نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

می‌خواندیم لابد آنچه باید اما

هفتاد و دو سیم هستیم، بسته‌شده به گیره‌هایی فلزی و زیر نگاهمان تخته‌ای چوبی و صیقلی پهن شده‌است. صدایمان درنمی‌آید مگر به خواست خدا. کنار هم دراز کشیده‌ایم. گاهی یکی از ما کش و قوسی به خودش می‌دهد تا رخوت سکون را از بین ببرد. گاهی هم از سرما یا فشار زیاد خودمان را در هم جمع می‌کنیم. خانواده‌هایی داریم چهارتایی، سه‌تایی، یا حدافل حداقلش دیگر دوتایی. مجرد بین ما پیدا نمی‌شود، یک سیم تنها صدا ندارد، یعنی بهتر بگویم، نمی‌خواند که نمی‌خواند. خواندن همراه می‌خواهد.  یک سیم با سیم دیگر، دو سیم با دو مضراب، دو سیم و دو مضراب و یک خدا، خدایی که آهنگ هر واژه‌ را از بر باشد. 

روا نیست اگر بگویم خدا همیشه هست. دست کم خدای ما آنطور خدایی نیست. این را به تازگی و در یک تلاش دسته‌جمعی فهمیده‌ایم. مدتها بود خدا در خانه‌مان را نزده بود، دیر به دیر پیدایش می‌شد. تاریکی و خستگی به ستوهمان آورده بود و هر کداممان یکجور خودش را می‌کشید و بین گیره‌ها بی‌قراری می‌کرد. آنوقت در آن معدود قرارها چه‌کسی رمق خواندن داشت؟ خدا که پیدایش می‌شد به‌جای نواختن تنها باید ما را کوک میکرد. دوتایمان یکجور بودیم دوتای دیگر جور دیگر، یا بدتر، هرکداممان یکجور متفاوت. هرچه در سر خدا می‌چرخید، ما همان می‌شدیم. می‌خواندیم آنچه قبلا می‌خواندیم. بالاخره انگار کوک شده‌بودیم. تا یک شب، دستگاه همایون، پس از بیداد و نی‌داوود و سر چهارمضراب راوندی، شک پیدایش شد. انگار یک‌چیزی را درست نمی‌خواندیم. درواقع اما هرچه باید می‌خواندیم را می‌خواندیم. تمام گوشه‌ها، تمام دستگاه‌ها، هرچه در حافظه‌ی خدا بود شبیه خودش بود. تا آنکه کتاب را باز کردیم. کشیدگی‌مان را با اندازه‌های کتاب مقایسه کردیم. چه حرف‌ها، چه حرف‌ها. ما به این هم‌کوکی و به این ناکوکی! مگر می‌شود؟ هرچه باید می‌خواندیم را، با دقت کامل، قدرکی پایین‌تر می‌خواندیم. انگار خجالتی شده‌باشیم و سرمان پایین افتاده باشد. آنجا بود که فهمیدیم هرچه در حافظه است نمی‌تواند درست و واقعی باشد. حداقل برای اینجور خداهایی که دیر به دیر پیدایشان می‌شود و با ما هم‌دل و همنوا نیستند. از وقتی خودمان را جمع کرده‌ایم اصلا یک شخصیت دیگر شده‌ایم. تازه یادمان آمده که بودیم و چطور می‌خواندیم. حیف که صدایمان درنمی‌آید مگر به خواست خدا. صدای اعتراض و خستگی‌مان هم وقتی سکوت طولانی می‌شود گمراه‌کننده است. تنها راهش این است که خدا زیاد در خانه‌ی ما بیاید. به ما سر بزند، صداهایمان برایش تکراری و محو نشود. خیال صدایمان جای خودمان را برایش نگیرد.

 

2

فریباخانم، یا همان خانم‌بُرهانی، رو کرد به منیژه‌خانم، یا همان خانم‌علوی، و گفت: «هشت بار گذاشتم پخش بشه که گوش بدم هربار از اونجا رد میشد و نمیفهمیدم». هر دو روبروی من نشسته بودند. عادت داشتم به مکالمه‌ها گوش بدهم. در این چند دقیقه‌ی بین دو کلاس که استاد، به‌جای استراحت، تیز و فرز مشغول دادن مضراب و آثار کمک‌آموزشی و جواب‌دادن به سؤالهای‌ بچه‌ها بود، کلاس ما آرام‌آرام بسته می‌شد. با همین مکالمه‌ها و نگاه‌های آشنا، انگار بخشی از نیت و اقامه‌ی مناجات باشد. بعضی‌ها درسشان را با مضراب روی پا تمرین‌می‌کردند، چقدر هم خوب بود که تمام نت‌ها صدای تک‌تک‌تک خالی می‌داد و زیباترین و باشکوه‌ترین درس‌پس‌دادن، موازی آن تک‌تک‌ها در ذهنمان پخش می‌شد. بهرحال فریبا خانم هربار به شکار یک واژه‌ی موسیقایی خاص‌، گوش تیز کرده بود و باز از دستش داده بود، از بس که گوشش فکر می‌کرد آشنا و عاشق واژه‌هاست. 

