیرقابل باور درذهنم هستید! برای همین ماندگار نیستید. بروید، بروید و من را با یک ذهن آفتابی تنها بگذارید. بگذارید یک ابر کوچولوی نازک برای خودش این ور و آنور برود. من می‌نشینم زیر این آسمان و آنوقت می‌فهمم که رد پای روک رااز کجاها باید پیدا کنم. چطور باید روحم را از زندان بیرون بیاورم و آزادش کنم. چطور باید حرفش را بهتر بفهمم و از دنیا نترسم.