نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

چرا واقعیت وجود ندارد اما عصا چرا!

(توی پرانتز: از‌ اکتشافات پیوسته‌ی کودکی تا جوانی من این بود که می‌فهمیدم ‌که میفهم، یعنی به فرآیند شکل‌گیری فکرها، فرض‌ها، و نتیجه‌گیری‌ها آگاه بودم. بنابراین پس از مدتی که درباره‌ی موضوع خاصی فکر میکردم، اصولی بدست می‌آمد که برایم مثل ریزه‌طلای درآمده از ریگ و ماسه‌های رودخانه‌ می‌مانست، همان‌قدر باارزش و مقدس. این اصول عصای دستم بود و دلم را قرص می‌کرد و زندگی‌ام را نور می‌بخشید. اصل‌هایم تا وقتی که درکم بنابر موقعیتی جدید به سطح بالاتری نمی‌رسید، باقی می‌ماند اما هیچگاه از جایگاه عصا بیشتر قوت نمی‌گرفت. لذت فهمیدن یعنی بازنویسی یا اضافه‌کردن اصلی جدید. 

به‌نظر می‌رسد جایی من چیز مهمی را فراموش کرده‌ام، چون در همین لحظه‌ی حال و بلکه در بسیاری سالها و دقایق گذشته، اصلا اینطور نبوده که من ذهنی مرتب و منطقی با کلکسیون اصولم‌ روی طبقات گردگیری‌شده‌ی مغزم داشته‌یاشم. اوه، برعکس، همه‌چیز خیلی شلخته روی هم ریخته شده و ‌د‌لیل این هم که برای رسیدن به دوکلمه حرف حسابی باید پای چند پاراگراف را به یک پست بکشانم، لابد همین است. به‌خودم قول داده‌ام که این اصلا هم چیز بدی نیست، دست‌کم‌ بدتر از نرسیدن‌ به جان کلام نیست.

باری، به‌نظرمی‌آید که برای مدتی طولانی، عصا را با هویتم اشتباه گرفته‌ام. گویا دلیل این اتفاق هم این است که بعد از مدتی دیگر کشف اصول کند یا متوقف شد و من با همان دنده‌ای که داشتم رفتم، و دیگر خبری نگرفتم که‌ آخر آدم درست و حسابی, حالت چطور است؟ 

مسلم است که خبر می‌گرفتم، اما احوالپرسی‌های من اینطور بود: «چه عصای قشنگی! بیا برایت تمیزش کنم، میخواهی قدش را بلند کنم؟ کوتاه چطور؟ دست چپ بگیری راحتتر نیست؟ اینجا را می‌توانی با عصا بروی؟ شاید بهتر باشد این یکی راه را انتخاب کنی، ها؟ چه خوب، این عصا جان میدهد برای راه‌رفتن در زمستان..»

و خب، مواردی هم‌ هست که أنقدر عصاداشتن طبیعی است که دنبالش می‌گردم درحالیکه دستم‌‌ است. و باز، انصاف نیست اگر نگویم بعضی وقتها آنقدر متوجه سنگینیش هستم که آرزو میکنم کاش عصایی در دستم‌ نبود.

(شاید همین پاراگراف‌ها کافی باشد تا من چیزی که دنبالش هستم را از قفسه‌های ذهن پیدا کنم.) من عصا نیستم، من عصا نیستم، من عصا نیستم.. بله، خودش است‌. همین‌را‌ میخواستم بگویم. نتیجه‌ی تمام اینها شده آگاهی. آگاهی‌ به‌ تصویری از واقعیت که در این لحظه پیرامون من است. اما این آگاهی دیگر بیات شده، چون همین‌ چند جمله پیش فاش کردم: من‌ عصا نیستم! این آگاهی جدید‌ من است و اینطور که پیداست آگاهی اصولا واژه‌ی قابل‌اعتمادی برای زندگی امروز من‌‌ نیست. شما نمی‌دانید اما من خیلی راحت روزی را میبینم که همین آگاهی نوپا شده‌است‌ کلاهی برای سر من، و آنوقت یکی بیاید دوباره مرا آگاه کند که من کلاه نیستم. درست؟)

آنچیزی که حالا به آن احتیاج دارم‌ حرکت است، آن هم رو به بیرون. برای مدتها فکر کرده‌ام که ارتباط شفاهی و اجتماعی برایم مشکل است، یا فکر کرده‌ام که در کارها کند هستم چون طرف مقابلم سریع نتیجه‌گیری می‌کرده، یا مستقیم بوده، و غیره. آنوقت من‌ ریخته‌ام درونم، که شاید من با اینها فرق دارم، شاکی شده‌ام‌ ‌که چرا برای من اینقدر سخت و برای او چنین آسان؟ بعد دست و پا زده‌ام، با همین عصای مذکور در دست، و به‌جایی که قرار گذاشته‌ام‌‌ نرسیده‌ام. بعد ناامید شده و با همان‌‌ عصا به دور‌ خودم چرخیده‌ام. حتی اگر موفق شده‌ام دوباره با همان عصا و تکان دادنش در هوا رقصیده‌ام! پس میبینیم که‌ ‌مسئله‌ی‌ عصا بسیار هم جدی است. اما واقعیت. واقعیت همان پیرزن عشوه‌گر دهر است که متاسفانه در عقد بسی داماد است. یکروز نشستم‌ به‌دنبال‌ درسی‌‌ آنلاین برای تقویت ارتباط و‌‌ صحبتم به انگلیسی گشتم. شاید بیست دقیقه بیشتر نگاه نکرده‌بودم‌ که واقعیت رنگ باخت: «در انگلیسی مکالمه دارای ریتم مشخص است، پس اگر جاهایی که باید بلندتر و‌قوی‌تر باشند ضعیف تلفظ شوند، هم دیگران در فهم منظور شما مشکل پیدا میکنند و هم شما، چون‌ گوشتان جای درستی دنبال اطلاعات گوینده نمی‌گردد، نمی‌توانید کامل منظور او را بفهمید.» و بعد درس آنلاین دیگری پیدا کردم درباره‌ی business communication، و باز هم واقعیتی دیگر در همان چند دقیقه‌ی اول درس اول: «برای ارتباط چهار نوع تیپ داریم که بسته به‌اینکه شما از چه تیپ‌‌ باشید و طرف مقابلتان از چه تیپ، راهکارهایی هست که باید درنظر بگیرید و از قبل خودتان را آماده کنید که نتیجه مناسبی از ارتباط حاصل شود.» به‌همین‌ سادگی، یعنی مثلا اگر شما حرص میخورید‌ که چرا مدیرتان گوش نمی‌دهد و دائم می‌خواهد کار را جمع کند بدهد بیرون، دلیلش این است که چنین تیپی دنبال نتیجه است، باید با او‌ مستقیم‌ باشید، آماده باشید و توضیح‌‌ شفافی از چند و چون ماجرا به‌او بدهید. این است که آدم خودش را نمی‌کشد چون فهمیده که بله، فلان‌‌ تجربه دلیلی دارد و چیزی نیست کد شده‌ ‌درون جان آدم.

