نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

کتاب‌چین

نویسنده‌ها نویسنده به دنیا می‌آیند یا تبدیل به نویسنده می‌شوند؟ به طور خلاصه باید بگویم که توفیق ادبی به دو عامل وابسته است: داشتن توانایی ذاتی برای شروع و احساس نیاز به گسترش این توانایی ذاتی از طریق تلاش بی‌وقفه در گسترده‌ترین ابعاد ممکن (1، ص75). بیایید برگردیم به خود شما...فرض کنیم که شما در بررسی برنامه‌ی روزانه‌تان کشف می‌کنید که فقط روزی نیم‌ساعت زمان برای نوشتن دارید و فرض کنیم که شما یکی از آن آدمهایی هستید که باید شرایط بسیار مناسبی برایشان فراهم شود تا بتوانند فقط و فقط یک جمله بنویسند...احتمالا به خود می‌گویید از این زمان نیم‌ساعته می‌شود برای کارهای به‌دردبخوری مثل شستن اتوموبیل و تمیز کردن کف آشپزخانه، یا تفریح‌هایی مثل قهوه نوشیدن با همکاران و گپ زدن با همسایه‌ها استفاده کرد. صبر کنید دوست من. این شیوه‌ی فکر کردن چیزی جز خودکشی ادبی نیست. می‌توانید از آن زمان نیم‌ساعته برای کاری خلاقه استفاده کنید (1، ص146). امید مهم است، چون می‌تواند تحمل لحظه‌ی حال را آسانتر کند. اگر ایمان داشته باشیم که فردا بهتر خواهد بود، می‌توانیم سختی امروز را تحمل کنیم. اما این حداکثر چیزی است که امید برایمان انجام می‌دهد. خوب که درباره‌ی منشاء امید فکر میکنم، به نتیجه‌ی فجیعی می‌رسم. وقتی به آینده امید می‌بندیم، انرژی و تمرکزمان را روی زمان حال نمی‌گذاریم. (2، ص49).

فرض کنیم که شما ایده‌ای به ذهنتان می‌رسد، یا آنطور که اگر «پوه» اینجا بود می‌گفت، ایده به شما می‌رسد. این ایده از کجا آمده است؟ خود آن چیز دیگر از چه چیز‌های دیگری آمده است؟ اگر قادر باشید که سرنخ تمام آنها را به منشاء اصلی آن ردیابی کنید، کشف خواهید کرد که آنها از «هیچ‌چیز» آمده‌اند. و خیلی احتمال دارد که هرچه ایده ناب‌تر باشد، راست و مستقیم‌تر از آنجا رسیده باشد: «پرتوی درخشانی از نبوغ! چیزی که تا بحال به گوش کسی نخورده! روشی نو و انقلابی!». در عمل هر کسی چنین ایده‌ای را زمانی داشته، بیشتر شاید بعد از یک خواب کامل که همه‌چیز کاملا واضح و روشن و پر از «هیچی» بوده و ناگهان یک «ایده» آنجا پیدا شده‌است. اما نیازی نیست که ما به خواب برویم تا چنین اتفاقی بیفتد. می‌توانیم به‌جای آن بیدار باشیم، کاملا بیدار. این فرآیند بسیار طبیعی است. آغاز آن زمانی است که کودک هستیم، درمانده و محتاج به کمک اما آگاه از همه‌چیز، و از هرچه اطرافمان است لذت میبریم. (3، فصل هیچ‌چیز).

تا زمانی که سیزده سالم شد و آرکانزاس را برای همیشه ترک کردم، «مغازه» محل مورد علاقه‌ام برای وقت گذراندن بود. تنها و خالی در صبحگاهان، آنجا مثل هدیه‌ای بازنشده از یک غریبه می‌نمود. باز کردن در جلو شبیه باز کردن روبان از آن هدیه‌ی غیرمنتظره بود. نور نرم‌نرم وارد می‌شد (به سمت شمال)، و روی قفسه‌های کاموا، تنباکو، ماهی سالمون، و ماهی مکرل می‌نشست... هرگاه بعدازظهر وارد مغازه می‌شدم حس می‌کردم که خسته است. من به تنهایی نبض کند کارش که به نیمه رسیده بود را می‌شنیدم. اما درست قبل از زمان خواب، پس از آنکه بی‌شمار آدم آنجا رفته و برگشته بودند، یا سر صورتحسابشان دعوا کرده بودند و یا با همسایه‌ها شوخی و مزه‌پرانی کرده بودند، یا حتی فقط آمده بودند تا به خواهر هندرسون یک «هی، چطوری؟» تحویل بدهند، روح جادویی صبحگاهی به مغازه باز می‌گشت. (4، فصل 3). سی و پنچ سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه‌ی عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر میکنم و خود را با کلمات چنان عجین کرده‌ام که دیگر به هیئت دانشنامه‌هایی درآمده‌ام که طی این سالها سه‌ تنی از آنها را خمیر کرده‌ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی‌دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته‌ام هماهنگی‌ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله‌ی گذشته حفظ کنم (5، ص1). بارها با ناکامی مواجه شده‌ام، اما هرگز ناامید نشده‌ام. من این نوع زندگی در خفا برایم مثل یک ماجرای خطرناک است که رمانتیک و جالب نیز می‌باشد. هر کسری و کمبودی هم خودش منبع سرگرمی است و در دفترچه‌ی خاطراتم ثبت میکنم.. آنچه دارم از سر می‌گذرانم شروع خوبی برای یک زندگی جالب است و تنها به این دلیل است که در خطرناکترین لحظات هم قادرم درباره‌ی وجوه خنده‌دار این زندگی بخندم (6، ص260). آیا کسی جز یک نویسنده می‌تواند این کار را بکند؟ میان دوستانتان دنبالش نگردید. هرکسی تا یک زمانی تحمل شما را دارد و بعد به حال خود رهاتان می‌کند. نویسنده تنها کسی است که با شما ارتباط برقرار می‌کند و در آن تنهایی وحشتناک با شما شریک می‌شود. فکر نمی‌کنم لازم باشد درباره‌ی گنجی که از این همه رنج بیرون می‌آید، زیاد صحبت کنم. اگر شما نویسنده هستید، باید بگویم گرفتار شده‌اید و به دام افتاده‌اید. اگر مثل من نوشتن را دوست دارید، دیگر هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند ارضاتان کند. پیشنهاد می‌کنم که روزانه زمان مشخصی را برای نوشتن در نظر بگیرید و اجازه ندهید که هیچ‌چیزی جلو کارتان را بگیرد. خودم هم همین کار را می‌کنم، و به‌رغم همه‌ی سختی‌هایش بسیار به آن دل بسته‌ام. (1، ص103). 

