در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم. 

این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:

                    صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
                    گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت 
                    گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل    ای بســــا در که به نوک مژه‌ات باید سُـــفـــت
                    تا ابـــد بوی محــبت به مشـــامش نرســـد    هرکه خاک در میــخانه به رخســــاره نرفـــت 

عجیب آرامشی هست در فکر کردن، نوشتن، و شعر خواندن: دلی مطمئن و ترسی فراری.