 

3

یک چیزی در فکرم راه افتاده به من می‌گوید: «یک قطعه بود که عجیب بود، شگفت بود، دوستش داشتی. الان کجاست؟» کل دستگاه‌ها را دارم. هربار می‌گذارم به پخش شدن همه آشنایند ولی اسمهایشان یادم رفته. قبل و بعدشان یادم رفته. از آنها چه مانده؟ مشتی واژه‌ی ملودیک، مثل بوق تلفن، خاطراتی قدیمی، بی‌حس و بی‌زندگی. تصاویری ثابت و خاک گرفته. می‌گردم دنبال پوشه‌هایی که کمتر گوش کرده‌ام در این مدت. می‌رسم به سرو بلند و وَرَشان هرکدام با چهار قطعه‌ی حدودا دوازده دقیقه‌ای. یک قطعه‌ی سه‌گاه در ورشان بود که می‌شد خوب با آن کار کرد. آن را پیدا کردم. ولی آنی نیست که دنبالش می‌گردم. سرو بلند را می‌گردم. قطعه‌ی‌ سوم که آغاز می‌شود حس سرگیجه‌ی خفیفی پیدا می‌کنم. نمی‌دانم این از کجا آمده، نمیدانم اسمش چه بود، همه‌چیز از حافظه‌ام پاک شده، همه‌چیز جدید است، حتی خودم را نمی‌شناسم. خشمگین می‌شوم. در درونم چیزی غلیان میکند، چیز دیگری با جادوی صدایش مثل یخ آب می‌شود و وا می‌رود. چرا فراموشش کرده بودم؟ مگر استاد این را برایمان سر کلاس نمی‌زد؟ این مگر ابوعطا نبود، پیش درآمد درویش‌خان نبود؟ 

از آن روز این قطعه را زیاد گوش می‌دهم. اما حالا دیگر وقتی پخش می‌شود شروع میکنم به نشنیدنش. خدا باید دل‌گنده باشد. عاشق نشود، احساساتی نشود، در خوشیِ صدا غرق نشود. تمرین را رها نکند. قدر بنده‌هایش هم بداند. از جادو هم پرده بردارد. خدا باید در واقعیت زندگی کند، اگر می‌خواهد خدایی کند و خداتر باشد. 

 

+ بداهه‌نوازی ابوعطا با پیش‌درآمد و رِنگ درویش‌خان از آلبوم سرو بلند با اجرای مجید کیانی. 

 

 

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

گوشه‌ای نشستن

فقط می‌نویسم تا کمی آرام بگیرم.‌ فکر و‌ ذهنم از هم پاشیده‌شده و هزار گوشه است، خودم یک گوشه نشسته‌ام. آخرین حسی که می‌خواستم داشته باشم افسردگی و استیصال است. سعی میکنم منطقی فکر کنم، موفق نیستم. بیشتر از هرچیز دیگر لابد غر میزنم. کرونا متمدن و جهان‌سومی نمی‌شناسد. پای جان که در میان باشد، همه همان‌قدر بدوی‌اند که دیگری. از دست همکار سوئیسی فرهیخته‌ای که پشت سرم می‌نشیند حسابی حرص میخورم. دود سیگار الکترونیکیش را دائم دزدکی در اتاق بیرون می‌دهد و حالا نگران ویروسی‌شدنش است. دیروز صبح آمده و از تمام ما پرسیده سالمیم یا نه، که اگر نه برویم خانه. در کانادا هنوز تعداد انگشت‌شماری مبتلا به ویروس کرونا شناسایی کرده‌اند اما زمزمه‌اش هست که محلول در فلان داروخانه‌ تمام شد، یا فلان‌ مغازه به تازگی «از آن‌ ماسک‌ها» آورده. خود من در همین مملکت متمدن خیلی شیک و با کلی فکر و تحقیق، دوهفته‌پیش از آمازون خرید اینترنتی کردم و کاشف بعمل آمد از هنگ‌کنگ بسته را پست کرده‌اند. باید بهتر می‌دانستم که همه‌چیز از همانجاها اینجا می‌رسد! اما چند روز طول کشید تا دوزاری‌ام بیفتد و وقتی درخواست لغو سفارش دادم که در میانه‌ی راه بود. بله، نمی‌خواهد همکارم را خودخواه جلوه بدهم، خود من هم نخواستم هیچ ارتباطی با جایی که گرفتار ویروس است داشته باشم. حالا چه روی سطح بماند یا نماند یا هرچه. شنیدم مردم اوکراین جاده را بسته‌بودند تا کسانی که از چین منتقل شده‌اند وارد شهر نشوند. من در همین ده‌روز از تصور هر تماس آلوده‌ای که‌ از طریق من به دیگری منتقل شود از ترس فلج شده‌ام. هربار به خودم میایم و منطقی فکر‌میکنم‌، همه‌چیز ‌سرجایش است اما وقتی ترس راه باز می‌کند می‌توانم در همان لحظه‌ بیمار شوم. غیر از اینها، غرق در اخبارم. این چه آسایشی است که از عزیزانت دور باشی و بدانی این ترسی که در دل توست جهان‌جهان‌برابرش در روزهای آنهاست؟ که حتی نتوانی فکر کنی که اگر کمکی لازم باشد، می‌توانی بروی!

