خالهپری عزیزم،
آن روز از سر کار که برگشتم، خبر را شنیدم. برف سنگینی از شب قبل و تمام طول روز باریده و جلوی تمام خانهها را پوشانده بود. پلهها، پشت حیاط، پارکینگ جلوی خانه. هیچکس هم قرار نبود بیاید که جمع کند، چون ما مشتری جدیدشان بودیم و این طوفانی پیشبینی نشده و هنوز بلکه تا سه هفتهی دیگر هم قرار نیست خبری از تیرکهای نشانهداری که شرکت برفروب در محدودهی ورودی میکارد، بشود. فقط یک تلفن به سارا زدم و گریه و حرفهای مبهم و بچگانه. نادانی خودم که نمیدانم چرا محدودیتهایت را تنها فیزیکی تصور میکردم، چرا عین خیالم نبود که مغز هنوز آسیبدیده است، چرا با این درجه از غرقشدگی در انواع خبر و مقاله و جستار سلامت روانی، از دور دلم خوش بوده که تو کنار آمدی، چرا بعد از تمام شدن همهچیز تازه شنیدم (انگار گوشهایم بسته بوده) که هرچه بیشتر فهمیدی و هوشیارتر شدی (به خیالم بهتر شدی)، بیشتر برایت سخت گذشت. بعد با این چرا چراهای آویزان از هرگوشهی ذهنم، درست مثل همان شب که تو در بیمارستان گذراندی و هیچکس اشتهایی به خوردن نداشت، نمیدانم با چه نیرویی پاروها را برداشتیم و شروع کردیم به ریختن برفها. برفها را باد میزد و بر سرم میریخت. اشکها خشک میشد و یخ میزد، آب دماغ هم به دنبالش. همهچیز یخ میزد جز باد، باد شلاق میزد. این اولین پارو زدن، وسط پاییز رفتن تو در ایران، همراه شد با طوفانی از برف که فکر میکرد آنشب باید مرا در آغوش منجمدش گیرد تا نفهمم چه بر سرم آمده.
باید برایت از تحفههای مهاجرت بگویم. قبلش تا یادم نرفته بگذار از ریشه زدن جناب لاکی بامبو بگویم. این گیاه بیچاره مدتی بود لاغر و دراز و کمجان شده بود و بالاخره دل را به دریا زدم و ساقهاش را قلمه زدم تا ساقهی اصلی قوت بگیرد و دوباره رخ بزند. آن قلمهها را هم براثر بیتجربگی با تمام برگهایی که داشت گذاشتم در گلدانی دیگر تا ریشهدار شود. چند ماهی گذشت و برگها زردتر شدند و بیحالتر و خبری از ریشه نشد که نشد. تا اینکه چند وقت پیش بالاخره دیدمشان. تقریبا از سهسانتی ساقه جوشهای سفید نوکزده بود به بیرون و دوزاریام افتاد که بالاخره و به کندی قرار است ریشه بزند. چیز دیگری هم فهمیده بودم، اگر برگها را کنده بودم لابد زودتر میتوانست ریشه یدهد. اما میدانی در نهایت لاکی بامبوی جدید چه کرد؟ هرچه بیشتر ریشههایش تبدیل به ریسمانهای سفید و نو و بلند شدند، برگها بیشتر جان گرفتند، شق و رقتر ایستادند، سایهی سبز خوشرنگ استوایی بیشتر در تن سبز زردشان دوید. آنوقت دانستم ریشه دادن این نیست که قدیمی باشی و کل خاک را گرفتهباشی، بلکه لازم دارد برای آشنایی بجنگی، خانه را خانهی خودت کنی، بدانی فلان چیز را کجا پیدا کنی و بهمان چیز را سراغ چهکسی بروی. لازم دارد ساقهات با محیطت در گفتگو باشد، در راحتی، در امنیت و دوستی.
و من گفتگو ندارم، پس ریشه هم ندارم. ایمانی هم ندارم. یاد آن شب برفی میافتم و نگران میشوم. یاد هر خبر بدی که اینجا بگیرم، که قرار است آنوقت در چهحال باشم؟ تابستان است یا زمستان؟ چطور باید غمخواری کنم وقتی که نیستم آنجا. بعد از خودم برای مهاجرت متنفر میشوم، با آنکه میدانم بودنم ایران هم آنقدر فایدهدار نبود. اما هرچه که بود آنجا درد مشترکی بود، بودن به تنهایی کافی بود برای هرچه که میخواست و میتوانست باشد یا بشود. ترسم از دور شدن است، از بیخبر ماندن، از عینکهای دودی که آفتاب را بگیرند و نگذارند ببینم آسمان عزیزانم واقعا چهرنگی است. از اینکه تمام چیزی که دارم قماری است روی آینده و این آینده دارد در حال فراق میگذرد.
برای قمارباز ایمان یعنی همان شرط بستن. این روزها و در اینطور فرکانسهای ناامیدی چطور خودم را آرام میکنم؟ به اینکه در این کلهی پوکم اگر آیندهی زیبایی ترسیم نکنم برای همهمان، بابا، مامان، سها، مهرداد، عزیزجون، فامیل و بچهها، دوستان اینجا، خودم، کارم و غیره دیگر هیچ ندارم. به این دلخوش میکنم که باید بذر اینها را امروز بکارم و بذر بدون این طرحها بارور نمیشود. دارم با روزگار شرط میبندم، و تهش قرار است که بیاورم هر عدد طلایی که لازم است. اما اگر کنار بکشم و بگویم بازی نمیکنم، لابد بازندهام از همین حالا.
دوست دارم این حرفها را همینجا تمام کنم. امیدوارم به اینکه گذر کنم. چند روز پیش به مهرداد میگفتم که دیگر زمانهی کلاس ردیف رفتن من سرآمده. فکر میکنم آنهایی که رشتهشان موسیقی بود و مدتی همکلاسم بودند و حالا کارهایشان را ضبط میکنند یا تدریس میکنند، برای آنها هم سرآمده و دارند کار دیگری میکنند. اهمیتی ندارد همیشه اینطور است. آدم باید بداند که هرچیزی بالاخره دورهاش به سر میرسد و در گیجی این تمام شدن و احساسات نوستالژیک، آدم بهتر است از عقل و منطق استفاده کند.
* راستی، من شاید گناهی کردهام که پای تو را کشاندهام وسط این دنیای مجاز درندشت. شاید باید اسم دیگری برایت میگذاشتم که بعدها برایم پشیمانی نداشته باشد. اما میدانی، تو در قلب من بودی و جاری بر زبان کلماتم، این را هم بگذار به پای همان نادانیهای بیپایانم.
دوستت دارم.