نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

صوفی‌دل

قسمت شد و من کتاب چهل قانون عشق اثر الیف شافاک خانم نویسنده ترک را خواندم. برای من حس خوبی داشت و از نظر تکنیک روایت هم عالی بود. از خیلی از جملات و بحث‌هایش میشد به سادگی نگذشت، و بیشتر فکر کرد و بیشتر ماند، ولی باز هم من مطابق عادت بچگی، نتوانستم سریع تمامش نکنم. هر فکر دوباره‌ای بهتر است موکول شود به دور بعدی خواندن کتاب!

1

دیشب، یعنی دوشب بعد از تمام شدنش با ته‌مانده‌ای از حال و هوای کتاب تنها بودم. ساعت یک نیمه‌شب بالاخره داشت خوابم می‌برد، و همزمان پس زمینه‌ی ذهن من به تقلید از یک دیالوگ بین شمس و مولانا* این فکر بود که همین فردا/پس فردا است که من از پوسته‌ی فعلی‌ام خارج شوم و بالاخره زندگی کنم. این طور فکری از من در حین خواندن کتاب برنمی‌آید، و شک ندارم کار ضمیر ناخودآگاه است.چند فکر آشفته دیگر هم در جریان بود که الان یادم نیست. خواب عمیقی نشد و کمی بعد در عالم مکاشفه بسته شد و چرخی زدم و این بار خیلی عادی به خواب رفتم.

در اینکه شمس قهرمان کتاب و قوی‌ترین شخصیت آن است، هیچ بحثی نیست. اما تمام شخصیتهای دیگر هم به نوعی با شمس پیوند می‌خورند، و زندگی‌شان و قهرمان‌بازی یا ضدقهرمان‌بازی شان روایت می‌شود. نکته‌ی غافلگیرکننده برای من آن بود که در این داستان من خیلی بیشتر از آنکه با شمس بتوانم همذات‌پنداری کنم، خودم را شریک در حال و هوای مولانا می‌دیدم. مولانایی که اول خالی از عشق بود، و بعد عاشق شمس شد، و بعد دلتنگ شمس و آخر از همه شاعر. در شمس خیلی ویژگی‌هایی است که انسان بخواهد داشته باشد، سبک زندگی آزادانه و بی‌قیدش، درکش از طبیعت و هستی، شجاعتش، ولی انگار همه‌ی اینها را به‌جای اینکه برای خودم بخواهم، برای معشوقم بخواهم. دوستشان دارم، و دوست دارم که به آنها عشق بورزم، بدون آنکه حسادتی داشته باشم که چرا شمس نیستم. مولانا هم جدا از شمس نبود، برای هیچکدام همدم بهتری جز دیگری وجود نداشت. 

2

دیشب حوالی ساعت یازده خیلی احساس خستگی و کسالت داشتم. رفتم پشت پنجره اتاق خاله‌پری، اینجا از شهریور پارسال که آن اتفاق افتاد، شده گوشه‌ی اختصاصی و مخفی من. میروم پشت پرده نیمه‌اش و چشم‌انداز اتوبان همت و ساختمان‌های شهرک غرب را نگاه می‌کنم. این همان چشم‌اندازی است که خاله‌پری اوایل که خانه را خریده بودند، نشانمان می‌داد. انصافا در شب  هم با آنهمه چراغ ریز و درشت از برج‌های برافراشته و ماشین‌های در حال حرکت، خیلی قشنگ بود. 

پارسال آنجا ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم، انگار خدا پخش شده باشد توی آن منظره درندشت و پهناور دم غروب، که هوا هنوز روشنی دارد، و دعا می‌کردم و زیرلب برای خودم غم‌انگیز ابوعطا زمزمه می‌کردم. 