همین،‌ واقعیت‌های اطرافِ حداقل من واقعی و مهم نیستند. من عصا نیستم، و پرنده‌های سحری در دنیا آواز می‌خوانند.

 

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سجده بر درخت

می‌توان‌ بر درخت سجده کرد، و یا از شگفتی زیر دریاها و بزرگی کوه‌های سنگی به خانه‌ی کوچک خود گریخت، آنطور که شرم‌ و احترام نمی‌گذارد بی‌ملاحظه پا بر فرش پاکیزه و ابریشمینی بگذاری، مبادا اثری به‌جا بماند. 

فرق است بین آنکه من به آنها عشق بورزم یا آنها مرا به‌سوی خود بخوانند. من تاب نمی‌آورم سرخود ایستادن‌ درجایی را که زیباییش خیره‌کننده است. هرگوشه‌ی‌ وجودم داد می‌زند: «چشم‌چرانی بس است! حالا زمان آفریدن است. اینجا جای تو نیست.» اما درخت. او روزها و شب‌ها با من رفیق است، به‌هم نگاه می‌کنیم و من قدردان دوستیش هستم. در برابر او تنها می‌توان به نعمت داشتن او و سادگی نگریستن در او فکر کرد. آری، این است نیاز سجده.

ما هیچوقت برابر نمی‌شویم درخت. تو مخلوقی تمام‌عیاری و من آفریده‌ای در تکامل.

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

آنروز با سیارَک آمد

(صدای منتقد توی سرم:) به تو ثابت کردم که هیچ فایده‌ای نداری، بالاخره روزیکه نگاه کنی و ببینی وقت زندگی نامحدود نیست، رسید. البته هنوز هم میتوانی به کارهای بیهوده‌ات ادامه بدهی تا زمان بگذرد. همین سه‌ماه کذایی هم برود پی کارش و خلاص. بهانه داری نه؟ اینکه همه با هم یک لقمه‌ی چرب سیاره‌ای دیگر میشویم مایه‌ی آسوده‌خاطری است نه؟ هر آدم بدرد بخوری گرفتار همین‌ سرنوشت شوم می‌شود که تو. دیگر نه‌نیازی هست مهارتی برای آینده بیاموزی، نه پول چندانی که اندوختن بخواهد. چه‌بسا که جنس‌ها از انبار محتکران بیرون بیاید و ارزان شود. دیگر چه‌سود که سالم‌ بخوری یا نه، دندانپزشکی بروی یا نه، و قطعا بچه‌دار بشوی یا نه؟ بگو ببینم دیگر حتی سودی دارد که به اخلاق پایبند باشی؟ 

(آدم اسیر درونم:) دنیا و اخبارهایش پر شده از اراجیف برخورد سیارک با زمین. شبیه داستان‌های علمی‌تخیلی ژول‌ورن. با خودم فکر میکنم خوب شد کودکی‌ام با ژول‌ورن شروع شده که حالا با ایفای نقشی مشابه در بطن آن تمام ‌شود! نمی‌شود گفت ناراحت نیستم. می‌دانم در طول این  عمر با خودم بی‌حسابِ بی‌حساب نشدم و می‌دانم به‌این سه‌ماه هم امیدی نیست. تقریبا اوضاع همه‌چیز کساد شده، یعنی شرکتها و کارخانه‌‌ها تعطیلند و مردم شبیه دوران کرونا تنگ هم در خانه چپیده‌اند. بماند عده‌ای باورشان نشده و سعی دارند هر بنجلی را، از بسته‌ی کمک‌های اولیه‌ی فضایی تا وزنه‌های حفظ تعادل در خلاء و لباسهای فضانوردی و دوره‌های أموزش آنلاین و خوراکی‌های مدت‌دار، همه‌را بفروشند. انگار فقط ما قرار است بمیریم و نه آنها. آدم حکم اسیر بی‌کسی را دارد که محکوم به‌ اعدام است و می‌داند هیچ‌جا کسی برایش گریه نمی‌کند. انگار وجودش خواب و خیال بوده. چه‌خوب، چه‌خوب، همه‌چیز خواب بود. بیدار شوم همه‌چیز سرجایش است! همین باعث می‌‌شود که خودم هم زیاد بغض نکنم. بلیط گرفته‌ایم که حداقل همه‌باهم و کنار هم ایران باشیم. خیلی‌ها می‌روند چند نقطه‌ی امن زمین‌ که ریسک به‌هوا رفتنشان کمتر است! عده‌ای هم می‌گویند آخرزمان است و وقت ظهور. هرچقدر هم که بخواهم خوشبین‌ باشم باز هم نمی‌توان با نظریه و اعتقاد این سه‌ماه را گذراند. اگر هم خیر و برکتی در اینها بوده مال گذشته است و دیگر تا الان اثرش را باید گذاشته باشد. باید یکبار روراست باشم‌ با خودم و بگویم ‌همینم که هستم. زیر هیچ نقاب دلسوزانه یا روشن‌فکرانه‌ای نباید بروم. یعنی دیگر وقتش نیست.