به مردمی هم فکر‌میکنم‌ که لابد کرونا بزرگترین‌‌ مشکل زندگی‌شان نیست و از این بزرگتر خطر کرده‌اند. همینطور به آنهایی که فقر مجالی برای آگاهی و حساسیت‌شان نسبت به یک ویروس باقی نگذاشته. و باز آنهایی که با بی‌خیالی و بی‌مسئولیتی مردم‌بیشتری را در معرض خطر قرار می‌دهند. در عصر اطلاعات و‌ با دسترسی تمام‌این‌قشرها به رسانه، باید بیشتر از هرچیز فرهنگ‌سازی کنیم. از احساسات خشمگینمان، ترسویمان، خودخواه و شاید حیوانی‌مان پرده برداریم. درک کنیم این همان‌جایی است که اگر به حال دیگری دل نسوزانیم عاقبت خودمان گرفتار می‌شویم. چه در شرق جهان و بخاطر عدم مواجهه اصولی با بیماری، و چه در غرب و مردن از ترس بیماری بجای خود بیماری. 

 

+ به‌نظرتون این نقاشی گویای سکته‌ی مغزی هست؟ 

++ سیگار برقی یا الکترونیکی خیلی مضر هست، ذرات معلقی در دودش هست که بخار آب (برخلاف باور عام) نیست و به‌شدت برای ریه خطرناکه. از این جهت اشاره کردم نه به‌خاطر نفس سیگاری بودن یک نفر. این سخنرانی تد جالبه در همین مورد.

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۳۵ ۵ نظر
دامنِ گلدار

از من‌به‌تو کوفتن

۱

روزنامه‌ی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت به‌نام «از من‌به‌تو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچه‌ها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بی‌تعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونه‌ای داره، تشبیه‌ها هم خیلی‌ نخ‌نما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم! 

۲

از او می‌پرسم قرار است چه بشوم؟ لب‌هایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمی‌توانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو می‌آورد. فرو می‌روم، رد انگشتها باقی می‌ماند بر تنم و چون یک دست رهایم می‌کند کوبیده می‌شوم بر زمین، یک بار،  دو، سه، چهار بار. فرو می‌روم در خود و باز گرد و پهن می‌شوم. به دستها می‌گویم: از من چه می‌سازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت می‌کوبند مرا. هیچ نمی‌دانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بی‌شکلی است، رنج من هیچ‌چیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام می‌شود. حالا به‌حال خود رها شده‌ام. شکل غریب و ناشناخته‌ای دارم حاصل ضربه‌ای سخت بر زمین. جهشی پیش‌بینی‌نشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژه‌ای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکل‌گرفتن، هیچ‌چیزی نیست.  هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساخته‌اند، چه بر زمین و با دست،‌ چه بر دیواره‌ای خشک‌شده، از درونم، و بی‌دست. 

۳ 

از کوفتن است که فکر می‌کنم و واژه قطار می‌شود. از کوفتن است که خسته می‌شوم و خستگی‌ام درمی‌آید. از کوفتن است که زندگی استارت می‌خورد و جریان میگیرد. نمی‌دانم، شاید در این کوفتن‌هاست که روح زاده می‌شود.