دیشب در همان گوشه‌ی اختصاصی و در تاریکی انتهای شبش، همه‌جا پر شده بود از چراغ‌های طلایی و آبی درخشان کمرنگ، کوچک و بزرگ. انگار جمعیتی بزرگ بود که هرکس با یک شمع در دست آمده بود (و پیش میامد). انگار آمده بودند بدرقه، یا جشن گرفته باشند برایم. انگار نگاهم می‌کردند و می‌گفتند همه چیز را ول کن، شجاع باش، خدا بد نمی‌آورد. آنها می‌گفتند که در آستانه‌ی تغییرم. حرکت ماشین‌ها ولی شعرشان را مختل کرد. برایم اول شبیه هیچ چیز نبود، فقط یک اتوبان بود. بعد از چند دقیقه خلوت آن هم یک رودخانه شد و نماد جریان جاری زندگی. 

تازه یادم می‌آید که نه به آسمان نگاه کردم، نه ابرش، و نه ستاره‌اش. 




* شمس می‌داند که مولانا پوسته عالم و فقیه بودنش را بالاخره می‌شکند، و زیر آن پوسته شاعری است که تمام مردم دنیا تحسینش می‌کنند. مولانا در آن زمان از اینکه شمس فکر می‌کند او می‌تواند شعر بگوید متعجب است. مولانا آنموقع حتی به فکرش هم نمی‌رسیده روزی شاعر شود.  
۱۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

همراهی بی‌بهانه

وسط حرفهایمان یکباره میرسم به همان سوال بنیادی بودن یا نبودن. از خودم میپرسم چقدر برایم مهم است که جایگاه اجتماعی‌ام چه باشد؟ میپرسم حسودی‌ات می‌شود اگر او بیشتر و سریعتر از تو پیشرفت کند؟ جواب می‌شنوم نه. من چه شباهتی دارم که انتظار داشته باشم بی‌زحمت همان نقطه‌ای باشم که او هست یا می‌تواند برسد؟ می‌پرسم ولی اگر همیشه همینطوری درجا بزنی چه؟ اصلا از کجا معلوم برای او مهم نباشد جایگاه شغلی و اجتماعی تو چیست؟ صدا می‌گوید خب دیگر! میپرسم یعنی چه؟ خب شاید تو رتبه‌ات پایین‌تر باشد اما بتوانی جور دیگری همراهی‌اش کنی. مگر این اصل داستانتان نبود؟ میگویم چرا. 

میگویم باید خجالت بکشم که به این چیزها توجهم جلب میشود، کودکانه است نه؟ میگوید همین که خودت میدانی کافی است. می‌گویم تا من اینقدر دل نگران خودم هستم هیچ وقت قدمهای بزرگتری برنمی‌دارم. می‌گوید خب گیرم اینطور است. دست من که نیست خودت باید خودت را فراموش کنی. می‌گویم خب قبول، فقط میخواستم بدانی که میدانم که دست کم گرفتن خودم هم نوعی غرور و خودبینی است. آدم اگر آدم باشد توی خودش دنبال بهانه نمی‌گردد، فقط سرش را می‌اندازد پایین و کاری که دلش میخواهد را انجام می‌دهد. بی‌شکایت و بی‌بهانه. می‌گوید خب من میدانم، تو هم میدانی. دانستنت بدون عمل هیچ فایده‌ای ندارد. 

میگوید از اینها بگذریم. تو او را دوست داری یا شبیه او بودن را؟ میگویم این که سوال ندارد، خودش را. می‌گوید پس تمام است. میگویم دوست داشتنش درباره‌ی اوست، مثل او شدنم درباره‌ی من. میگوید به این خوبی فهمیده‌ای و باز هم  تکرار می‌خواهد. سری تکان میدهم برای تأیید و می‌گویم هرچیزی تکرار می‌خواهد، اصلا مأموریت شک و ترس و اینجور حس‌ها همین است که انسان را وادار به مرور و تکرار کند. میگوید دستش هم گل و میرود. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اشکِ خمیازه