(آدم رویاپرداز درونم:)‌ میدانی همیشه فکر‌میکردم‌ اگر یک روز هم‌ به آخر دنیا مانده باشد باید بتوانم کتابی بنویسم. اما حالا که قرار است هیچکس نماند، کتاب نوشتن برای چه؟ اصلا کسب معرفت و دانایی برای چه؟ مسخره است. احساس میکنم ما نباید از نابودی خودمان‌باخبر می‌شدیم. اگر أنقدر هوش و سواد داشتم که جای این‌ دانشمندان‌ برخورد سیاره با زمین را پیش‌بینی کنم، هیچ حس خوبی پیدا نمی‌کردم. البته شاید گروهی می‌توانند با سفینه‌های فضایی به کره‌ی دیگری مهاجرت کنند و‌ آنجا نوع بشر را از انقراض نجات دهند. اما بهرحال و با وجود آن عده، فرهنگ و تاریخ ما نابود می‌شود. تمام تاسیسات پرهزینه‌، تمام برنامه‌ها و سرمایه‌گذاری‌ها. سالها زمان‌خواهد برد تا بخواهند به نقطه‌ای برسند که حالا هستیم. یکجور کشتی نوح لازم است که از هر نوع اختراع و گونه در دنیا در أن جمع شده‌باشد. تازه که چه؟ دوباره به‌اینجا که رسیدند سیاره‌ای تند و پرتحرک دخلشان‌ را بیاورد؟ بی‌خیال باباجان.

(صدای جناب منتقد‌:‌) تو را با این‌ حساب و کتابها چه‌ کار! تو حتی نتوانستی‌ خودت را پیدا کنی.

(آدم ناامید درونم:) می‌توانم اطمینان ‌بدهم برخورد سیاره هم گره‌ای را باز نخواهد کرد.‌ میتوانم بگویم اگر من کافی نبوده‌ام، حتی برای خودم، انسانهای بزرگِ بزرگ هم‌ برای خودشان کافی نبوده‌اند. می‌توانم خیالتان را راحت کنم که هیچوقت هیچ‌چیز آنقدر کافی نیست که چیزهای دیگری را نخواهیم. 

‌(‌سیارکی که اصلا به‌دنیا آمده برای برخورد:)‌ زندگی‌تان دروغی بیش نبود. ما با هم برخورد می‌کنیم و‌ نابود‌ میشویم.

(آدم اخلاقی درونم:) حکومت کردن بر ناامیدان راحت است، نه؟ من همان زندگی به زعم تو بی‌فایده را ادامه می‌دهم، با کمی عمق و دلبستگی بیشتر به نزدیکانم. هنوز هم راضی نیستم که این اتفاق با علم بشری پیش‌بینی شده. آخر مادربزرگ من، با آنهمه نظم و برنامه‌ی روزانه چرا باید درگیر یک پایان ناگهانی شود؟ به او قطعا واقعیت را نخواهم گفت. خوشبختانه او هم این دست فانتزی‌ها به کتش نمی‌رود!

(آدم روی‌هم‌رفته امیدوار و‌ منطقی درونم:) دیگر دنبال اطلاعات جدید نیستم. در این عمر دراز چند راه زیبا دیدن یادگرفته‌ام، هنر، طبیعت، دلداری، که با همانها این‌مدت را سر میکنم. به‌این فکر نمی‌کنم که چرا نابود می‌شویم. هیچ آدم عاقلی نباید دائم به کوه زباله و کثافت فکر یا نگاه‌کند. حالا که فرصتش پیش آمده از مادیات می‌بُرم و نگران آینده نمی‌شوم. کارم برای بی‌ترس زیستن راحتتر شده. جلوی خودم را نخواهم گرفت. شرطهای عقلم را نخواهم پذیرفت، مربوط به دنیای قبل از سیارکند! آدم جدیدی را از توی این پوسته‌ی شکننده بیرون میکشم که شاید شبیه خودم باشد. شاید هم خود خودم باشد، یا نه، یک‌غریبه. ازینجا به‌بعدش را باید هروقت آن جوجه سر از تخم درآورد بیاید و بنویسد.

 

 

+ چالش «فصل پایان» وبلاگ «زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک». 

+‌ ایده‌ خیلی جالب، امکانات بسیار زیاد، ولی حوصله‌ی من خیلی کم. طبیعی است که مرگ و پایان نزدیک است و وقت را باید غنیمت شمرد. اما کاش گمراهان با گشتن پیدا می‌شدند. خدایا نشانه‌ای بگذار تا کلاف سردرگم نمانم.

۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

نیلوفر سخن می‌گوید

تو برگی بودی که بال درآوردی یا من تا به‌حال پروانه ندیده‌ام؟ به‌دنبال نور و به‌هوای آسمان روی ساقه‌ی صاف و لاغر و کشیده‌ات آرام پرواز می‌کنی. در تو شتاب و بی‌قراری پروانه‌ها نیست، آنطور که دائم از گلی به شاخه‌ای و از بالا و پایین در تب و تابند. پرواز تو ریشه‌دار است، بادبادکانه است، دلت می‌رود اما پایت نه. خاک را همانقدر دوست داری که نور را. آخرِ آخرش می‌دانم دور میزنی و برمی‌گردی.