 

 

منابع :)

(1) حرفه: داستان نویس، مترجمان کاوه فولادی‌نسب، مریم کهن‌سال‌نودهی، جلد اول (مجموعه‌ی مقالات درباره نگارش داستان کوتاه).

(2) تیچ نات هان (صلح دالای‌لاما)، ترجمه‌ی انگلیسی آرنولد کوتلر، ترجمه‌ به فارسی (؟).

(3) تائوی پوه، نویسنده بنجامین هوف، ترجمه به فارسی (؟)، فصل هیچ‌کجا و هیچ‌چیز.

(4) من می‌دانم چرا پرنده‌ی قفسی می‌خواند، اتوبیوگرافی مایا آنجلو، (به فارسی ترجمه شده اما من از کتاب انگلیسی استفاده کردم).

(5) تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال، ترجمه‌ی پرویز دوائی.

(6) خاطرات آن فرانک، آن فرانک.

 

 

به دعوت گلاویژ، شرمنده از تاخیر، برای چالش بلاگردون.

اگر وقت داشته باشند و تا الان دعوت نشده ‌باشند دعوت میکنم از هایتن، خورشید، ف. بنفشه، خانم دایناسور، زهرا طلایی، بندباز، لادن، و پریسا

۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۸:۵۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

تنها در نیستی نیستی!

هیچ ننوشتم، و این نشانه‌ی چیزی نیست جز خستگی. خستگی برآمده از تنبلی، و تنبلی حاصل از انکار مفید و آزاد و مسئول و مهم بودن. فرار از حاضر بودن و کودکانه طلب «غایب شدن» را داشتن. در یک کلام فراموشی خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها، آنهم با تصور آنکه قطار کردن سلسله‌ی فکرها و نظم‌بخشیدنش کار سختی است که در مجال این‌چنین اوضاع نخواهد گنجید. غافل از اینکه از هرکجا که شروع کنم، حرف‌های واژه‌شده می‌کشاندم به همانجایی که می‌باید.

و حالا این‌بار به کجا؟ به انکار خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها! به واقعیتی که می‌پذیریم و به تنمان می‌کنیم. 

صحبت از جوانی سخت عزیزجون شد، دختری که بی‌پدر و مادر و با صلاحدید خواهر بزرگتر، که بی‌اندازه ساده‌دل بود و نمی‌دانم خوشبختی را در چه می‌دید، خواهر شانزده‌ساله‌اش را داد تا بی‌خبر از همه‌جا وارد خانه‌ی یک مرد «خوب و آبرومند» زن‌دار شود تا برایش فرزند بیاورد. در فعالیت و محبت و همسرداری و فداکاری و اطاعت عزیزجون از آقاجون هیچوقت شکی نمی‌توان داشت. این امر به معروف عزیز جون و بالاگرفتن مقام مردان و پسرها (که مردان بالقوه‌ی آینده‌اند) بین ما نوه‌ها و بچه‌ها اسباب شوخی و خنده‌ی بسیار بوده. هرقدر که عزیزجون اصرار کند این پنج انگشت هرکدام ببرد خون می‍اید ما نمی‌توانیم این ارج و منزلتی که عزیز خانم برای مردها قائل است را نادیده بگیریم. خیلی زیاد، انگار اصلا ملکه‌ی ذهن عزیزجون شده‌باشد! ولی همین خود حراف من، تا همین پریروز از عزیز نشنیده بودم که اعتراضی کند به زن مرد زن‌دار شدن در شانزده‌سالگی، هرچقدر هم که مرد مرد خوبی باشد و زندگی که حالا دیگر خیلی پیچ و خم‌هایش را باید نشان داده باشد به تعبیری پربار. ولی نه، آن ته ته دل عزیز جون، پشت تمام آن بامداد خمار خواندن‌ها و سریال‌های عاشقانه مثلثی و ضربدری دیدن‌ها و محو قصه‌های خانم‌کوچک پس از باران شدن‌ها، یک سؤال بزرگ از نوجوانی بی‌پاسخ مانده. یک‌ سؤال شخصی که انگار هیچوقت فرصتی نبوده که بخواهد درباره‌اش فکر کند، همیشه و همیشه عزیزجون کار کرده و ننشسته. من شرمنده‌ی تو هستم عزیز جون. چه خوب شد حرف به اینجا رسید و نگذاشتی فکر کنم این خدمتگزاری بی‌منت و فرمانبری بی‌چرا، تمام شماست. خوشحالم که به این واقعیت با هم جان بخشیدیم که کار درستی نبود. سخت بوده، هم برای شما و هم‌ برای زن اول. این عشق آن ‌عشق توی قصه‌ها نشده ولی به‌جایش تو روی دنیا را کم کردی. روی من را هم کم کردی چون دیگر فکر نمیکنم واقعیت ما چون از نسل‌های متفاوتیم از هم دور و متفاوت است. 