اینجا اتاق انتظار کلاس آقای کیانی است :) کله‌ام را انداخته‌ام پایین شاید دارم صدای ساز بچه‌ها را می‌شنوم که وسطش نیلوفر به ماهرو میگوید عروس راه دور میشی ها! نگاه میکنم. قیافه ماهرو کسل است. نیلوفر با شیطنتی که خیلی وقت است ازو ندیده‌ام رو به من می‌پرسد تو خمیازه میکشی اشکت در میاد؟ مبهوت نگاهش میکنم و بعد از کمی فکر با لبخند بیخیالی می‌گویم آره فکر کنم اگر خیلی عمیق باشه اشکم هم دربیاد :)) جواب میشنوم که واسه همینه عروس راه دور شدی دیگه! :))) 

و ما خشنود از یادگرفتن یک ضرب‌المثل متناسب با موقعیت سر تکان می‌دهیم. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متخصص انگشت سبابه

دلم میخواست یک جایی بود وارد میشدم و به من صاف و ساده میگفت چه جاهایی‌ام سالم است و چه جایی بیمار. چه کارهایی کنم که بهتر شوم. یک آدمی حکیم مانند. 

حالا با این همه فلوشیپ و بورد تخصصی، اول آدم باید خودش تشخیص بدهد پیش کدام نوع دکتر برود. این قسمتش آنقدرها هم بد و مشکل نیست. مسئله اصلی این است که در مطب آن دکتر فرضی و متخصص هم فقط معایناتی در محدوده‌ی همان تخصص انگشت سبابه روی تو انجام می‌شود. اگر انگشت سبابه و انگشت کوچکه با هم درد بگیرند، متخصص شما فقط می‌تواند آزمایش بدهد و دارو برای اینکه انگشت سبابه‌تان  خوب شود، برای انگشت کوچکه بفرمایید متخصص انگشت کوچک را ببینید. البته صبر کنید، صبر کنید، ما توی این کلینیک متخصص هردویش را داریم، کافی است یک وقت دیگر بگیرید، به همین سادگی. خبر خوب اینکه انگشت سبابه‌تان هیچ مشکلی نداشت. سالم سالم است.

پ.ن. 1: از آقای کیانی شنیده‌ام که در گذشته  رسم بوده که وقتی به دیدار بزرگی یا حکیمی می‌رسیدند، از او خواهش میکردند که: "من را نصیحت کنید،" و همان برایشان حکم تحفه و یادگاری داشت که در زندگی به کار ببندند. حالا وسط این تشخیصهایی که حداقل دو پزشک داده‌اند که مشکلات جسمی من (سردرد و درد عضلات و از خواب پریدن) ریشه در استرس و شرایط ذهنی دارد، اینجا جای یک عالم و حکیم را خالی کردم که بروم ببینمش و یک راهنمایی، فقط یک راهنمایی کند من دلم آرام بشه.

پ.ن. 2: به فرض هیچ حکیمی دم دست نباشد، آدم همیشه می‌تواند برود سعدی و حافظ و مولانا بخواند، کتاب خوب بخواند، با آدمهای خوب هم‌صحبت شود، به طبیعت برود، و خلاصه دنبال حرفهای خدا بگردد از زبان آفریده‌هایش.

پ.ن. 3: همیشه کلید و راه حل همه چیز توی دل است، اصلا یک چیزی است این دل نمیدانم چطور چیزی.
۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وقت بگذار به پایش

در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم. 

این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:

                    صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
                    گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت 
                    گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل    ای بســــا در که به نوک مژه‌ات باید سُـــفـــت
                    تا ابـــد بوی محــبت به مشـــامش نرســـد    هرکه خاک در میــخانه به رخســــاره نرفـــت 

عجیب آرامشی هست در فکر کردن، نوشتن، و شعر خواندن: دلی مطمئن و ترسی فراری. 
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