برایت داستان ساخته‌ام. قرار است گل بدهی، بهتر است بگویم گل خواهی شد ای پروانه‌ی سبز زیبا. می‌دانی شاعرها چقدر به عاشقی گل و پروانه فکر کرده‌اند؟ اما تو اهل ماجراجویی هستی، هنوز بزرگ‌نشده‌ای که این را فهمیده‌ام. وگرنه چه دلیلی دارد که پروانه گل شود؟ غیر از این است که باید صبر میکردی، پخته می‌شدی، عاشق گلی می‌شدی و بعد به دورش می‌چرخیدی؟ حالا تصمیم داری خودت گل باشی، عجیب هستی نه؟

داستانم هنوز تمام نشده. تو یک گل معمولی هم نیستی. در شعر ما گل‌ها همیشه معشوق‌اند. اما تو، نیلوفر پیچنده‌ی آبی‌رنگ زیبا، یعنی چه‌چیز را در آغوش خواهی کشید؟ قرار است برای خودت بروی. نه در آسمان و پرپرکنان، بلکه با پیچیدن و رقصیدن. خدا می‌داند تا کجاها می‌روی و دل به چه می‌بندی.

    پروانه ۱ 

اینجای داستان که می‌رسم، کلیشه می‌شوی. می‌گویند این همه داستان‌سرودن نداشت، این پیچک است و مزاحم. نمی‌گذارد گیاه دیگری رشد کند. چه اهمیت دارد که عشق را از نام عربی تو (عشقه، عشقیه) گرفته‌باشند؟ عشق هم بر سر هر زبانی افتاده‌است. می‌گویند این داستان‌ها قدیمی است. من جوابشان را دارم پیچک‌جان، نیلوفرجان. این حیاط در اختیار تو، عاشق هرچه شدی از در و دیوار خانه گرفته تا قاب پنجره و سبزه و گیاه، صاحب‌اختیاری. خودمان تو را کاشته‌ایم. عاشقی کن عزیز. 

۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۳۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جورچین

نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم.  نوشتیم‌ و سیاه‌کردیم و نوشتیم. سیاه‌ می‌شد و می‌نوشتیم و آخر، برگی نماند. مداد، بی‌برگ و بینوا، تنهایمان گذاشت. ما ماندیم و دفتری سیاه و در و دیوار و سقف و کف، همه خالی، بِکر، سفید. واژه‌ها بی‌تابی می‌کردند، حرفها ناتمام در سینه‌شان بود. دفتر ورق‌ میخورد. جلو، عقب، گاهی مکث روی یک صفحه و بعد به فاصله‌ای کم صدا از صفحه‌‌ی دیگری بلند میشد. واژه‌ها با نمایش زور و قدرتشان، گاهی مکر، گاهی ضجه، و حتی گاه دلبری‌شان، دفتر را به‌طرف خودشان ورق‌ می‌زدند، عقب‌تر یا جلوتر، تنها مجال مکثی کوتاه. دادگاهی راه افتاده بود و هر جمعی یاد حقوق پامال‌شده‌اش افتاده‌بود. صفحه‌ها از هم طلبکار بودند: «تو که میخواستی اینطور بگویی چرا آن پاراگراف را گذاشتی بماند؟»، «شروعِ من چرا رسید به اینجا؟!»، «اینقدر دیر به من نوبت دادید که حرفم ‌ناتمام ماند.. حالا اگر نفهمد منظورم‌‌ چیست چه خاکی به‌سرم باید بریزم؟»، «قرار این ‌نبود، به ما کاغذ نرسید..»، و ما نمی‌دانستیم حرف کدام را باور کنیم. کاغذ برای حرفها کم آمده‌بود. این یک حرف حرفِِ همه بود،  دردی همگانی. نشستیم به صحبت. واژه‌ها بی‌تاب و بیقرار بودند، فرّار و ترسیده. توی دست و روی زبان بند نبودند. به‌کسی اگر میگفتیشان، می‌مردند تا شنیده نشوند. پاره‌پاره بودند، چون داستانشان با دفتر تمام نشده‌بود. واژه‌های بی‌گناهی که در دنیای خودشان تعلق و هویتی نداشتند. کسی، لابد خود من، ناتمام و بی‌معنی در دفتری سیاه رهایشان کرده‌بود. به‌آنها گفتم که خسته‌ام. دفتر تمام شده و از مداد خبری نیست. گفتم با مداد شاید می‌شد حرفهایتان را روی دیوارها نوشت، اما حالا از دست من‌ چکار برمی‌آید؟ رهایم کنید، خسته‌ام! گفتند:

«ما را به بازی بگیر!»

«از این‌ کاغذ ببُرّ و جدایمان کن!»

«اینجا برای ما آینده‌ای نیست..»

«تک‌تکِ حرفهایم را به تو می‌دهم، آنها را بگیر و از اینجا ببَر! نگذار با من بپوسند!»

«راست می‌گوید، من هم حرفهایم را می‌بخشم به‌ تو!»

«نجاتمان بده، دستِ‌کم‌ حرفهایمان را به داستانی‌‌ دیگر برسان..»