هربار که از خانه بیرون میروم و میبینم خیلی‌ها عادی خرید می‌کنند یا فروشگاه از مردم شلوغ است و هیچکس فاصله‌ی دومتر را رعایت نمی‌کند، یا فامیل مسافرت می‌روند یا جشن نامزدی می‌گیرند، بی‌اختیار به خودم ‌می‍ایم و می‌پرسم نکند تنها آدمی که در قرنطینه و خانه مانده خودم باشم؟ نکند فراموش کنم زندگی عادی را، نکند این پیله‌ای است که خودم تنیده‌ام؟ نکند شورش را درآورده‌ام و دارم زمان و فرصت را از دست می‌دهم؟ این سؤال‌ها باعث می‌شود بفهمم که واقعیت در خلاء و تنهایی رنگ می‌بازد، که من نشانه‌ای می‌خواهم که بگوید تنهاترین نیستم، تاییدم کند. مثل آینه برایم دست تکان دهد و ‌بگوید او هم همینجاست که من هستم. آنوقت واقعیت جاری من جان می‌گیرد و واقعا واقعی می‌شود.

فلسفه خواندن هم حوصله‌ام را سر برده. اغلب به جای حرفهای فلاسفه، سؤالهای خودم را به آنها ربط می‌دهم و با هم گپ می‌زنیم. من برایشان از لزوم معتبر شناخته شدن انواع و اقسام انسان‌ها و گیاهان و دیده‌ها و نادیده‌ها می‌گویم. دنبال این هستم که کدامشان با من هم‌نظر است. می‌دانم از عامی هم‌ عامی‌ترم و حاضر نیستم کلاسه‌شده و منطقی و مرتب استدلال کنم. علمی نیستم. کلی‌نگر و شهودی‌ام، و خواندن اسپینوزا و لاک ذهنم را دوباره معطوف به سؤال‌های خودم کرد. از این قبیل که چطور می‌شود در دنیایمان‌ جایی محفوظ باشد برای نظر مخالف و آدم‌هایی که برایشان یا قلبا یا در عمل ارزش و احترامی قائل نمی‌شویم. آشفته شدم از اینکه وقتی یک آدم انتخابی صادقانه و خالصانه دارد و در لباس گفتگو بخواهیم ثابت کنیم که حرف غلطی می‌زند یا در اشتباهی عمیق است، این اثبات با او چه می‌کند؟ اگر این نظر مخالف که ما برنمیتابیم پاره‌ای از هویت او باشد که دیگر هیچ. انگار گفته باشیم تو وجود نداری، واقعی نیستی، در حالیکه صدایش را می‌شنویم و دستهایش را می‌گیریم و گرمایش را وقتی که می‌گذریم از کنار او حس می‌کنیم. در حالیکه به هزار نشانه او وجود دارد و هیچ انسانی نمی‌تواند همین الان که ما به هم می‌رسیم یک انسان ایده‌آل و مطلوب در دستگاه مختصات ما باشد. پس چرا واقعیت وجود همدیگر را قبول نکنیم؟ کافی است یک‌بار یکی از ما به دیگری رنگ واقعیت بدهد. آنوقت همیشه دختر شانزده‌ساله‌ای هست که واقعیتش، شده در هشتاد سالگی، همانی باشد که حالا ما می‌بینیم. 

 

پ.ن. در کمال ناباوری وقتی یک‌هفته دسترسی به اینجا قطع شد بیشتر از آنکه نگران مطالب و نوشتن باشم، احساس دلتنگی داشت مرا می‌کشت. وقت زیادی تلف کردم، راه‌هایی که چندان سر در نمی‌آوردم را پیدا میکردم، همه آدرس‌هایی که یادم بود را به فیدخوان‌ها‌ اضافه میکردم و چندبار خواستم در وبلاگ قبلی‌ام ادامه بدهم. مثل کسی که مرده باشد فکر کامنتهایی که جواب نداده‌ام و بک‌آپ‌هایی که نگرفته‌ام می‌افتادم. وقتی که وصل شد می‌توانستم گریه کنم، اما نکردم. حالا بعد از سه روز دیگر برایم اهمیت ندارد. اینکه چه اتفاقی افتاده یا می‌افتد پیش خیلی اتفاق‌های دیگر بسیار بسیار کوچک و بی‌اهمیت است. فکر کنم بالاخره آدم کمی که در استفاده از ابزارها مهارت داشته باشد کافی است روی چند سرویس فعالیت کند تا هرکدام هروقت به‌دلیلی خواستند واقعیت وجود او را کتمان کنند، از طریق آن‌یکی بگوید هستم هستم، با تمام زشتی‌ها و کم‌بودن‌هایم هستم.

۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

اینجا کسی پشت ‌در است..

درست از بیست و یکم آبان نتوانسته‌ام وارد اینجا شوم. اعتیاد من به خواندن و وبلاگها جای خود، زیادتر بودن دوستان مجازی از واقعی هم‌ بهمچنین، ولی تصور خرابی سرویس بیان و انتظار و بعد فهمیدن اینکه خیلی وبلاگ‌ها به‌روز‌ شده‌اند دیگر واقعا حالم را گرفت. نمی‌دانم چه خبر است، اروپا نیم‌بند راه می‌دهد، هند و سنگاپور و حتی‌ ترکیه نه. قاره‌ی ‌آمریکا  که دیگر جای خود دارد. 

باشد، من هم توفیق اجباری را غنیمت میشمرم و حرفهای باد کرده در این کله را هم برای خودم می‌نویسم. آره، قرار بر نوشتن باشد روی کاغذ ساندویچی هم‌ میشود نوشت، ای شبکه‌ی اجتماعی مشکوک! 

۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۱ ۳ نظر
دامنِ گلدار

پاییز چند جهان بُرد از جهان؟

خاله‌پری عزیزم، برای شما هیچ‌کار نکردم. 

به‌جز کمی مرور خاطره‌‌ها. از آن سه‌چهاردانه ایمیلی که برای هم نوشتیم، از گزهای‌ رنگی شکلات‌خوری روی‌ میزتان، از دنبال‌کردنت که آن ران مرغ سایز دایناسور را وقتی مهمانتان بودیم در بشقابم‌ بگذاری، از کودکی‌ها و خانه‌ی دیوار به دیوارمان، از صبح‌های دیر با بوسه‌های تو از خواب پا شدن، چون معلم‌ها تابستان تعطیلند ولی مامان قبل از هشت باید سر کار میرفت، از مشقی که کلاس سوم دبستان از درس راهنمایی و رانندگی توی هال شما می‌نوشتم، از بستنی‌سنتی‌هایی که توی آن کاسه‌صورتی‌ها می‌خوردیم، از وقتی که رفتید تهران، از وقتی که ما آمدیم‌ تهران و دو ماهی مهمانتان شدیم تا خانه آماده شود. از رازها و رمزها، از دندان بر جگر گذاشتن‌ها، از آنهمه حمایت، «از چه‌خبر احوال؟» گفتنت، با آن‌صدای گرم و هیجان‌زده و لحن سؤالی صادقانه و پر از خوش‌رویی پای تلفن، حتی به پرحرف‌ و وراج‌ترین دوستانت، از میانجیگری‌هایی که برای یک خانواده‌ی لجباز و متعصب میکردی، خانواده‌ی همسر، از قضا فامیل، از کمک بی‌چشم‌داشتت به هرکسی، چه پدرش قهر کرده‌باشد با عموجون یا چه مادرش پشت سر تو حرف زده باشد، از دل‌سوختنت برای پناهنده‌ها، برای جنگ‌زد‌ه‌ها، تصدق‌رفتنت حتی برای بچه‌های توی تبلیغات تلویزیون. برای آن بغل‌های سفت، برای توت‌های خمیری که عید سر سفره‌ی هفت‌سین میگذاشتی، برای موهایی که همیشه‌ تا زیر گوش کوتاه می‌کردی و با سشوار گرد، برای حظی که از ورقه‌های شاگرد زرنگ‌هایت می‌بردی، برای تبریک‌هایی که در جواب تبریک روز معلم به من میدادی، من که یک حل‌تمرین بیش نبودم، از ساعت خانه‌تان که‌ پنج‌دقیقه جلو بود تا بموقع سر کار باشی، از رادیو پیام که هر یکربع گذشت زمان را برایت یادآوری می‌کرد، از لذتی که از تحلیل‌های خبری حسابی می‌بردیم، از صدای بلند اخبار عموجون و شب‌نشینی طولانی ما تا یکربع به بامداد جمعه یا شنبه، جوری که حتما فیلم آن هفته‌ی آپارات را با هم دیده‌باشیم. و بعد یادم آمد از فال‌های حافظی که در آن شهریور و مهر کذایی برایت پیامک کردم. گاهی هم یادم می‌آید از آن روز که مادر پای تلفن برایت درددل کرد و زد زیر گریه، و بعد آن روز که من از شما خواهرها پرسیدم مگر الان خوشبخت نیستین؟ که فقط با تعجب نگاهم کردی و پرسیدی هستیم؟ 

نه، تو فقط با اینها خاله‌پری نمی‌شوی.