راز نهفته گفتن

یک چیزی بیخ گلوی ما را گرفته، هی میخواهم بنویسمش آخر هم نمی‌شود. دفتری که می‌برم کلاس آقای کیانی را باز می‌کنم، میبینم کلی حرف دارد که هنوز برای خودم و اینجا ننوشته‌ام. خب دیگر چه فایده‌ای دارد دفتر و قلم بردن و یادداشت برداشتن؟ دلم همان سالهایی را میخواهد که همه‌چیز را توی ذهنم نگه می‌داشتم و برگشتنی از کلاس با بچه‌ها بحث می‌کردم همان پنج دقیقه تا سر مفتح را، و دائم توی راه با خودم مرور می‌کردم که آن چیزدیگری که آقای کیانی گفت چه بود و سر چه حرفش به میان آمد؟! بعد همان شب یا نهایت فردایش تند تند می‌نوشتم که یادم نرود. حالا همه‌شان را نوشته‌ام، حسب وظیفه، برایم خوب هم جا افتاده، ولی چرا دستم پیش نمی‌رود و هم‌آغوش این صفحه‌‌کلید ما نمی‌شود و دلش نمی‌تپد، نمیدانم. کمی وفا، کمی وفا، وفا، وفا!

این که بیخ گلوست شکایت نیست. اطلاع‌رسانی هم نباید باشد. مسئله از یک نقطه‌ی خیلی ساده و بدیهی شروع می‌شود که موسیقی هم مانند هر چیز دیگری کاربردهای متفاوتی دارد. در واقع همین یک کلمه‌ی "موسیقی،" به خودی خود خیلی کلی است، خیلی زیاد. شاید بهتر باشد در نظر بگیریم چند نوع سبک و فرهنگ متفاوت از موسیقی و چه تعداد هنرمند در این زمینه داریم. واضح است که همه‌ی آنها یک هدف مشترک از هنرشان ندارند. برای انواع هنرهای دیگر هم همینطور است. تمام سینماگران و کارگردان‌ها هم با یک هدف و نیت فیلم نمی‌سازند. هر موسیقی کاربرد ویژه‌ی خودش را دارد. 

حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید یک نوع موسیقی داریم برای تعالی روح انسان، خیلی تعجب دارد؟ خب من شبیه این حرف را برای داستان‌نویسی و کارگردانی شنیده‌ام. آثاری که تاثیرگذارند، حرفی برای گفتن دارند، مخاطب را با بخشی از وجودش یا واقعیتهای جهان آشنا می‌کنند، نمیدانم. فرق است بین یک فیلم اکشن و مثلا Schindler's list. 

از این مقدمه‌چینی هدفم درمیان گذاشتن یک راز است. اصلا چرا اینقدر مطلب را بپیچانم؟ من به شخصه نمی‌دانستم که برای  موسیقی‌هایی که هدفشان تعالی انسان است، موسیقی خود آهنگ و ملودی قطعه نیست، بلکه چگونه نواختن و اجرا کردن آن است. در اینجا موسیقی درواقع آهنگ صحبت کردن ما انسانها است و حالت و لحنی است که با آن حرفها و اندیشه‌هایمان بیان می‌شود. طبیعی است حالات و روحیات انسان قدیم و جدید ندارد. اینها مفاهیمی همیشگی و ثابت در زندگی‌اند: فداکاری همیشه بوده، تنهایی همین‌طور، لذت به همچنین، زیبایی، دوری و فراق، دوست داشتن، جنگ و نفرت، کشتار و آوارگی، همه در حافظه‌ی تاریخی ملت‌ها همیشه وجود داشته، و مهم‌تر از این، دائم در حال تکرار است. نه فقط در تاریخ ملت‌ها، بلکه در زندگی هر موجود زنده در این جهان دائم تکرار خواهد شد. موسیقی‌ای که حرفش را میزنیم، واقعا فرهنگ شفاهی یک قوم است. فرهنگی که با آن داستان‌هایش را روایت می‌کند. 