نامطمئن دفتر را دست می‌گیرم و ورق میزنم. هر گذشته‌ای تاریخچه‌ی یک موضوع است. می‌خوانم و فکر‌میکنم‌ و به‌خود میگویم بار دیگر فلان را خواهم کرد و‌ بهمان را نه. موقعیت‌های آنچنانی را مثل ایکس‌ مدیریت میکنم و اینچنینی را مثل آنروز ایگرگ در فلان‌جا. در این خیالات واژه‌ها از دست من مثل ماهی بی‌رمقی نقش دریای سفید دیوارها می‌شوند. از یک دست می‌میرند و از دستی دیگر زنده می‌شوند. جمله‌های دفتر درهم‌ می‌شکند، واژه‌ها به‌هم می‌ریزند و آنها که بی‌تناسبند حرف‌حرف می‌شوند در دستهایم. من می‌مانم و هزار نسخه الفبا و صد لغت‌نامه‌ واژه. من می‌مانم و جای خالیِ بینشان روی دیوار، تا از نو جمله بسازم. واژه‌ها برق می‌زنند مثل پولک‌های شادمان ماهی‌ای زیر آفتاب. سرشار از شگفتیِ داستانی نو، سبز شده در کالبدی جدید، امیدوار به داشتنِ چیزی. چیزی که‌ نه من، و نه آنها نمی‌شناسیمش. چیزی که بتوان به‌او تعلق داشت، نه‌آنکه بدستش ‌آورد.

الفبا را برای همین دوست دارم، برای جزء سازنده بودنش. ردیف دستگاهی را هم‌برای همین دوست دارم، برای گوشه‌گوشه بودنش. سینوسی‌ها و‌ بسط فوریه و ریاضیات و ‌منطق را هم همینطور. دنیای قابل فهم من دنیایی است متشکل از واحد‌های اتمی قابل فهم. اما بیشتر از هرچیزی با این حرفها در سرم یاد یک‌چیز می‌افتم: «جورچین.» جورچین‌ یک پازل کودکانه‌ی شاید هفت‌تکه‌ای بود با یک‌ قاب مربعی که همه‌چیز را در خودش جای می‌داد. با چرخاندن‌ و جابه‌جا کردن قطعه‌ها، میشد عکس چندجور حیوان را با آن ساخت. هدیه‌ای دوست‌داشتنی بود که خاله‌پری برایمان آنموقع از تهران گرفته بود تا باهوش شویم!! ای جورچین! ای جورچین! در قاب مقوایی و‌ سخت تو جایی برای دوباره‌ چیدن گذشته‌هایم هست؟ جایی برای نظمی نو  ‌دادن به این آشفتگی‌ها؟ 

۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ساعت‌ها نگاهمان می‌کنند

ساعت‌ها ما را می‌بینند. به‌خصوص وقتی که سرشان خلوت می‌شود و نزدیک است که خوابشان ببرد. این نقاشی را باید تقدیم کنم به عقربه بزرگه و کوچکه. پیش من جا مانده بود. 

 

صورت و ساعت

۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آیا دروغ دروغ است؟

دروغ خلاف واقعیت است، اما واقعیت در روابط انسانی پوشیده‌است. با یک واقعیت نسبی، اصلا چطور می‌شود گفت که چیزی حقیقت است یا غیر آن؟ 

میز بزرگی بود اما زیر خروارها کتاب و کاغذ و ماژیک و تقویم و سیم، کمتر فضای خالی‌ای در آن باقی مانده‌بود. نگاهش از پشت میز به صفحه‌ی نمایشگر و از آنجا به ساعت‌مچی هوشمندش و از آن به صفحه‌ی موبایل و بعد خیلی سریع و آنی از صورت من می‌گذشت و دوباره به نمایشگر ختم می‌شد. می‌دیدم که لبهایش تکان می‌خورَد اما حتی اگر سؤالی هم می‌کرد لابد نمی‌توانستم بیشتر از یک «ام..» و «هوم..» در آن کسر ثانیه که نگاهش به من می‌افتاد جوابی داده‌باشم. فکر کردم: «اینها همه از باهوشی است..» و بالاخره پراندم که «همه‌ی گروه دلشان برای شما تنگ شده!». ظاهرا او هم دلش برای تحقیق و مطالعه تنگ شده بود و از اینکه دیگر مثل گذشته وقت نداشت تمام فعالیتهای گروه را دنبال کند، می‌نالید. دروغ چرا، عاشق آن روحیه‌ی شکست‌ناپذیرش بودم که باوجود تمام سرشلوغی‌ها، از هر فرصتی برای ارتباط با فضای تحقیق استفاده می‌کرد. اما اگر عاشقی را برای فرصت دیگری بگذارم -و تن به این مرور شک‌آلود بدهم- باید به شما بگویم کارولینا چه جمله‌ی مهمی را در دیدار چنددقیقه‌ای‌مان در ذهنم کاشته: «چاره‌ای نیست، مجبورم، به خاطر مشتری‌ها! اونا دوستم دارن و به من اعتماد میکنن، چون میدونن که فروشنده و تاجر نیستم، دروغ نمیگم، وقتی چیزی میگن میفهمم و خالی نمی‌بندم، وقتی میدونم نمیشه بهشون رُک میگم که نمیشه!». 

همیشه دلم میخواست که اثر داشته باشم روی دیگران. نمیدانم خود این خواسته حیله و مکری در خودش دارد یا نه. نمی‌دانم بدخواهانه است یا خیرخواهانه. از فکر کردن به یکی از سوال و جوابهای جلسات مشاوره که مدتها پیش با سهیلا -روانشناس مهربانم- داشتم، غالبا می‌ترسم. سؤال چه بود؟ درست نمی‌دانم! شاید: «خب تو چطور نزدیک میشی به کسی یا کمکش میکنی؟» و جواب من؟ چطور است اگر «اول اعتمادش رو جلب میکنم، اگر اعتماد کنه راحتتر میشه بهش نزدیک شد!» باشد؟ فکر میکنم این جواب ترسناکی است. آگاهی از اینکه می‌توانی اعتماد کسی یا گروهی را جلب کنی، و روشن باشد در اینکار نه خواسته‌ و تمنای آن آدم دیگر، که نیت خود تو برای اثرگذاری در میان است! خدایا!