از زمانی که قول دادم به تلخی‌های پایان داستان فکر نکنم و آن آدمک نخاله را از زندگی‌مان دور نگه‌دارم، کمی توجهم جلب به زندگی توران خانم شده. همه‌جا میشنیدم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنیم، ولی انگار گوشها و سلول‌هایم حساسیتشان را از دست داده‌باشند. تازه دارم آرام‌آرام هضم میکنم. می‌گویند این کار بزرگ اگرچه با یک نفر شروع شده اما کار یک نفر نیست، تلاشی است دسته‌جمعی. من هم سعی کردم و بیشتر هم سعی میکنم که وقت را در خالیِ تنها بودنم هدر ندهم، با دیگران آشنا‌تر شوم، بیشتر وسط گود بروم. من سوخته‌‌ام، دست‌کم ذره‌ای سوخته‌ام و انگار تازه فهمیده‌ام که با این زغال می‌شود نقاشی هم کرد. 

نه، تو با اینها هم خاله‌پری تمام و کمال نمیشوی.

اشک می‌شوی. شعله می‌شوی، میسوزانی، میسوزی. تمام نمی‌شوی. 

می‌دانستی از دست‌زدن به گل‌ها می‌ترسیدم؟ لطافت و زنده‌گی‌شان غافلگیرم میکند. کندن یک برگ نیمه‌زرد یا یک گل در حال پژمردن برایم زجرآور است. به یمن حیاط حالا چهار فصل را درک میکنم. تولد جوانه‌ها را دیده‌ام و شکفتن گل‌ها را، و بعد جمع‌کردن بر‌گهای ریخته بر زمین، خشک و نیم‌خشک. کندن برگ‌های زرد بوته‌ها و ساقه‌های مرده‌شان، به‌ضرب دستکش، یا به هوای آنکه راحت جدا می‌شوند و دیگر جانی ندارند. بماند، آن نیم‌جان‌ها را باید قبل از زمستان با قیچی راحتشان کرد. می‌دانی اینکار قرتی‌بازی است، برای رسیدن به سر و وضع باغچه است و کمی برای راحتتر جمع ‌کردن برگها، که لا و لوی بوته‌‌ها گیر نکنند. امسال برگ‌ها را با دست جمع میکردم و گاه یادم می‍امد که پارسال در همین حال تصویری باهم صحبت می‌کردیم. امسال برگ‌ها حکم همان شعرهای حافظی را داشتند که وقتی در کما بودی برایت میفرستادم. می‌دانستم شاید نبینی، ولی احتیاج داشتم به‌ خواندنشان، به نوشتن‌شان و برای تو فرستادنشان. مثل حالا که محتاج حرف زدن با تو هستم و نتیجه‌اش میشود این. راست است، این من هستم که محتاجم. کسی چه می‌داند، شاید تو هم که باید دیگ حلیم تاسوعا را، سال به سال، خودت میشستی همین حس را تجربه می‌کردی.  

خاله‌پری عزیزم، من برای شما هیچ کاری نکرده‌ام، هنوز.

 

+ عنوان ترجمه‌ی شعری است از شاعر ارمنی هامو ساهیان.

۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

این من هستم

این چالش را به دعوت وبلاگ Quote قبول کردم.

 

  • این من هستم که امروز اینجا نشسته. 
  • که در بیداری انگار خواب می‌‌بینم، هرچند که خیلی‌خوب می‌دانم اینها خواب نیست.
  • که مطمئنم اینقدرها نباید فکر کنم و در خودم و دنیا غرق شوم، و خوب هم می‌دانم که چطور نباید مرتکب این اشتباه شوم، ولی می‌بینی؟ دانستن کافی نیست و باز به این میرسم که فکر کردن فرای این موقعیت اضافه است وقتی هرچیزی که می‌بایست بدانم را «فکر» میکنم که میدانم.
  • که هربار آمدم خودم را تعریف کنم نشد، ولی شکایتی هم نیست :)

 

دعوت میکنم از پریسا، فاطمه .ح، خانم دایناسور، و هومن

 

اطلاعات بیشتر و شرکت در این چالش را اینجا ببینید. 

۰۸ آبان ۹۹ ، ۰۷:۱۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خودی‌ها و نخودی‌ها

من آدم محدودی هستم. از این‌نظر  آنهایی که سرشان گرم کار خودشان است را میفهمم، آنهایی که همیشه وسط بحث نیستند و بیشتر سکوت می‌کنند. من میفهمم که سکوت می‌تواند غیر از بی‌تفاوتی یا رضایت و تأیید، به‌معنای دیگری هم باشد، مثلا سکوت درخت در برابر ترافیک خیابان. یا سکوت خیابان در برابر باران. سکوت می‌تواند دربرگیرنده باشد، گرم باشد ولی در عین‌حال کاملا و دقیقا یکسان با صدای جمع نباشد. میتواند میخ‌دار و آسیب‌رسان نباشد. سکوت حتی می‌تواند گوشه‌گیری و عزلت هم نباشد. سکوت شاید یک آیین باشد، یک انتخاب باشد، یک راه و روش باشد، شاید اصلا عین عین دموکراسی و احترام باشد، هم‌کلاسی پرجوش‌ و خروش من!

