دوست داشتن هنوز هم روز و ساعت ندارد. بهانه و کادو و جشن و شیرینی نمیخواهد. جملات شاعرانه و قصار نیاز ندارد. دوست داشتن ولی سادگی میخواهد. دل را دادن به دست یار میخواهد و همراه شدن با قدمش.
دوست داشتن قاعده و قانون ندارد. طلبکاری و بدهکاری ندارد. چیزی است مخصوص به خودت. بیزبان و بیهیاهو، بیرنگ و لعاب، اما شفاف و مثل روز روشن. ترس ندارد، شک ندارد، حساب و کتاب ندارد.
دوست داشتن فقط احساس نیست. شور و شوق نیست. لذت راه رفتن زیر باران نیست. یعنی هست، اما فقط اینها نیست. دوست داشتن خود را کشیدن در روزهای تکراری و پرملال است. برگشتن از سر کار و دوباره همان راه را رفتن در برف برای سفارش یک قهوهی دونفره است که نصفش هم نتوانی بخوری. گوش کردن به حرفهای تکراری، پرسیدن سؤالهای تکراری، آوردن مثالهای تکراری و کشف کردن ایدههای جدید از لابهلای این تکراریهاست. دوست داشتن مثل لباس کهنه و راحتی است که وقتی تنت میکنی تمام خستگیهایت درمیرود.
دوست داشتن یعنی یادت برود قبلا یکنفری چطور بودی، ولی همینطور یادت باشد تو همیشه همینطور بودی که حالا هستی و نفهمی چه چیزی فرق کرده.
و حالا که به اینجا رسیدم، و میدانم دلیل این حرفهایم کمی تجربه است، باید اضافه کنم آن روزهای تنهایی، انزوا، دلتنگی، و هرچه که اسمش باشد، زیباترین مقدمهای است که برای امروز میشد نوشت. بنابراین شخصیت ناامید داستان نباید شد، رها نباید کرد و به جایش دست دراز کرد برای باز کردن گرهها تا رسیدن به اوج و زیبایی، چه در تنهایی باشد و چه در کنار یار. مهم زیبایی است، یادمان باشد.
پسر با عجله و شتاب کولهاش را برداشت و دوید سمت صندلی جلوی ماشین سفید. ما دخترها عقب نشسته بودیم. دوست پشت فرمان از او پرسید: چطوری دکتر؟ و اول از همه قصد رساندن مرا کرد. ماشین سفید با آدرسهای درب و داغونی که دادم بالاخره توی کوچهی آشنا پیچید و جلوی خانهی نقلی و محلی قرمزمان ایستاد. پیاده شدم. بچهها دیدند که دختر قصه کولهپشتیاش را انداخت به شانهی چپش و ساک وسایل را گرفت به دست راستش و با همه خداحافظی کرد. سلانهسلانه قدم برداشت و رسید به جلوی در. ماشین هنوز آنجا بود و آنها لابد به این غریبهی کمحرف و عجیب که مدت زمان کمی هم نبود که مهمان این شهر و دانشگاهشان شده نگاه میکردند تا مطمئن شوند کلید دارد، وارد خانه میشود، و این ساعت از شب بیرون نمیماند. یا شاید نگاه به رشتهچراغ ریزی میکردند که مثل تار عنکبوت دورتادور لبهی سقف ایوان ورودی کشیده شده بود. هرچه که بود یک تصویر در ذهن من ماند و محو نشد. پسر همانطور که کوله و وسایلش را بغل گرفته بود از روی شانه نگاه سریعی به قاب در و دختر انداخت. دختر زیرچشمی ماشین و او را میپایید و در آن لحظه که هنوز همهی یافتههایش از دنیای پسر محدود به تخیلات و گمانههایش بود، کلید در را چرخاند و تنهایی خانه را پر کرد. باید از دختر میپرسیدم حاضر است از همینجای داستان برگردد؟ و او لابد میگفت نمیدانم.