همین است که ما انسانها موجودات غریبی هستیم. پر از تناقض و شگفتی. زبانم رو به لال‌شدن است تا نتوانم کسی را متهم کنم. غر می‌زنم ولی می‌دانم توخالی است. دروغ چرا، نمی‌توانم بگویم فلانی دروغ گفت، چون به نظرم میاید که ابتدا راست می‌گفت و بعد پا در راهی گذاشت تا بالاخره در طول مسیر از یک جوجه‌ی فسقلی بانمک تبدیل شد به یک دایناسور گوشتخوار درنده، و حالا فکر میکنم آن دایناسور هم به نوبه‌ی خودش جز راست نمی‌گوید. یعنی مطمئنم مرز بین «راستِ سابق» و «دروغِ اکنون» گفتنش را، حتی خودش هم نمی‌تواند تشخیص بدهد، چه برسد به من. آیا راه خونخوارکننده است؟ نمی‌دانم. کارولینا اگر نمی‌خواست یک فروشنده‌ی قابلِ اعتماد باشد، شاید هنوز یک محقق بی‌خطر بود. شاید هیچکدام از تجربیات رویایی حالایش را نداشت. کارولینا اگر نمی‌خواست که وارد این راه نمی‌شد، و اگر شده که نمی‌شود پیشرفت نکند، هان؟ بهرحال این حرکتی بود برای ترک یک نقطه و ایستادن در نقطه‌ی دیگری و حالا کارولینا آن کارولینای اولیه نیست. کَلَکِ زیبایی است، آن آدم قدیمی حالا ناپدید شده. حرفها و کارها و تمام اینها تاریخ مصرفشان جایی در همان طیف محقق/فروشنده به پایان رسیده و خلاصه هیچ سندی دیگر قابل استناد نیست.

من، اما من. سر و کارم باید با خودم باشد و نه دیگران. باید بدانم اعتماد شمشیری است دولبه و چه بسا کسانی هم آرام و بی‌صدا به هوای من به چاه بیفتند. آنوقت آیا من هم در آینده‌ای دور یا نزدیک برایشان یک تی‌رکس خطرناک نمی‌‌شوم؟ از این‌رو جناب تی‌رکس قبل از انقراض یک پیام اخلاقی برایم به‌جا گذاشته، با این تاکید که فقط و فقط وقتی بچه دایناسور بزرگ شد و راه افتاد و به‌اندازه‌‌ی کافی از جایی که نشستم دور شد، آن را بخوانم:

«اعتماد یک کمک آنی است. یک شانس است. آدم یک دم وارد فضای امن میشود و آنجا میوه‌اش را می‌چیند و تمام.»

«آدمهای کمی نیاز دارند همیشه به هم اعتماد داشته باشند. روابط اصلی و معنادار، مثل همسر، خواهر، برادر، والدین، دوستان خیلی صمیمی و نزدیک.»

 

آفرین به شما تی‌رکس بزرگوار و راستگو.

۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از غریق به زِندانی: زندانی؟ زندانی؟

لحظه‌ای که می‌دانم شاید یا به‌یقین، کسی را رنجانده‌ام، به معنای واقعی کلمه دوست دارم که نفهمم. گاهی هم حس کودکی را پیدا می‌کنم که خودش را به نفهمی می‌زند و ته دلش نگران این است که مادر یا پدر کِی از گندی که زده باخبر می‌شوند. در تمام این سال‌ها همین رنجاندن و رنجیدن از رنجاندن است که دست و پایم را بسته. دیروز قبول کردم یک مورد از همین تقصیرها و نفهمی‌ها را. چون آنقدر خوره شده بود که دیگر اهمیت نداشت کداممان دیگری را به چه‌خاطر رنجانده، و بدتر آنکه این بددلی نه در ظاهر و باخروش بلکه موریانه‌طور و موذی در قعر وجود ریشه می‌دوانَد. می‌خندی و حرف می‌زنی اما انگار ماهی‌قرمزی باشی در تنگ کوچکی آب، که صحبتش حباب نَفَس است برای نمردن. گاهی نمی‌شود همه‌چیز را گذاشت به‌حال خودش، نمی‌شود امیدوار بود که حال آن دیگران هم خوب باشد، نمی‌شود خالی‌خالی خوش‌قلب بود. نمی‌شود ظاهر ساخت و شیرینی کرد در حالیکه آن توی‌ِ تویِ کلّه و دل و تمام سلول‌هایت یک روح بدبخت گیر افتاده:

 

روح عزیز، 

نمی‌دانم چرا آمدی در من جای گرفتی، البته بسیار منت گذاشتی و افتخار دادی. قبلاً هم گفته بودی که وقتم رو به اتمام است..که نمیدانم خبر خوبی است یا بد. ظاهراً حالا که دارد دیر می‌شود تازه حاضر به بعضی معامله‌ها و قمارکردن‌ها شده‌ام. فکر میکنم بیشتر حوصله‌ام از خودم سر می‌رود. این روزها دائم از چرخه بیرون می‌افتم، در آینه مثلا، جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و به چشمهایم نگاه کنم. قبلاً این کار را می‌کردم، زُل می‌زدم برای چند دقیقه و بعد تصویر آینه بُعد پیدا می‌کرد و بیرون می‌آمد. از این تجربه می‌ترسیدم. آیا خودم را زیبا نمی‌یافتم؟ 

