میخواهم فکرم را جمع کنم و چند خطی کنار هم بگذارم، نمی‌شود. فکر میکنم کار از این مهم‌تر هم هست، پس فکرم میرود چندجای دیگر، چند کلیک دیگر و چند دقیقه‌ی دیگر می‌گذرد و دوباره برمی‌گردم همینجا. قرار است همین نوشتن فکرم را مرتب کند. 

دارم مزه‌مزه میکنم چه احساسی باید داشته باشم. ساده‌لوحانه فکر می‌کنم برای آنکه اتفاقی که میخواهم بیفتد لازم است در درونم شرایط پذیرشش ایجاد شود. آنوقت فکر میکنم که همین فکر کردن به موضوع و از آن نوشتن هم، بخودی خود کار مهمی است. منظورم این است که همان جرقه‌هایی که یکدفعه ذوق را در وجود آدم می‌آورد که برود و کار دلخواهش را انجام دهد، همان‌ها را باید جدی گرفت و ادامه داد. در آن صورت فکر میکنم حق مطلب ادا شده. 

مثلا من چند بار است ار فکر اینکه بروم ذوق کرده‌ام. باقی زمانها صبورانه یا یا بی‌صبری انتظار کشیده‌ام. ولی دلم میخواهد حالا که چند بار طعم ذوق و شادیِ رفتن را حس کرده‌ام جلوتر بروم. تصور کنم، تجسم کنم، خیالبافی کنم، و در نهایت برای خودم برنامه بریزم. نه اینکه تابحال اینکار را نکرده باشم، نه، فراوان، فراوان! ولی نوع تجسمش همیشه مثل یک سری کارتن که جایی انباشته شده‌اند، بوده. میخواهم تمرین کنم که از حالا در زندگی‌ام جاری شود. آنقدر تمرین کنم که از فرم یک آرزو و انتظار خسته‌کننده خارج شود. 

استاد راهنمای ارشدم می‌گفت میدانی پروژه کی جواب می‌دهد؟ وقتی که از شدت کار کردن دراز شدی رو به قبله و دیگر توانی و ایده‌ای که عقلت به آن قد بدهد، برایت باقی نمانده. آنوقت میبینی که یک جواب‌هایی داری میگیری! :| :)) این جانی که مانده را باید بگذارم برای جاری شدن.