۴

کارهایی که برایم سخت‌تر است را باید جدی‌تر بگیرم، روح بیشتری دارند.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

طعم شیرین یک رمان

پس از سالها لذت داستان خواندن و در آن زیستن را دوباره تجربه کردم. چیزی شبیه کودکی‌هایم. این یعنی در هر دو قدم از داستان از آقای نویسنده می‌پرسیدم که «تو آخر از کجا میدانی؟»، «اینکه خود منم!» و بعلاوه‌ «چطور این چیزها را توانستی جوری بنویسی که انگار خود منم؟!». 

«هویت» اولین کتابی است که از میلان کوندرا می‌خوانم. کتابهای معروف زیادی دارد و شاید بارها قبل از این اسم خودش و بار هستی را شنیده‌باشم. اما خب، خوب یا بد، شهرت باعث نمی‌شود من بر تنبلی و اینرسی جاودانه‌ام غلبه کنم، در زمانه‌ای زندگی میکنیم که شهرت آسان بدست می‌آید. در مقدمه‌ی کتاب نوشته زبان کوندرا شاعرانه است.. که من نفهمیده بودم یعنی چه. کتاب را که شروع کردم، دیدم روایت ساده و از زبان دانای کل است، پیش خودم گفتم: یک کتاب قدیمی، و با بی‌خیالی تصور کردم که چه قرار است مثلا اتفاق بیفتد؟ بعد متوجه شدم روایت این ویژگی بی‌نظیر را دارد که یک رخداد را از ذهن هردو شخصیت بازگو می‌کند. اعتمادم به نویسنده اینجا جلب شد، قدردان رعایت نسبیت در داستان شدم. بعد به نظرم آمد چقدر جنس ارتباط، عشق، و دوست داشتن شخصیت‌ها برایم آشنا و واقعی است. داستان می‌توانست درباره‌ی من باشد، درباره‌ی هردونفری که به هم، و یا هرکسی که به خودش در ارتباط با دیگران فکر می‌کند، باشد. با وجود آنکه هیچ توصیف عاشقانه و برهنه‌ای در کتاب نیست، اما عمق تعلق داشتنشان به یکدیگر و احساسات رقیقشان کاملا مشهود است. بجز این لطافت‌های شاعرانه، کتاب و پایان‌بندی آن خواننده را با یک سؤال جالب تنها می‌گذارد: تغییر کی رخ می‌دهد؟ از کی و کجا ما دیگر آدم قبلی نیستیم، اگر البته آن نسخه‌ی قبلی خودش محصول تغییر از نقطه‌ی قبلتری نبوده؟

و در آخر و در مقایسه با کتابِ از نظرِ داستانی ضعیفِ «وقتی که نیچه گریست»، در این کتاب چقدر اصالت و انسانیت واضح و آشکار است. چقدر بدون قضاوت شخصیت‌ها معرفی میشوند و جان می‌گیرند. حرفهایشان بدون آنکه طبقه‌بندی خاصی از نظر روانی، جامعه‌شناسی، یا فلسفی و غیره داشته باشند، مثل دو آدم خیلی‌خیلی معمولی، مثل خود خواننده، در جریان داستان عرضه شده و عمق قلب و احساس و فکرشان لمس شده تا احساس مشابهی را برای ما هم ایجاد کند، و به‌این شکل، هم میزبان عاشقانه دوست‌داشتن‌ها باشیم و هم ترس و تاریکیِ شک و توهم را در خودمان بیافرینیم. 

و حرف آخر، داستان شاید کمی در انتها اوج می‌گیرد و قطعا در انتها فرم فراواقعیت و خیالی‌تری هم به‌خود میگیرد، درحالیکه تا اواسط بیشتر درگیر صحنه‌های کوتاه و روایت‌های موازی دو شخصیت است. اما برایم جالب است که بی‌هیچ زحمتی از داستان در برابر نویسنده فاکتور میگیرم. در واقع نمی‌توانم فکر کردن درباره‌ی توانایی نویسنده را رها کنم. اینجا هنرِ او که چطور اینقدر خالص و با شناختِ دقیق از انسان‌ها نوشته، بسیار مهمتر از کل داستان و حتی خواندن تمام داستان‌های دیگر اوست.

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۲۶ ۱ نظر
دامنِ گلدار

در دوستی با گِل

به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظه‌ها و حس‌ها و تجربه‌ها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیم‌بند زیستنِ خواب‌گونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفه‌ام، به اینکه چه فرقی دارد چه‌کاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمی‌شوم به‌جای آنکه در پی کوزه‌گر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمی‌ورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، به‌دنبال آب نباشم و از گِل‌شدن شاد نشوم؟ 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۴۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تنها باید عاشقت بود

حرفهایی هست که خودم هم از آن بی‌خبرم، در این حال و ساعت، کوک نیستم برای گفتن و حتی کشف‌کردنشان. تنها می‌دانم روح سرگردانی به دنبال چشمه‌ای آب جوشان است و دائم صدای آب را می‌شنود اما راهی به سمتش پیدا نمی‌کند. چه‌بسا به سمتی برود و بعد ببیند نبض آبی که میخواست در سویی دیگر می‌زند. 