اخیرا شاهد دو اتفاق مضحک در فیسبوک و اینستاگرام بودم که هنوز هم انرژی و وقت زیادی از ذهنم میگیرد و واقعا تشخیص نمیدهم نسبت من و جایگاهم در این دست مسائل چیست. مورد اول به حمایت از یک دوست ارمنی و بعد از چند روز تحقیق درباره‌ی شرایط فعلی منطقه‌ی قره‌باغ یا آرتساخ (هریک از نامها برای یک طرف محترم و‌ قابل قبول است و هردو برای من)، چند پست روی فیسبوک گذاشتم و اصل حرفم دخالت یک‌طرفه‌ی ترکیه و دامن‌زدن به جنگ بیشتر و سخت‌تر کردن صلح بود. دوستی آمد نقشه ایران قدیم را آورد و بحث که فلان و بهمان. خیلی محترمانه ‌توضیح دادم الان بیشتر این مردم ارمنی‌اند و دارند زندگی می‌کنند و در ضمن نسبت به ترکیه و آذربایجان در اقلیتند، وگرنه هردو گروه هم‌وطن من‌ هستند. بدون بحث بیشتر و در حالیکه منتظر دلایلش به جواب منطقی‌ام بودم، بلاک شدم. جالب اینکه ایشان حق دارند تبلیغ کنند سمت درست بایستیم، ولی من حق‌ مخالفت با موضع ترکیه را ندارم.

مورد بعد وقتی بود که ملت زیر صفحه‌ی دکتر الهی‌قمشه‌ای در اینستاگرام سوال کردند چرا ایشان هنوز برای درگذشت استاد شجریان پیامی منتشر نکرده‌اند! عده‌ای کامنت گذاشتند این‌صفحه‌ توسط طرفداران‌ ایشان اداره می‌شود نه خودشان! بهرحال ظرف چند ساعت با انتشار پست و استوری فکر میکنم خطر بزرگی از کنار گوش استاد قمشه‌ای گذشت. مورد آخر همین هم‌کلاس جوشی من است که ابتدا روز جهانی معلم را به استاد کیانی تبریک‌گفته (که من نگفتم) و بعد از پیامک خودش و جواب محبت‌آمیز استاد اسکرین‌شات گرفته و پست اینستاگرامی شیرینی ساخته و لایک‌های فراوان نیز شکار. بعد پس از چند روز از درگذشت استاد شجریان، در نیمه‌‌های شب به‌وقت ایران ضمن پستی موقت گلایه می‌کند که چرا فرهنگستان هنر و رئیسش که از قضا مجید کیانی استاد ایشانند، تا کنون پیام تسلیتی نفرستاده‌اند. عده‌ای هم همدردی نموده دلیل را سرسپردگی استاد به حکومت دانسته‌اند. 

سؤال اینجاست که با این خط‌کشی‌ها و یا اینور خط یا آنور خط قرار است کجا برسیم؟ چرا خودمان به تفرقه و دودستگی دامن میزنیم؟ و مثلا هم‌کلاس من که الان خودش استادی است و کلی شاگرد جوانتر و سبک مستقل خودش در نوازندگی را دارد، چرا باید این‌ نگرش را منتشر کند؟ از استاد کیانی با آنهمه پژوهش در مکتب قدما اگر اخلاق و غم‌درونی و بی‌های و هوی را نیاموخته پس چه یاد گرفته؟ اگر خصوصی پیامک تبریک میدهد چرا علنی و در حکم اتهام و قبل از سؤال از خودشان چنین پستی منتشر می‌کند؟ چرا اینها را اینجا مینویسم؟ چون پستش را صبح نشده برداشت، رسما بدنامی و ریا و تفرقه‌افکنی کرد و همین. گیرم دو استاد سبک و شیوه‌های متفاوتی داشته‌باشند، جایگاه مردمی یکسانی هم نداشته‌باشند، چه انتظاری است که بخاطر محبوبیت نزد خودمان، دیگران را به‌ چوبِ سینه‌چاک‌نکردن بگیریم؟ چرا آدمها را به حال خودشان ‌نمیگذاریم؟ چرا به انتخاب‌هایشان احترام نمی‌گذاریم؟ چرا همیشه باید حمایتمان چشم طرف دیگر را کور کند؟ چرا اصلا یادمان می‌رود آدم‌ها بیشتر از تفاوت‌هایشان اینقدر شبیه هم‌اند، هردو زحمتکش و عاشق موسیقی ایرانند، هر دو یک گنجینه‌اند؟ اصلا ما در مقامی هستیم یا بهتر بگم هزار فالوور اینستا یا دسترسی ما با یک کلیک به صفحه‌‌ی یک شخصیت فرهنگی و کارکشته، ما را در جایگاهی قرار می‌دهد که نقد احساسی کنیم؟ یا آیا مالکیت مرزی آنقدر مهمه (آنهم وسط کرونا) که بخواهیم عده‌ای را از خانه و کاشانه بیرون‌کنیم؟ تا کی قرار هست به‌جای احترام و بالا بردن شانس دوستی‌ها به هم بپریم و همدیگر را تکه‌پاره کنیم؟

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۰:۴۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چگونه بابک جلالیان را به در خروج راهنمایی کنم؟

