خوش بحال کسی که آزاد و بی‌غم است و به احدی بدهکاری ندارد، حتی خودش، حتی غریبه‌ها و آشناهای خیلی خیلی دور. وارد بدهکاری به جهان و موجوداتش نمی‌شوم که بحث را بیخود تئوری و تخیلی نکنم. 

اینجا از یکنفر صحبت میکنم، با حساب خودم از دو نفر. یکعدد هم‌دوره‌ی دانشگاه به نام اعظم که مختصات زمانی مکانی شهری کشوری اقتصادی خانوادگیش به من بسیار نزدیک است. این نه که تصور کنید چنین نزدبکی‌ای فقط موقتی و در مقطع خاصی از زندگی بوده. خیر. از زمان کنکور کارشناسی در شهرستان، تا قبولی در یک دانشگاه در تهران، تا شرکت در یک مصاحبه برای دکترا، تا مهاجرت به یک کشور و بالاخره زندگی در یک شهر، سایه به سایه ما در رقابتیم. چه گفتم؟ اشتباه شد، رقابت تصادفی بیش نبوده چون اولا ما هیچوقت قبل از قبولی دانشگاه با هم آشنا نشدیم. سر جمع در دانشگاه حداکثر پنج بار هم‌صحبت شده‌ایم. هیچ کلاسی را با هم برنداشته‌ایم، در دو گرایش جدا ادامه تحصیل داده‌ایم، بعد چندسال هیچ ردپایی از دیگری نداشته‌ایم تا روز مصاحبه. بعد از آن اعظم پی کار گرفته من کشک دکترایم را سابیده‌ام، بدین‌واسطه من چند سال جلوتر خارج‌نشین شده‌ام و او بعدتر برای ادامه تحصیل، و سر آخر من رسیده‌ام به شهر او، برای کار. میببنید، همه‌چیز در حد یک سوءتفاهم است. رقابت کجای کار است! 

مسئله‌ درست همینجاست. ما آدمهای رنگ به رنگ و متفاوت، در شرایط مشابهی زندگی میکنیم. چیزی که باعث نزدیکی‌مان میشود نه فاصله فیزیکی است و نه شباهت موقعیت‌هایمان، نه حتی شباهت آرزوهایمان. من با این فلسفه زندگی میکنم که هر آدمی یک لایه‌ی ظریف و ترد دارد که زیر حرفها و رفتارها و اشتباه‌ها و خلاصه پوسته‌ی بیرونی‌اش که همه می‌بینند دفن شده. گاهی میتوانم دست دراز کنم و بافت تردش را لمس کنم، ضربان‌هایش را زیر پوستم حمل کنم. برای همین میگویم ما همه شبیه هم هستیم. 

بله، حتی من شبیه اعظم هستم. هیچ اشکالی در این نیست. اما گاهی اعظمِ نوعی دوربین دوچشمی‌اش را برمی‌دارد، خوب تنظیمش میکند روی منِ نوعی که شاید کیلومترها از او فاصله دارم، و از روی مسیر حرکت من برای خودش مقصد تعیین میکند. چرا؟ 

شاید به این دلیل که (از نگاه اعظم نوعی) ما از نقطه‌ی مشابهی شروع کرده‌ایم و نباید پایان متفاوتی داشته باشیم. حالا اینها چه ربطی به من دارد؟ یکنفر دیگر دارد خودش را در چاه می‌اندازد، من چرا جوش میزنم؟! چون شما در مواجهه با منطقِ رقابتی باید از خودتان دفاع کنید. که چرا کار الف را میکنید و نه کار ب؟ چرا آمدید شهر میم و نماندید شهر کاف؟ چرا رشته‌تان ب بود و حالا میم است؟ چطور با میم آشنا شدید؟ اصولاً صبح چه می‌پوشید و ظهر کجا میروید؟ و همین‌طور باید توجیه کنید که هر قدم و تصمیم را چطور انتخاب میکنید و همزمان مورد تجزیه و قضاوت قرار میگیرید. 

باورش مشکل است اما من میتوانم بپذیرم آدمهایی با ساز و کاری مشابه اعظم وجود داشته باشند، و به این سبک رفتارشان نقدی ندارم. پیش خودم میگویم آنها چنین دید بی‌قواره‌ای نسبت به سبک زندگی‌شان ندارند، تو چه می‌دانی؟ شاید از بیرون اینطور به نظر میرسد. شاید برای خودشان مفید است. اما زمانی پیش می‌آید که در سربالایی‌ام، ناپایدار و عصبی‌ام، به خودم شک دارم، و یا به هردلیل دیگری نمی‌توانم انتخابهایم را برای اعظمِ نوعی شرح دهم. اعظم که پریسا نیست که مکث کند و هیچ نگوید، و بعد بگردد از ذهنش یک روایت درخور شرایط بیرون بکشد و بازگو کند و بتوانیم چند ساعت و روزهای آینده هم درباره‌اش بحث کنیم. تصمیم‌ها برای اعظم‌ها از جنس برنده/بازنده‌اند. آدم به غلط کردن و احساس ناامنی می‌افتد. گاهی می‌شود تحملش کرد. گاه نه. 

آدم بدی شده‌ام. دست کم برای این اعظم. پشت سر من حالا می‌شود قصه‌های تازه و کش‌دار گفت از ایرانی‌های بی‌جنبه که صد رحمت به خارجی‌ها در مقابلشان. چون بعد از سه چهار بار دیگر جواب تلفن و پیامک‌های سرگشاده‌ی "سلام خوبی؟" را ندادم. در همه‌ی شبکه‌ها هست ولی من نامرئی‌ و فراری‌ام. هربار این موضوع میاید در ذهنم می‌دانم که مشکلی حل‌نکرده دارم. ولی تلاش برای نگه داشتن ارتباطی که هیچگاه متصل نبوده مثل شخم زدن زمینی است که می‌دانی بذری نصیبش نمی‌شود. از این جهت است که آدم گاهی باید بپذیرد که بد است، و بد بودن حق (یا خوب) است. شاید برای بعضی‌های دیگر بد نباشم و شاید هم به قدر لازم خوب باشم. در توبره‌ی ما همه‌جورش پیدا می‌شود. 

این روزها که برنامه‌ی عصر جدید را هم می‌بینیم- جدا از تمام نقدهایی که می‌شود به آن داشت- از یک اتفاق خیلی خوشحالم، و آن دیدن این همه شرکت‌کننده‌ی رنگ به رنگ است که خدا را شکر بیشترشان با استعدادهای خلاقانه ظاهر می‌شوند. یکی آکروبات کار میکند، یکی مجری‌گری، یکی بندبازی، رشته‌هایی که در کودکی حتی به ذهن من خطور نمیکرد که بشود با آن زندگی کرد. این خوشحالم میکند که بچه‌های نسل‌های بعد از من و آدمهای جالبی از نسل من و گذشته‌تر، هرکدام راه خودشان را دارند و به هم نگاه نمی‌کنند. رقابت برایشان به اندازه‌ی خودشان بزرگ است. پیش اینطور روحیه‌هایی هم احساس کوچکی میکنم و هم در عین حال آزادی. هربار که یاد بدی‌هایم به اعظم‌ها می‌افتم، فقط می‌توانم دعا کنم که آنها هم راهشان را پیدا کنند. مهم نیست که اینجا سنگی شده‌ام که سرشان را بدرد می‌آورم. دل سنگ هم طاقتی دارد آخر. مگر چقدر می‌شود خوب دلخواه همه بود؟ و مگر انصاف است؟ خیر نیست.