به عنوان نتیجه‌گیری، طبیعی است که بخواهم خوشحال باشم از آشنایی با ردیف موسیقی ایرانی، از شفاهی بودنش، و از تکرارپذیر بودنش که مرا یاد چهارفصل طبیعت می‌اندازد. فکر می‌کنم حق هرکسی این است که بخواهد با تلفیق سبک‌ها و ساختن آهنگ‌های جدید، تجربه‌ی خودش و مخاطبهایش را از هنر موسیقی ارتقاء دهد. اما از یاد نبریم که موسیقی همیشه یک ملودی جدید یا اجرای تلفیقی نو از یک آهنگ مشهور قدیمی نیست. موسیقی وقتی به زبان یک قوم گره می‌خورد، نقش متفاوتی می‌گیرد و کاربرد دیگری دارد.هرچه که هست، این فرهنگ شفاهی فرزند تاریخ یک کشور است که فقط نسل به نسل جمع‌آوری و روایت شده. برای همین کسی شکایت نمی‌کند که چرا آهنگ تکراری است، یا از صد سال پیش مانده؟ کسی پیشنهاد نوآوری نمی‌دهد، مگر اینکه با فرهنگ شفاهی آن قوم جور باشد. در زبان‌ها بچرخد، جایش خالی باشد، و خلاصه قصه‌ای برایش داشته باشد که بخواهد با آن آواز خوش بخواندش. 

همانطور که زبان شفاهی مردم پویا و زنده است، موسیقی این زبان هم با زمان در حال تحول است. اما این پویایی کجا و ابداع کردن یک زبان جدید کجا. ابتدا دلگیر بودم از اینکه چرا بعضی هنرمندان این نکته را نادیده می‌گیرند و اصرار دارند که ردیف‌نوازی قدیمی شده و باید با زمانه جلو رفت و از موسیقی‌های دیگر الهام گرفت. بعد متوجه شدم اگر کسی واقعا به ردیف‌نوازی بپردازد دیگر دغدغه قطعه‌ی جدید و کهنگی ندارد، چون اصولا هنر اصلی‌اش خوب روایت کردن است. به نظر  من و در نهایت خوشبینی و مثبت‌نگری،  این مسئله مثل یک راز از چشم جامعه‌ی موسیقی و خود ما بعنوان مخاطب دور مانده. بدون توجه به این مسئله، ممکن است فقط فکر کنیم این یک سلیقه شخصی است که فلان هنرمند به موسیقی گذشته علاقه‌مند است و آن یکی دیگر دنبال تغییر و سبک اختصاصی خودش. در فضای تاریک جامعه‌ی موسیقی امروزی ایران، این یک راز است که زبان موسیقی خودش را دارد و بصورت شفاهی نسل به نسل و سینه به سینه تا امروز به ما رسیده است. این رازی نهفته‌تر است که بدانیم در تکرارکردن هم زندگی هست و همیشه تازگی در قالب ظاهری اثر نیست. گاهی باید در درون خودمان به دنبال کشف حس جدیدی باشیم.
۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

گمشده

دیروز در مسیر رفتن به کلاس چیزی کم داشتم. دلم تنگ بود برای کسی، یا لحظه‌ای، یا صدایی، یا حسی، ولی نمی‌دانستم آن گمشده چیست. 
۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت. 

هوس تازه 

اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. هرچقدر بیشتر مورد آزمایش قرار بگیرند دقیق‌تر می‌شوند، اما وقتی ارتباط با گروه و جسارت آزمایش کردن درعمل کم باشد، خب دیگر، فلسفه‌ها هم راه به جایی نمی‌برند و دنیای شخصی همانطور کوچک و بی‌تجربه باقی می‌ماند. 

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. هر آدم جدید برای خودش یک دنیای جدید است. می‌توانم خودم را در آن تعریف کنم، از نو. می‌توانم خوبی‌هایم را نشان بدهم، و بدی‌هایم را پنهان کنم. می‌توانم یک فرشته شوم. اگر بخواهم فرشته شوم. فرشته بودن از اینکه خودم باشم بهتر نیست. مهم آرامش من است. دریای درونم که با وجود بادها آرام و امن است. 