شما ناچارید بروید، اینطور وقت مرا تلف می‌کنید. دعوت‌نکرده پخش می‌شوید پشت کاسه‌ی چشم، روزها، شب‌ها، کنار چراغ جلوی خانه، ماکارونی، پشت تبریک تولد در بیمارستان، پشت صدای سعید، پشت تولد خواهرم، پشت نگاه خالی و تنهای مادرم. حتی پشت بی‌مسئولیتی‌ها و تنبلی‌ها و کم‌سوادی‌های خودم. شما با این آواری که سر یک بی‌گناه ریختید، انگار مرا برای خودم کشته باشید. انگار دنیا را برایم سیاه کرده‌باشید. شما با خطای نپذیرفته و تاوان لابد نپرداخته، راحتم نمی‌گذارید. ریشخند می‌کنید. به‌راستی واقعا چه نیازی به این دارم که بدانم درد می‌کشید؟ که روزگار شما هم سیاه شده. که واقعا هنوز یک پزشک متخصص مغز و اعصاب نیستید و بیمارهایتان با قدرشناسی نگاهتان نمی‌کنند؟ من چه نیازی داشتم و دارم به اینها؟ مگر نمی‌دانستم آدم هزار رنگ و چهره دارد؟ مگر نمی‌دانم که صبر لازم است و زمان برای انسان چیزی نیست جز مایه‌ی فراموشی؟ چرا چسبیده‌اید به دیوارهای این ذهن لعنتی. چرا خاطره‌هایم را سنجاق می‌کنید به آن گردن دراز و کج و می‌گویید دیگر کاری از دستتان ساخته نیست؟ چرا به‌جایش نگفتید خودتان شرایط را پیچیده‌کردید، نگفتید وقتی کاری میتوانستید انجام دهید خبر مرگتان غیب شده‌بودید، تلفن همراهتان در دسترس نبود؟ چرا نگفتید در آن بیمارستان خراب‌شده آخر هفته شیفت اتاق‌‌عمل نداشتید؟ که سی‌تی‌اسکن نگرفتید و به ام‌آر‌آی بسنده کردید و رقیق‌کننده‌ هم تجویز کردید که خونریزی را تشدید کند؟ که محض رضای خدا وقتی مریض را در بخش خواباندید آنقدر اطمینان داشتید که یک دستگاه مانیتور هم کنارش نگذارید و بروید به امان خدا. چرا من را عصبانی می‌کنید؟ چرا باید مثل علاءالدین اینجا بنشینم و آنقدر روحم را بسابم که یک دقیقه بیایید تا دو کلام از زبانتان حرف بیرون بکشم، آخرش هم فقط لبخند بزنید و بگویید خیلی‌وقت است که سرتان به کار خودتان است؟ 

وقتهایی به سرم می‌زند هر اثری که از شما در این فضای مجازی هست را به این داستان آبرو ریز آلوده کنم، ولی دوست ندارم. این افشای حقیقت من از همه‌ی دادگاه‌هایی که برایتان تشکیل دادند و در تمامش پرونده‌ی پزشکی را دستکاری کردید که بیشتر تاثیر ندارد. حیف عمر من نیست دنبال کسی چون شما؟ اینجا که می‌رسم دلم میخواهد هرچیزی شبیهتان هست را از بین ببرم. دوست دارم آن نسخه‌ی میکروب‌گونه‌ای را که از بازی کثیفتان در ذهن من باقی‌مانده، در هرنقطه از دنیای درونم از بین ببرم. حواسم نیست که گاهی مثل شما لش و الکی‌خوش میشوم. نه، حواسم  اصلا نیست؛ که اگر بود دیگر شما اینجا نبودید. دیگر من این آدم ضعیف نبودم. قرار است بروید. گورتان را گم کنید. شما را برای خودم از بین میبرم. مطمئنم همین حالتان را جا می‌آورد. نمی‌گذارم مثل یک میکروب عوضی تسخیرم کنید. اگر شده مغز خودم را سوراخ‌سوراخ کنم که دیگر جایی برای رخنه نداشته باشید، اگر شده با این حال و هوا خداحافظی کنم، اگر لازم باشد حتی خاله‌پری و سختی‌های پنج‌‌ساله‌اش را هم فراموش کنم، شما را از این خانه بیرون می‌کنم. از این خانه بیرون میکنم اما باز روزهایی می‌آید که تنهایی خانواده‌ام را می‌خورد و صدایش را من تا اینجا هم می‌شنوم. آنوقت دوباره می‌خزید و راهتان را پیدا می‌کنید. بد می‌کنید، بد. 

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۶:۲۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

برای تمام معلم‌های دنیا (پست ثابت)

یکی از دلخوشی‌های این روزها شنیدن درباره‌ی خانم میرهادی است، آن هم از زبان دوستان و همکاران و آشنایانش. تمام گفتگوها در صفحه‌ی اینستاگرام انجمن فرهنگی دیوان کلن ضبط می‌شود و برنامه‌ی شب‌های قبل هم موجود است. 

خاله‌پری عزیزم، کاش با هم گوش میکردیم اینها را، با هم حرف می‌زدیم درباره‌اش، و من به تو میگفتم چقدر برای من شبیه توران میرهادی بوده‌ای همیشه. 