بیهوده‌گویی را باید کوتاه کنم. اینطور هبچ‌ سازی کوک نمی‌شود. نمی‌شود که من محو ستاره‌های جعبه‌ی چوبی سنتور شوم یا برق سیمهای موازی یا حتی گرد و خاک نشسته بر چهره‌اش، و بعد همه‌چیز کوک باشد. نه، نه، نه، نادان کوچک. 

بگو، طفره نرو و بگو. 

می‌دانم که دوست نخواهی داشت. اما، دلیل رفتن را نمیگویی، دلیل رنج کشیدن را هم نمیگویی، من را می‌گذاری با خیالی از او، از هرچه که می‌گفت یا می‌کرد در گذشته یا اگر حالا بود. می‌گذاری نفهمم.سفرم به آن روزهای امتحان نهایی و تازه رفتنم به کانون چطور بود. شناورم می‌کنی در این خاطره‌ی ناخوانده تا یکباره به خود بیایم و بپرسم چه کسی مرا آنجا برد؟ بلی، تو میدانی ولی من آگاه نبودم، برای لحظه‌هایی خاطره را با جان آمیخته بودم. بعد فهمیدم که آن نازنین و روح پاک خاله‌پری بود. و باز میدانی که روی زمین و لای آن قفسه‌ها می‌نشستم و کتابها را ورق میزدم. میدانی آنجا تازه گردونه دیده بودم. میدانی دختری بود به چشم من خیلی خیلی بزرگسال تا آن حد که خاله‌پری نامزدی و حلقه‌ی ظریف انگشتش را تبریک گفت. می‌دانی آن دختر، لیلا، با مانتوی مشکی بلند و مقنعه‌ی مشکی بی‌چانه آمد بین ما بچه‌ها نشست و کاغذ نقاشی باریک و انیمشن‌وار را در گردونه جا داد و چرخاند. تق‌تق‌تق...تق! یک دور دیگر! یک دور دیگر! میدانی؟ از کانون فقط رفتنش یادم هست، انگار هیچوقت خارج نشدم از آن‌. و باز میخواهی بگویم. از چه؟ مصلحت؟ میخواهی باور کنم بریدن یک برگ نرم و تازه یا له کردن گلی لطیف زیر پا حتما ضرورتی داشته؟ می‌دانی که گول می‌خورم و می‌پذیرم. این حرفها خوب من را خام می‌کند ولی باز فراموش نمی‌کنم که دنیا میشد جا برای نفس کشیدن یک برگ زنده هم داشته باشد. میشد، تو باید بدانی که میشد. می‌دانی چند روز است غمگینم. تا امروز صبح که زودتر از قرار همیشه زنگ زدم. رفته بودند سر خاک‌. همین، سر خاک. بی‌هیچ مفعولی، بی‌هیچ کلمه‌ای که توضیح بدهد برای که و چه. حالا من فاصله‌ی کانون تا سر خاک را، در این ذهن آشفته، تنها باید بروم. یک دور دیگر، خواهش میکنم.

می‌دانی، گاهی این رنج دادنت را نمیشود درک کرد. نمیشود گفت چرا یکی رنج می‌کشد برای گرداندن چرخ روزگار دیگران، و اگر جز این است، یکی، روحی از جنس فرشته چون تو میدانی عصیان بندگان دیگرت را،  رنج می‌کشد برای تبدیل طلا به چه؟ به من نگو سوالهایی داشت در درونش که جوابشان تنها در این راه بود. نه، این تنها خوشبینانه‌ترین گمان من است.

 

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

شکوهی برای ویران‌کردن

برگی برای زرد شدن، شاخه‌ای برای جوانه‌زدن. چشمی برای خوب دیدن، فکری برای آشفته‌شدن. زمانی بدون شروع‌شدن‌ و حیاتی پنهان در پابه‌جا ماندن. حماسه‌ای برای عشق‌ورزیدن و سکونی برای عصبانی‌شدن. انسانی برای  دست‌‌ و پا زدن و شمعی برای انسان‌ساختن. سپیدی برای دست‌آویختن و سیاهی برای چنگ‌انداختن. باری برای کشیدن و گنجی برای روی چشم گذاشتن. افسونی برای یاد غم از‌‌ دل بردن‌ و خاطره‌ای برای از بن سوختن.

۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۰۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جمعیّتِ فَردها و فردِ جمع‌پذیر

اگر فعالیتی یا کاری را دنبال می‌کنید که حتی مقدار ناچیزی، بزرگتر از هدف‌ شخصی است، لطفاً از آن و چگونه شروع شدنش بنویسید. اگر کتاب یا زندگینامه‌ای سراغ دارید که‌ در همین ارتباط روی شما تاثیر گذاشته‌باشد، برای من بنویسید. اگر در این بلبشوی‌ جهانی (که انگار همه‌چیز خارج از کنترل یک آدم عادی است)، راهی برای به‌پا کردن یک چارچوب سراغ دارید، بنویسید. مهمتر از همه، اگر سرتان به زندگی شخصی گرم است و دائم نگران این‌نیستید که اگر سوراخ کشتی را تعمیر نکنیم دیر یا زود همه‌مان غرق خواهیم شد، بنویسید چطور. رمز تمرکز و دوری از سرآسیمگی چیست؟ من به سرمشق نیازمندم. اگر به‌ هر طریقی جایگاه واضحی دارید بین فردیت خودتان و جمعیت بیرون، برای من بنویسید. چطور می‌شود هم به خود پرداخت و هم در خارج تاثیر گذاشت، همزمان، نه به امیدی در آینده. من و فکرهای ایده‌آل و انتزاعی‌ام،  به‌شدت از یک برنامه‌ی عملی و انجام‌پذیر دوریم. 

اینجا بازدید چندانی ندارد پس این پست حالا‌حالاها ثابت می‌ماند. بله، اگر آدم‌ اسیر باشد، گرسنه باشد، بی‌سرپناه باشد، این فکرها را نمی‌کند.‌ درست. اما حالا این فکرها هستند و طلب جواب می‌کنند. برای شکر نعمت هم‌ شده‌، نمی‌توان از آن‌‌ گذشت.

 

+ اینجا حرفهای زیادی درباره‌ی خودم به ذهنم میرسه که باز هم کلی میگم فقط بخاطر اینکه زیر پست باشه شاید مفهومش رو روشن‌تر کنه.

مشکل من در تشخیص چیزی هست که باید رویش انرژی بذارم. تناقض فردی و اجتماعی هم که گفتم به این خاطره. حالا یک فلسفه‌هایی هست که میگه اگر خودت رها نباشی به کمک کسی یا چیز دیگه‌ای هم نمیتونی بری و یا اونها رو برای پنهان کردن ضعف خودت داری بهش می‌پردازی پس اول خودت را بشناس و زندگی رو وقف خودت کن، و من نمی‌خوام از اینها جواب سوالم رو بگیرم. به دلیلی که خیلی ساده است، من دقیقا همینکار رو میکنم و اصلا نمی‌تونم هم جوری غیر از همینجور که فکر میکنم (جدا از خودشناسی) زندگی کنم. پس از این وجه غافل نیستم. اما می‌بینم باز هم چیزی کمه. خوب، حالا تا حدی که همین الان شناخت پیدا کردم، عمری رو گذروندم، بعدش چه؟ با اینها چکار کنم؟ در واقع این فشار روانی کاری نکردن یا به کار نبردن اندوخته‌هایی هست که آدم فکر میکنه بدست آورده و درست مثل شعری که حفظی یا آمادگی جسمانی که یکسال کامل برایش نرمش و تمرین و باشگاه رفتی، اگر همینطور بمونه خب از دست میره. شعرها یادت میره، آمادگی رو از دست میده، زبانت افت میکنه، مهارتت کم میشه. از سمت دیگه در مقاطعی مثل الان که از هرطرف خبر بد روانه است (باز هم میگم سرچشمه‌ش در کنترل ما نیست، ما مستقیما مسئول فقر و سقوط هواپیما و اصابت موشک و بیماری و جنگ و غیره نیستیم، سیاستگذار نیستیم و قدرتمون در حد آدمهای عادیه)، بیشتر با این بحران روبرو میشویم که پس چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ همینطور زندگیمون رو ادامه بدیم؟ با چه نگرش و سمت و سویی؟ این قسمت جمعی هست که مورد اشارمه. من واقعیتی دارم در زندگی خودم، آدمهایی که هرروز می‌بینم، نقشهایی که دارم تو خونه، محیط کار، با دوستانم، خانواده‌ام، جاهایی که سفر میکنم، و غیره. خیلی طبیعیه که همین لحظه‌ی حال رو بچسبم و فکر چیز دیگه رو نکنم، چون هرچیز دیگه‌ای فقط در خیال من زنده است و رخ میده، نه در واقعیت الان. اما از سمت دیگه اگر به کل همه‌چیز رو به شکل شخصی نگاه کنم احساس خوبی ندارم. شاید به‌خاطر این هست که مراحل قبل رو گذرانده‌ام، دیگه حال و حوصله‌ای برای درس و تحصیل ندارم و خیلی رک و صریح، هرچی قرار بوده بشه دیگه شده. حالا یک آدم عادی هست با سالهایی باقی مونده از زندگی و تردید و دودلی بر سر اینکه تکلیفش بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش چیه؟ من اولویت رو میدهم به درونیات، باز هم. مثلا:

  • کارهایی هستند که به روحیه من بیشتر نزدیکه، در حالت خیلی ایده‌آل نقش معلمی رو میشه در نظر گرفت، از این راه هم من اندوخته‌ام رو استفاده میکنم و هم تاثیری روی جامعه (در بلندمدت و غیرمستقیم) دارم. یا نوشتن، اگر واقعا درباره‌ی این دغدغه‌ها بنویسم، فکر کنم و تحقیق داشته باشم، شاید چیزی نتیجه‌اش بشه که به‌درد بقیه هم بخوره (باز هم بلندمدت و غیرمستقیم).
  • برای رهایی از فشار روانی (چون روشن شد که من بهرحال همیشه از خودم به بیرون حرکت کرده‌ام و نه خلاف آن)، یک کار اجتماعی کوچک انجام بدهم. کاری که بشه اثرش رو دید در بازه‌ی زمانی کوتاهتر. ملموس باشه، شدنی و در دسترس باشه. منظورم از این پست این بود. میتونه عضویت در انجمن‌های مردمی باشه، یا اهدای کمک مالی باشه. اولی رو تا به‌حال توفیقش رو نداشتم و دومی رو سعی میکنم تا حدی انجام بدهم اما راضی‌کننده نیست. 

به‌نظر خودم یکی از محرک‌های این بحران حس کم بودن وقت و فرصت زندگیه، هم به دهه‌ی چهارم زندگی مربوطه و هم با حوادثی که این مدت برای قشرهای مختلف مردم و حتی در سطح جهانی اتفاق میفته، تشدید میشه. اینکه آدم میبینه در کنار دیگرانی امکاناتی داره، زندگی‌ای داره و مشغولش میشه، هممون سرگرمش میشیم و بعد یکدفعه یکی میاد و چند صفحه از کتاب داستانی که توش زندگی می‌کردیم رو از بیخ میکنه  و پاره میکنه. میگم چطور باید از این فرصت بهتر استفاده کرد، از رفاه فردی برای رفاه جمعی، که هنوز در آن به هویت فرد احترام گذاشته بشه.

++ مطلبی مرتبط از یک وبلاگ خوب که اتفاقی همین الان به دستم رسید :)) 

۰۷ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۸ ۴ نظر
دامنِ گلدار

امروز چه‌رنگی‌ام؟

کار آدم در انزوا به جایی می‌رسد (شاید جای خوبی) که اگر قبلا از روی غرور و اطمینان و قدرت، و یا از وجه شور و نشاط و تفریح، کوتاه‌مدتی به جلسات کتابخوانی گروهی میرفت، حالا مثل دارویی تلخ بیاید و کتاب «هنگامی که نیچه گریست» را که یک‌سال کنج کتابخانه نشسته و با لجاجت از خواندنش سر باز زده را بردارد و بخواند، که برسد به نقد گروهی‌ای که ده روز دیگر برگزار می‌شود. البته، وارونگی هیچ جای تعجبی ندارد و از این درون اسرارآمیز هرچیزی که فکرش را کنیم برمی‌آید. مسئله آن است که تمام این تناقض‌ها بر پیکر مجسمه‌وار من زیبا می‌شوند، آبی رنگ شوم یک زیبایی دارد، قرمز رنگ شوم یک زیبایی دیگر، و سؤال این است که کی و در چه شرایطی قادر به تشخیص هروجه ممکن و ستایش نیکویی‌اش می‌شوم. ای آدمها، اینبار نه می‌آیم که نظر کارشناسی بدهم و از هیجانهایم در خواندن و زندگی با یک کتاب بگویم، و نه حتی به‌خاطر شنیدن نظرات دیگر روی یک موضوع، یا رفع تشنگی از نظریه‌های روانشناسانه می‌آیم. نه حتی با برنامه‌ای می‌آیم که خودی نشان بدهم و یار و رفیقی پیدا کنم. این‌بار فقط می‌خواهم به بهانه‌ای که سازگار با درونم هم باشد، فقط در جمع شما باشم. میخواهم یکی از شما باشم. میخواهم چند ساعتی از خودم و تنهایی سررفته‌اش جدا شوم و با مهر ورود خواندن این کتاب، حق بودن در یک جمع را بدست آورم. 