حالا مدتی است دوباره از چرخه بیرونم. باورت نمی‌شود، دوست دارم ظرفهایم را بشورم، مقاله‌هایم را بخوانم، کدهایم را بنویسم، هرکاری بکنم که سرم گرم شود و همین، در چرخه بمانم. باورت نمی‌شود که چنگ می‌زنم که بمانم، که یکباره نگاه میکنم به روبرویم و به مهرداد می‌گویم من چرا امروز اصلا تو را ندیده‌ام؟ که شب آسمان و شاخه‌های درخت را می‌بینم و فکر میکنم من چطور اینجا هستم؟ از این تجربه می‌ترسم و بازمی‌کردم به چنگ نظم روزمره. وقتم دارد تمام می‌شود و احساس میکنم گناهکاری هستم که خدا دارد تماشایش میکند.

نمی‌دانم در آن ترس بیرون چرخه، تو هم سهیمی؟ آیا این ترسی است برای آگاهی، یا تلنگری که مرا از چاه بیرون آوری؟ می‌دانی که من در این چاه غرق شده‌ام، گوشهایم پُر، چشمهایم سیر، پاهایم بی‌قرارِ فرار و دستهایم خالی است. برایم ریسمانی بفرست.

 

۰۷ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

ایتالیای مینو

مینو، 

 

دیگر چاره‌ای نمانده بود مگر آنکه این نامه را برایت بنویسم. تو مرا نمیشناسی و خب، متاسفم بگویم که من هم زیاد تو را نمی‌شناسم. با وجود این، چند وقتی است که دائم در ذهنم جان گرفته‌ای. شرمنده هستم که تا مدت زیادی اطلاعاتم از تو در حد نوستالژی دوران کودکی و آهنگِ خوبِ روی سریالت بود. حتی قبلتر از آن فکر میکردم داستان تو داستان سیلاس است، پسرکی هم قد و قواره‌ی تو که در سیرک کار می‌کرد و یک آقای چاق و سیبیلو هم مدام شلاقش می‌زد. تا مدتی به‌دنبال سیلاس بودم ولی از آنجایی که هیچوقت هیچ برف و بهمنی توی جستجوهایم در نمی‌آمد و بخشی هم از روی خوش‌شانسی، بالاخره اسمت را به یاد آوردم: «مینو، Mino». باید بگویم خیلی اسم زیبایی است. باز هم شاید خودت بی‌خبر باشی اما نیمی از زندگی تو در موسیقی روی فیلم روایت می‌شود. آهنگ غم‌انگیزی است اما بسیار زیاد حس ماجراجویی و داستانی دارد، خیلی آدم را به فکر می‌اندازد، نمی‌دانم میفهمی چه می‌گویم یا نه. 

اعترافم حقیقت دارد، من غیر از آنکه تو و پدر و مادرت زیر بهمن مانده بودید و بعد گرفتار جنگ جهانی اول شدی، هیچ‌چیز دیگری را بخاطر نمی‌آوردم. اما خوشبختانه سرنخ‌هایی از داستانت هست. پیدا کردنشان در این روزها کار ساده‌ای است. دیگر مثل صدسال پیش نیست که اسم‌ها و آدرس‌ها گم شوند. ما دائم به تاریخ گذشته و آینده‌مان پیوند می‌خوریم. مثل همین روزها که دست کمی از روزهای جنگ ندارد. باز هم من نمیدانستم تو ایتالیایی هستی، این روزها اخبار خوبی از هیچ‌کجای دنیا به گوش نمی‌رسد. همه‌جا پر شده از ویروس کرونا. حال ایتالیا هم خراب است، حال پزشکان همه‌جای دنیا خراب است، بیمارستان‌ها پر شده و امکانات کم است. می‌دانم برای بچه‌ی شیردلی مثل تو که حتی جنگ هم نتوانسته مانع پیداکردن خانواده‌اش شود، شنیدن این حرفها حس و حال دیگری دارد. چند وقت است دارم فکر میکنم اگر حالا و در این زمانه بودی برای ایتالیا چکار می‌کردی، و هنوز به جوابی نرسیده‌ام. سرگذشتت را دقیق‌تر خوانده‌ام و بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته‌ام. مثلا اینکه ببینی مادرت دچار افسردگی و جنون شده، یا با پدرت  و خانواده‌ی دوست خانوادگی‌تان در اتریش در صحت و امنیت باشی و برگردی به مرز درگیری تا جبهه‌ی ایتالیا را از نقشه‌ی عملیات اتریشی‌ها با خبر کنی، نشانه‌ی وطن‌دوستی است نه؟ اما تو در همان نقش جاسوسی هم دوستان اتریشی داشتی، و دوستیت آنقدر خالصانه بود که وقتی دستتان باز شد اسم هرکس دیگری لو رفت به‌جز تو. نمی‌دانم آن خلوص کودکانه و جوان چطور تاثیری داشته بر فرمانده‌ی ارتش آلپینو و اوباش و ژنرال اتریشی که همه و همه فقط به تو برای رسیدن به هدفت کمک کردند. شاید حلقه‌ی بعدی این پیوند این بود که تو هم به کمکشان بیایی. شاید مهمترین مسئله در این میان کمک کردن آدمها به هم بود.

