وسط حرفهایمان یکباره میرسم به همان سوال بنیادی بودن یا نبودن. از خودم میپرسم چقدر برایم مهم است که جایگاه اجتماعی‌ام چه باشد؟ میپرسم حسودی‌ات می‌شود اگر او بیشتر و سریعتر از تو پیشرفت کند؟ جواب می‌شنوم نه. من چه شباهتی دارم که انتظار داشته باشم بی‌زحمت همان نقطه‌ای باشم که او هست یا می‌تواند برسد؟ می‌پرسم ولی اگر همیشه همینطوری درجا بزنی چه؟ اصلا از کجا معلوم برای او مهم نباشد جایگاه شغلی و اجتماعی تو چیست؟ صدا می‌گوید خب دیگر! میپرسم یعنی چه؟ خب شاید تو رتبه‌ات پایین‌تر باشد اما بتوانی جور دیگری همراهی‌اش کنی. مگر این اصل داستانتان نبود؟ میگویم چرا. 

میگویم باید خجالت بکشم که به این چیزها توجهم جلب میشود، کودکانه است نه؟ میگوید همین که خودت میدانی کافی است. می‌گویم تا من اینقدر دل نگران خودم هستم هیچ وقت قدمهای بزرگتری برنمی‌دارم. می‌گوید خب گیرم اینطور است. دست من که نیست خودت باید خودت را فراموش کنی. می‌گویم خب قبول، فقط میخواستم بدانی که میدانم که دست کم گرفتن خودم هم نوعی غرور و خودبینی است. آدم اگر آدم باشد توی خودش دنبال بهانه نمی‌گردد، فقط سرش را می‌اندازد پایین و کاری که دلش میخواهد را انجام می‌دهد. بی‌شکایت و بی‌بهانه. می‌گوید خب من میدانم، تو هم میدانی. دانستنت بدون عمل هیچ فایده‌ای ندارد. 

میگوید از اینها بگذریم. تو او را دوست داری یا شبیه او بودن را؟ میگویم این که سوال ندارد، خودش را. می‌گوید پس تمام است. میگویم دوست داشتنش درباره‌ی اوست، مثل او شدنم درباره‌ی من. میگوید به این خوبی فهمیده‌ای و باز هم  تکرار می‌خواهد. سری تکان میدهم برای تأیید و می‌گویم هرچیزی تکرار می‌خواهد، اصلا مأموریت شک و ترس و اینجور حس‌ها همین است که انسان را وادار به مرور و تکرار کند. میگوید دستش هم گل و میرود.