به آینده که فکر میکنم، چیزی جز حالا نمی‌بینم. یک حرکت پیوسته و تکراری که در آن همیشه و به سادگی، فقط هستم، حرکتی که بدون آنکه متوجه باشم جلو می‌‌رود. به خودم که میایم، میبینم از روزهایی به نزدیکی دیروز پانزده سال گذشته. من دیگر کودک نیستم، از شنیدن سن چهل و پنجاه تعجب نمیکنم. رسیده‌ام به فصل درو شاید. بگذریم که هنوز هم نمیدانم با این آینده چه قرار است کنم. 

آینده مفهوم دیگری هم دارد و آن تکامل و پیش‌روندگی‌اش است. داستان از جایی در دامنه‌ی کوه شروع می‌شود، ساده یا سخت، بسته به شیب آغاز راه. آدمک ما قدم به قدم بالا می‌رود و وقتی که هرچه در چنته داشته گذاشته بالاخره به قله‌ای که در نظر داشت می‌رسد. "چه منظره‌ای، اما بگذار ببینم، آنجا یک قله‌ی دیگر هست." و دوباره راه می‌افتد و دائم تصویرش از آنچه می‌خواهد از زندگی کامل و دقیق‌تر می‌شود. کافی‌ است یک لحظه برگردد به پشت سر نگاه کند. شاید حظ کند، چه راه پر پیچ و خمی آمده. "یعنی چه قله‌های شگفت‌انگیز دیگری هست؟" گاهی نوک قله‌ی بعد در افق دیدش پیداست و گاه نه. یک غافلگیری کامل. گاهی هم آدمک درجا می‌زند. مثل همه‌ی ما، هزار قله را هم فتح کرده باشد، صبر کردن در شکست برای بالارفتن از هزار و یکمین، مشکل است. دیگر چه اهمیت دارد که چه راهی آمده؟ گذشته‌ها گذشته. 


آینده


آن آخرها، وقتی که صبور شده، مویش سپید شده، سرد و گرمها را چشیده و با توشه‌ای از خرد در سرازیری دامنه‌ی گلدار و خنک و مه‌آلود کوه قدم می‌زند، یکدفعه می‌رسد به یک مانع جدید. این قله نیست، دروازه نیست، "انگار، انگار شبیه یک گره است؟" نزدیک و نزدیکتر می‌شود. ناباورانه با خودش میگوید، "عجب، یعنی اینجا تازه باید گرهی به این بزرگی باز کنم؟" و با تردید جلو می‌رود. زندگی به او آموخته که نباید جا بزند. این همه راه آمده این گره‌گشودن هم رویش. حالا درست رسیده به قلب گره، ولی انگار اوضاعش زیاد هم پیچیده نیست. آدمک داستان ما یک نگاه به سمت راست و نگاهی دیگر به سمت چپ می‌اندازد. چیزی توجهش را جلب کرده، گونه‌هایش گل انداخته و ذوق چشمهایش را زیبا و خندان کرده، چانه‌اش را می‌خاراند، بعد سرش را. دور خودش می‌چرخد. زیر لب می‌گوید "چقدر شبیه گره بود،" و آرام و با احتیاط روی تن ظریف پروانه می‌نشیند و فکر میکند "یعنی همه‌ی این تکان خوردن‌ها و بالا و پایین‌رفتن‌ها زیر سر این پروانه‌ی زیبا بود؟"