می‌دانی، یک زیبایی سرگذشت تو آن است که همه‌ی شخصیت‌ها به نوعی قصدشان کمک بود. اگر روزی من بخواهم سرنوشت یا داستانی از زشت‌ترین وقایع مثل جنگ، کشته‌شدن آدمها، جنون، خیانت، و وطن‌فروشی بنویسم، حتما یادم می‌ماند که چطور اثر یک سر ارزن محبت و خوبی ممکن است تا مدتها باقی بماند و منتشر شود. باید یادم هم بماند که موفقیت به معنای نبودن تیرگی‌ها و بداقبالی‌ها نیست. به معنای زیر بهمن نماندن و در روزگار جنگ نزیستن و از دست دادن دوستان و آشنایان نیست. واقعیت تلخی است، نمی‌دانم خودت با آن کنار آمده‌ای یا نه. مادرت از جنون گم‌شدن تو رهایی یافت یا نه؟ تو با وجود همه‌ی کارهایی که برای ایتالیا کرده‌ای خوب هستی یا نه؟ فکر میکنم آن رقص زیبایی که با مادرت پس از تمام شدن جنگ با آن والتس اتریشی کردید خودش گویای جوابم باشد. باید بگویم این دیگر به‌طرز غافلگیرکننده‌ای شیرین بود که آدم هیچ مرزی بین دوست‌داشتن‌هایش قائل نباشد و در درونش تمام جنگ‌ها خیلی قبلتر از جنگ‌های واقعی تمام شده باشد. بعنوان یک وطن‌دوست خوش‌قلب و یک آدم آزاد از بند وطن، یکجور دیگری در خاطرم می‌مانی حالا، مینو. 

 

+ مینو شخصیت اصلی مینی‌سریال ایتالیایی-آلمانی به نام Mino, Il piccolo alpino که در اواخر دهه‌ی شصت در برنامه‌های کودک و نوجوان از تلویزیون پخش می‌شد. 

+ چالش نامه به یک شخصیت داستانی/کارتونی در وبلاگ آقاگل

۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۳۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

قهرمان‌های متعددِ موازی

قرار است وقتی دیگر بازگردیم به این روزها و بگوییم جان‌ها دادیم، اما بر نادانی غلبه کردیم. به زور بازوی نحیف خودمان از خودمان محافظت کردیم. قرار است به لالایی‌هایمان اضافه شود، به آهنگِ زمزمه‌هایمان، به رویاهایمان، هنرها، فیلم‌ها، و تاریخ‌نگاری‌هایمان هم‌ همینطور.‌ آرامش هم به شکل عجیب‌عادلانه‌ای در آینده‌ی‌ همه‌مان دست‌نیافتنی‌تر از قبل شده، چه برای روزمزد، و چه تاجران جهانمان. شاید ویروس در دنیای کنونی ما درون‌مایه‌ای کهنه و نخ‌نما باشد. همان داستان بی‌کششی که آدم‌ها، بخصوص مردِ عمل‌ها و شیر زنها، وقت فکر‌کردن به آن را ندارند. 

اما روی دیگر سکه فریاد می‌زند که ویروس تهدیدی است برای فراموشی و بی‌خیالیِ حاصل از رفاه در این‌ دنیای مدرن. تلنگری برای من که بفهمم چشم در چشم‌ شدن با مرگ چه‌مزه‌‌ایست؟ اتلاف وقت و از دست ‌‌‌‌‌‌‌دادن آن لحظاتِ فارغ از نگرانی چه قیمتی دارد؟  ویروس انگار همه‌چیزِ ما را، مثل خودمان‌ _ آدمهایی از جنس من یعنی،_ مدرن و حتی پست‌مدرن کرده. آدمهایی تبدیل‌شده به کاریکاتورهای اغراق‌آمیز، همراه با فراموش کردن آنکه برای چه کار میکنیم یا زنده‌ هستیم. همین ویروس نیم‌وجبی دنیا را برایمان شکسته و هزار‌پاره کرده: می‌شود یک آن از جریان‌ زندگی جاری افتاد بیرون و در دنیایی دیگر فرو رفت، همه‌چیز را بازیچه یافت و بعد گیج و مبهوت از واقعی یا خیالی بودن‌ آن تصویرها، به نشخوار کردن وضع قبل ادامه داد. این‌چنین تمام آنها که مست خواب و حواسشان به‌کل پرت است را‌ به‌ باد مسخره می‌گیرد، چون برای نجاتشان هیچ راهی نیست جز همین کاریکاتور بزرگ‌نما و غلیظ. توجه ما غافلان هیچ‌جور دیگری به اصل موضوع جلب نمی‌شود.

و زیبا اینکه در دل این پوسته‌ی پرفریب و نیرنگ و فراواقعی و در طلب توجه، راهکار قهرمان بسیار ساده و سنتی است، دستهایت را خوبِ خوب بشور. خانه بنشین، جلوی عطسه و سرفه‌هایت را با آرنج بپوشان، مایعات زیاد بنوش، احتکار نکن، و ازین دست. بله قهرمان، زندگی را پیش از این بیخود پیچیده‌ کرده بودی. بله قهرمان، همه‌همینقدر قهرمانند که تو، هیچ‌کس به‌‌ظاهر شاخِ غولی نمی‌شکند، ولی وجودش برای این قهرمانی دسته‌جمعی نیاز است. حساب کن یک‌ عده قهرمانِ دست‌شسته و آگاه لازم است تا مراقب خودشان، اطرافیانشان و پخش‌شدن ویروس باشند تا در حد امکان یک عده‌ قهرمان متخصص و روپوش‌سفید کارشان از اینکه هست سخت‌تر نشود، که در نهایت قهرمان‌های دیگری که بویی از آن رفاهِ خواب‌آور نبرده بودند، یا اوضاعشان بی‌ریخت‌تر از آن است که بتوانند دست‌روی‌دست بگذارند و منتظر رفتن ویروس شوند نجات پیدا کنند. آنها قهرمان‌هایی هستند ناشناخته‌ در دنیایی‌ که از خیالات من سخت‌ دور است. 

۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۳۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار