ذهنم جمع نمی‌شود‌ تا از هجرت بنویسم، از مرز‌ سرزمین‌ها بنویسم و از مهاجرتی که هیچگاه با انسانها غریبه نبوده. مهاجر که هیچوقت نه اینجایی می‌شود و نه آنجایی می‌ماند، یک‌چیز هشلهفی درمی‌آید که البته اصلأ هم زشت نیست. از بدی‌هایش این است که تجربه‌ی دست اول از زندگیت‌ با کسانی که تا دیروز همسایه و همشهری و هم‌وطن بودید، فرق میکند. ریشه‌ همانجاست اما نورش را اینجا می‌گیرد. مشکلاتمان تغییر کرده، امکاناتمان تغییر کرده، عادتهایمان تغییر کرده و حتی گاهی جک‌هایمان تغییر کرده. دیدید هنرمندان و خواننده‌های مهاجر چقدر جا می‌مانند از ریتم‌ اجتماع داخل؟ همین استندآپ‌ها را مقایسه کنید، دستتان می‌آید.

حالا این دوری فرهنگی فدای سرم. کتاب بیشتر می‌خوانم، با گروه‌های سنی متنوع‌تری ارتباط می‌گیرم، بالاخره باید راهی باشد که حتی اگر تغییر میکنم در جریان تغییرات آنجا هم قرار بگیرم ‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر؟ فرض کنیم بلی، بشود. از طرفی کسی که به مهاجرت فکر می‌کند هم دیگر دلش آنجا نیست. در واقع تغییرات از درون جامعه به درون فرد منتقل و منجر به تصویرسازی‌های جدید می‌شود. جایی که اینطور باشد و فلان حقوق را داشته باشد و چه و چه. پس چهار گروه هستیم، آنجایی، اینجایی، آنجایی که به اینجا فکر می‌کند و اینجایی که به آنجا فکر می‌کند. اما راست راستش این است که فکر پرواز میکند و چه بسا اینجا و آنجا آدمهایی پیدا شوند که به یکجا فکر کنند، اهالی همانجابی‌ها.

ولش کن. نمیدانم چه می‌گویم. همه‌ی اینها بخاطر خاص بودن این اتفاق غصه‌دار است. چیزی که درد آنجا را اینجا نقاشی کرده، آسمان آنجا را با مدادرنگی‌های اینجا زرد و قرمز کرده، و خلاصه یک خط راست کشیده بین این و آن. یک درد و خاطره‌ی مشترک، مثل توپ پلاستیکی که افتاده باشد خانه‌ی همسایه و کسی دنبالش نیامده باشد. همینقدر غریب. انگار زمین از ستم به‌ستوه آمده‌باشد و دست‌به‌دامن آسمان شود: به شکوفه‌ها! به باران! و آسمان راهی نبیند جز سینه‌شکافتن در برابر موشک‌ها.

هجرت انگار هم گذشته است، برای دل بازمانده‌ها، و هم‌ آینده. آنهایی که رویای سرزمینهای دور، سفر، و پختگی در سر داشتند،. هجر‌ت وصف حال هم هست، برای ما که کاملا میشد تصور کرد یکی از مسافران آن هواپیماییم. هجرت دل‌کندن است، مهاجر دلش را جا می‌گذارد فرقی ندارد کجا، هرجایی که فکرش سفر کند. مهاجر مرز ندارد. 

«آنجا» از این دردها بسیار دیده‌است. این بار فرقش این است که برای ما خاطره‌اش غلیظ‌تر و دردناک‌تر تکرار می‌شود. دردهای گذشته هم دردمندهای خودش را دارد، مگرنه؟ پس قبول کنید که اینجا و آنجا از هم جدا نیستند، همه دردمندیم. هیچکس نمی‌رود که بازنگردد و پشت‌سرش را نگاه نکند و هرکسی که مانده فکر نمیکند دنیا چاردیواری خانه‌اش است. انسان دائم در هجرت است و مرزی که اینقدر سرش دعواست همین آدمهایند که تنوعشان را نمی‌بینیم. سرزمینی را از مردمانش خالی کنید تا بفهمید که صحبت از مرز بی‌فایده است. هرجا ایرانی باشد همانجا ایران است.