من می‌توانم جسورتر باشم. کارهایی را انجام بدهم که تا پیش از این نکرده‌ام، خودم را غافلگیر کنم. حرفهایی را بزنم که آشنایان قبلی‌ام فکر نمی‌کردند هیچوقت از زبانم بیرون بیاید، اگر متعلق به خودم بدانمشان. هر آدم جدید، مکان جدید، بوی جدید، هر چیز جدیدی با خودش یک دنیای تازه همراه دارد، یک لوح سفید، یک داستان نانوشته در زندگی من. می‌تواند برایم منشاء حس و الهام‌های جدید باشد. سفر کردن یک خوبی‌اش این است. حس و نگاهم که جدید باشد، حتی آدمهای قدیمی و جاهای قدیمی هم برایم تازه می‌شوند. تازگی مسری است. 

خیالی کمابیش خام 

گاهی قدم برمی‌دارم و به آزادی‌هایم لبخند می‌زنم، ولی یکدفعه غافلگیر می‌شوم. چیز آزاردهنده‌ای بین دنیای قدیم و جدید مشترک درمی‌آید. دوباره ارتباط و بروز دادن برایم سخت می‌شود و ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم. باز ناامید می‌شوم و کناره می‌گیرم. شاید کلاس جدید باشد، یا شهر جدید باشد، ولی نگاه‌ها همان است که قبلا دیده‌ام. قضاوت‌ها و برداشت‌ها ریشه‌اش عمیق‌تر از آن است که امیدوار باشم شهر به شهر شدن تغییری در آن ایجاد کند. آخر ما از یک کشور و دوره زمانی مشترک آمده‌ایم. برداشت من، نگاه آنها، تصور من، نگاه آنها، خیالات من، نگاه آنها. باید مشکل را جور دیگری حل کرد، نگاه قدیمی خودم را چه کسی عوض کند آخر؟ 

ارتباط برقرار کردن با خارجی‌ها خیلی راحت‌تر است. بعضی بایاس‌هایی را که در جامعه‌مان داریم، ندارند. از آن طرف از خیلی چیزها هم بی‌خبرند. از گذشته و از مشکلات ریز و درشتم، از چیزهایی که برایم خنده‌دار است یا غم‌انگیز. گاهی آنقدر دنیای جدیدی روبرویم قرار می‌گیرد که غریبگی می‌کنم و خودم میکشم کنار. از اعماق دلم نمی‌توانم برایشان صحبت کنم. حکم سخنرانی را پیدا می‌کنم که از ناشناخته‌ها حرف میزند. سخت بتوانند همدلی کنند، بیشتر تعجب و حیرت و تحسین و گاهی هم دلسوزی و تأسف است. اما بهرحال، زبان دل همه‌جا یکی است. هیچ‌چیز هم که نفهمند می‌توانند دستی روی شانه‌ات بگذارند تا چند لحظه‌ای تنها نمانی و دلگرم شوی.

بی‌اعتمادی کشنده است!

این وسط از بعضی‌ها هم فراری‌ام. از ساعت‌فروشی که بیست متری در دانشگاه می‌ایستاد و از زمان دانشجو شدنم می‌دیدمش تا دوازده سال بعدتر، همان محدوده، با همان موهای بلند فرفری و صورت سوخته و لبخند بر لب، می‌ترسم. معصومه با شیطنت می‌گفت رابط یا جاسوس است! از سر کارگری که دو هفته است ساعت چهار و نیم که از خانه میزنم بیرون آن دست کوچه ایستاده و همین‌طور که به ساختمان‌های نیمه‌تمام نگاه می‌کند مرا هم می‌بیند، میترسم. شاید مجبور باشم راهم را دور کنم و از سمت دیگر کوچه به ایستگاه برسم. یک جور آشنایی که هم در آن آشنایی است و هم غریبگی. دوست ندارم با هیچکدامشان چشم تو چشم شوم. اگر یکی دوبار سر راهم قرار بگیرند مهم نیست، ولی این آشنایی تؤام با غریبگی در طولانی‌مدت آزاردهنده است. بی تفاوت و نامطمئن از کنار آدمهای ثابت و ماندگار گذشتن آزاردهنده است. بی‌اعتمادی کشنده است.

خداحافظی

اینها را نوشته‌ام تا گره‌ای از کار خودم باز کنم. تمام مدتی که به تحلیل این روابط در خودم فکر میکنم یک مثال دیگر هم در ذهنم وول می‌خورد. کسی که به خاطر کسب محبوبیت دائم گروه دوستانش را عوض می‌کند، بعد که رابطه‌ها جدی می‌شود و مشکلات و ناسازگاری‌ها خودش را نشان می‌دهد، یا اصلا به محض اینکه دیگر "بهترینِ" جمع نیست، ادامه نمی‌دهد. بومیان استرالیا اعتقاد دارند هرچیزی که در دیگری دوست داشته باشی ویژگی خوب خودت هم هست، و برعکس، هرچیزی  که در او نپسندی یعنی خودت هم به آن دچاری. دلم خبر می‌دهد شباهتی هست بین ناامیدی و فرار من و مرکزتوجه‌ بودن این آدم. من فرض را گذاشته‌ام که خریدار ندارم و تلاشی هم نمی‌کنم که دیده شوم. نظریه‌ی لوح سفیدم می‌خواست وادارم کند که اگر آدمهای مقابلم عوض شوند، مشکلاتم حل می‌شود. او با همین منطق جلو رفته و چیزی بیشتر از همان دوستی‌های سطحی بدست نیاورده. اگر آرامشی داشت، قدیمی‌ها رنجیده نمی‌شدند از دستش.

اینجا جایی است که باید با این نظریه خداحافظی کنم. دیگر به درد من نمی‌خورد. تنها چیزی که لازم دارم کمی تمرکز است روی خودم، قاطی شده با خوش‌بینی همیشگی‌ام نسبت به انسانها، بعلاوه مقادیری امیدواری و دلداری و ایمان که خدا خودش جورش کند برایم. 

فکرهای تازه تازه

همین نسیم خنک پاییزی که به صورتم می‌خورد پر از تازگی است. دیگر چه می‌خواهم؟ چشمها و مغزم باید خیلی خواب باشند اگر نگاه و فکرشان همان بماند که در خانه بود. 


* با هر سختی بود نوشتم تا بماند برای آینده‌ها که یادم نرود کجا بودم.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دیوار محبت ما

قدیمها که هنوز مضرابهای چپ و راست سنتور برایم عجیب و رمزی بود، اگر استاد توضیح میداد، بازهم قانع نمیشدم. فکر میکردم حالا چه فرقی دارد، اینطوری یا آن مدلی؟ حتی یک بار با لحنی شاکی پرسیدم: "مگر شما نگفتید مضرابگذاریها جوری است که دست نوازنده راحت‌تر حرکت کند؟ من اینطور راحت‌ترم!" همه خندیدند. باز میگفت صدای مضراب راست و چپ با هم فرق دارد، باز هم کافی نبود برایم. می‌شد راست را ضعیفتر بزنی یا چپ را قوی‌تر. رفته رفته حرفش را فهمیدم. ارزش دیکته مضرابها را بیشتر درک کردم. اگر میخواستم از ردیف و هرچه که یاد میگرفتم مثل زبان موسیقی استفاده کنم، باید نظم و قاعده‌ی آن را هم می‌پذیرفتم. نمی‌شد بنویسم صلام، و بگویم چه فرقی دارد؟ این هم سلام است. 

