باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمههای تاریک وجود ما تعیینکنندهی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد میتابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همهچیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت، درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرضها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حلنشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنهی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادلهی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، بهجای فرار از غولها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی میگذریم.
فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول میتواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را میتوان از هرجا شروع کرد، هیجانزده میشوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان میشود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرضهایی متفاوت، و باز راهحل هیچوقت تکراری و قابل پیشبینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرضهای غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بنبست میرسد، درحالیکه میتوانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدسهای بهتر بزنم، و بهجای ماندن پشت بنبستها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بینهایت درجهی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجرهی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راههای خروج بسیار متنوع و بیشمارند.
راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو میروم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحلهی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهولها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرضها و مجهولهای حلشده یا تازه تعریفشده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.
باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.
یا بشویم.