 

ظرف می‌شورم و در ذهنم حرف میزنم. اولین نان/شیرینی عمر سی و شش‌ساله‌ام را درست میکنم، و دائم به خودم می‌گویم مامان اینکار را اینطور می‌کرد و بابا همیشه اینجا فلان چیز را می‌گفت و زمان گذشته‌ی جمله‌هایم پتکی می‌شود که بفهمم جدایی مکانی چقدر جدی است. من آدم دل گذاشتنم و شاید اگر صحبتی هم نمیکنم مشاهده و ملاحظاتم هست. همینکه ببینمشان، حرفهایشان را با دیگران بشنوم، عکس‌العملهایشان را روی چهره متوجه شوم، انگار حرف زده‌ام. اما اینجا و حالا، دور از همه‌چیز و در حبابی که هیچ‌چیز نیست جز خلاء و من، جدایی شوخی‌بردار نیست. چه‌چیز عوض شده؟ کارهای من با خودم. در این حباب فرصت گفت و شنود شخصی زیاد است، تمرکز بر خود بیش از اندازه است. الان مدتی است که گفتگوها اما تمام شده و من حکم مسافر چکمه‌‌به‌پایی را دارم که هرآن دلش می‌خواهد سفر کند. به‌شکل مسخره‌ای و بخاطر ترک وابستگی، بزرگ‌شدن، و ساختن زندگی‌ای از آن خود، و تجربه‌های جدید، به این حباب روی آوردم و حالا نتیجه‌ی تمام تجربه‌ها شده بازگشتن به سمت همان نقطه‌ی اولیه. این یعنی هوای حبابم را نفس کشیدم و دیگر اکسیژنی در این فضا نیست که بخاطرش بمانم. یعنی زندگی بیش از آنکه خط صاف یا اصلا خطی باشد! یک دایره است و از این تکرارهای موج‌وار دلپذیر و در عین‌حال دلهره‌بار، هیچ گریزی نیست. داستان یک‌چیز است و ما هربار آن را یک‌جور دیگر می‌خوانیم، چون آن یک‌چیز خیلی چیزها را دربرگرفته، خیلی بیشتر از آنکه بشود یکجا فهمیدش. همین تناقض‌ها مثلا. خارج از اینها وقتی ناامیدی حالم را می‌گیرد در همان لحظه سعی می‌کنم یک وظیفه‌ی مرتبط برای خودم تعریف کنم. مثلا اگر نگران دوری از والدینم هستم، باید شرایط چندسال دیگر را تصور کنم، زمانی که باید بیشتر مراقبشان بود، روحی و جسمی و برای این موظفم. بیشتر متوجه این موضوع هستم که شرایط خانوادگی من می‌تواند در شرایط آنها هم تاثیر بگذارد و زنجیره‌ی این اثرگذاری‌ها، نمی‌دانم مرا به کجا می‌رساند آخر. 

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۲۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

شرمنده که نامتان مهم نیست

از اسباب‌های شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را می‌پرسم نه نام خودم‌ را می‌گویم. نگاه میکنم فقط،‌ یا گوش می‌دهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیده‌ام که به‌جای خودشان به سنتور زدنشان گوش‌کرده‌ام، شناسه‌شان این بود که چه دستگاهی می‌زنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز می‌زنند، و یا کی‌ها و چندبار در ماه می‌آیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دیدم یکی از اسمها همینطور دارد کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود تا جایی که فقط وزنش خاطرم هست. 

خانم جدیدی به شرکت آمده از تیم مارکتینگ، بنگلادشی بزرگ‌شده‌ی کانادا، از دیروز دوبار سعی کرده با من حرف بزند و به زور چند جمله تحویلش داده‌ام. ایستاده بودم نگاه میکردم. شروع به حرف‌زدن که کرد چندبار همزمان صحبتش را قطع میکردم. در فکرم‌ جواب گپ‌زدنهایش را جور میکردم‌ و به ذهنم نرسیده بود که قبل از همه‌ی اینها باید بگویم: سلام شما جدیدید؟ فلانی‌ام، خوشبختم از آشنایی‌تان. اسباب شرمندگی، آنهم در ارتباط با یک همکار بازاریاب.

۲۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۶ ۳ نظر
دامنِ گلدار