الان یکی از نعمتهای جدید زندگی این است که شاگرد قدیمی کلاس شده‌ام. یک مقدار حس پوسیدگی به آدم می‌دهد اولش. بعضی وقتها حس جاودانگی است البته، که فکر کنی من برای حدود 10 سال هر شنبه ساعت 4 و نیم اینجا بودم! بخصوص وقتی متوجه باشی که تغییر کرده‌ای. قسمت شیرین‌ترش این است که وقتی شاگردهای جدید می‌آیند و درسهای قدیمی تو را کار می‌کنند میتوانی دوره کنی برای خودت. یکی از بچه‌ها دوجلسه پیش درآمد اول شور را میزد، یکی قبلترش فرود دلکش به خیالم. استاد برای شاگرد ماهوری یک اشتباه را میکشد بیرون. توضیح می‌دهد: ببین این مضراب وسط را میتوانی هم به قبلی بچسبانی، که اینطوری می‌شود، هم به بعدی‌اش بچسبانی، که اینطوری است، ولی میبینی؟ هیچکدام صدای این یکی را نمی‌دهد: درست وسط هر دو است، نه مال اینه، نه اون، ولی هم مال اینه هم اون. بعد سر شاگرد شور هم همین را گیر می‌اندازد، تکه‌ی "ای صنم، ای صنم" درآمد اول: نه به این میچسبه نه به اون یکی، ولی هم مال اینه هم مال اون. استاد با ذوق تمام همین تم را می‌گیرد و برای ما از ساختمان مثال می‌زند. می‌گوید قدیم‌ها که خانه‌ها دیوار مشترک داشتند، هرکدام از همسایه‌ها فکر می‌کردند آن دیوار مال خودش است. بنابراین اگر به شکلی در آن توسط یک سمت تخریب یا تصرف می‌شد، دیگری شاکی بود و اعتراض می‌کرد. درحالیکه در واقع این دیوار هم مال او هست، هم مال او نیست. بعد با خنده ادامه می‌دهد که حالا شهرداری مشکل را اینطور حل کرده که به جای یک دیوار مشترک دو دیوار نازک باشد، هرکدام برای یکی از همسایه‌ها!

به نظرم استاد می‌تواند همین تم را بگیرد و برای ما بینهایت مثال پیدا کند. آنقدر که برود تا بن دندان زندگی‌های شخصی و اجتماعی‌‌مان و برای یک لحظه هم که شده زیر روشنایی‌اش بفهمیم کجای کارمان می‌لنگد. 

***

امروز با بیحوصلگی و در ریتم تنبلوار صبحگاهی‌ام، دارم خودم را مقایسه می‌کنم با دیگران. این کار را همیشه انجام می‌دهم. گاهی وقتها انرژی‌دهنده‌ است، خیلی وقتها تخریبگر. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم متعلق به دنیای خودم است، خوشحال میشوم و سعی میکنم پررنگ‌ترش کنم. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم از "منِ تا به اینجا" دور است، حسود میشوم و غمگین. آن آدم بت می‌شود و من خاک اطرافش! دیگر وجود ندارم. 

حالا امروز باز دارم خودم را مقایسه می‌کنم. یکدفعه یادم می‌آید از "هم مال من هست، هم نیست." می‌توانم بجای آنکه خودم را نقد کنم که چرا تابحال اینطور نبوده‌ام، بپذیرم که مال من نیست و با حرص و حسادت نخواهم بدستش آورم. هرلحظه هم می‌توانم اینقدر آزاد باشم که فکر کنم مال من هم هست، و اصلا بعید و دست نیافتنی نیست. 

***

خودم را تجسم میکنم نشسته کنارش. همه توانم را جمع می‌کنم تا نگاه چشمهایش کنم و بگویم: انگار اینجور چیزها هم مال من هست، هم نیست. بعد آرام و مطمئن لبخند میزنم و دستش را محکم می‌گیرم. 
۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خانه‌ی دل

یکی از بنیادی‌ترین مسائل دنیا باید درک زیبایی شریک شدن زندگی و بودن در کنار کسی باشد، یک همراه همیشگی. تا پیش از این، من هیچوقت نتوانستم درک کنم آدمها چطور عاشق هم میشوند. به نظرم میامد که عاشق بودن یک انتخاب است از روی مهربانی و منطق. 

میتوانم اعتراف کنم آنوقت ها من اگر هم عشق میورزیدم مثل حالا عاشق نبودم. 

حالا طوری است که احساس میکنم جایی در دنیا دارم مخصوص به خودم، مثل یک خانه‌ی امن و باصفا. جایی در دل تویی که دوستت دارم ای مهر تابان. 
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰ ۴ نظر
دامنِ گلدار