 

+ یکی از بهترین معرفی‌های ایشان را وبلاگ صامت نوشته، درباره‌ی جاودانگی.

 

۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۹ ۶ نظر
دامنِ گلدار

این دیگری مونا

نمی‌دانم چرا و چقدر فکر نکردن به خود درون سخت است. ولی می‌دانم بعنوان آدمی با یک اینطور سیستمی، داشتن مسئولیت زیاد و روتین و ساختار در طول روز برایم خیلی مفید است. قبلا هم درباره‌ی ضعف برنامه‌ریزی روزانه‌ام و بی‌نظمی همینجا نوشته‌ام. چیزی که نمی‌بایست فراموش کنم اهمیت کارهای کوچک و تصمیم‌گیری‌های کوچک است.

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

که لزوما به کارها و اهداف دلخواه من ربطی ندارند. با وجود جذابیت و هیجان و فایده‌ای که یک برنامه‌ریزی منسجم دارد، نباید در دامش بیفتم. این روش من نیست. این غصه ندارد که چرا اهل استراتژی و نقشه‌چیدن نیستم. با این همه تلاشی که در بیان خودم دارم، چنین شیوه‌ای باعث می‌شود که فقط تشخیص بدهم چه در من نیست. باید تمرکزم را بگذارم روی چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان. 

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

و حس مسافری را دارم که وارد شهری غریب شده‌است. اگر پنج یا شش‌سال پیش بود، شاید می‌گفتم «چه خوب، اینجا کسی هنوز نمی‌داند چطور هستم، می‌توانم چهره‌ای جدید بسازم و کسی هم خبردار نشود. قضاوت‌ها (ی خودم در مقایسه با محیط) تمام شد و دیگر شبیه دیگران خواهم بود!»، که البته مدت زیادی طول نمی‌کشید که شهر غریب به‌شکلی عجیب مثل گذشته آشنا شود، چون البته نگاه من تغییر نکرده بود و مسئول برداشت‌هایم بیش از هرچیز دیگری خودم بودم. این‌بار که سر تا ته این داستانِ هزاربار نوشته را، دوباره هم خوانده‌ام، بوضوح می‌بینم که دیگر برایم مهم نیست. می‌بینم که از داستانم بیشتر قد کشیده‌ام. کلماتش برایم کوچک شده و جملاتش دست و پاگیر. می‌بینم که نیاز به بازنویسی شدیدی دارد و شاید باید بیشتر متنش را پاک کنم. می‌بینم که دیگر از کسی که می‌شناختم چیزی نمانده و دلیل این ناامیدی‌ها یک عدد مونای دیگری است که دائم دارد از آن‌یکی مونای ساکت و منفعل ایراد می‌گیرد. می‌بینم که آن مونای اولی، این مونای دیگری را معطل و بلاتکلیف گذاشته سر چند راهی و تصمیم‌گیری‌هایش را سخت کرده. دائم سنش را به رخش می‌کشد و می‌گوید بساز بساز، دیگر وقتت تمام شده. دائم حرف می‌زند که اسیر زندان خودساخته‌ی خودت هستی و همین است که هست. مونای دیگری دارد فکر می‌کند این بدبخت بیچاره عقلش نمی‌رسد که هرگلی که امروز به سر خودش بزند به سر او هم زده. نمی‌فهمد که چرا این مونا علی‌رغم تمام تمایلش برای سازگاری با تمام ارکان جهان با این یکی مونا سر سازگاری ندارد. اینها را نمی‌فهمد و دست روی دست گذاشته و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. مگر در بدترین حالت قرار است چه چیزی بیرون این خانه در انتظارش باشد؟ او به خودش جواب می‌دهد «کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک، چیزهایی که هست، و چگونه کار کردنشان.» شانه‌ی مونای اول را با دست به آرامی فشار می‌دهد و می‌رود که آماده شود. هوا سرد است ولی باد نیست.

 

+ او مثل همیشه یادش می‌رود که وسایل سفر را بردارد و حواسش نیست به‌ جای خواب و خوراک. اما مهم نیست. من هم به‌یادش نمی‌آورم. 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

جهان خصوصی

برای آرام کردن فکرها و همینطور برای آنکه کمی بهتر برای کلاس آنلاین یکشنبه آماده شوم، نشستم به تمرین شهرآشوب. شهرآشوب قطعاتی پیوسته و شبیه ترجیع‌بند است متشکل از دوازده قسمت متفاوت اما در عین‌حال شبیه به هم، و آن پایه‌ی ضربی پس از هر قسمت تکرار می‌شود. چیزی شبیه حلقه‌های زنجیر، و می‌شود دائم این قطعه‌ها را از پی هم‌ نواخت، به حکم همین پیوند زنجیره‌ای.

در طی این چندسال و با این تمرین‌های نامرتب و علاقه‌ای که بیشتر به آوازها می‌رود تا قطعات ضربی، مدتها بود که گذر من به این‌ شهر دوازده‌منزل نیفتاده بود که گم‌شدن در آن‌ بسیار هم راحت است. حالا تصور کنید پس از بیست‌سال به شهر قدیمی‌تان‌ برگشته‌اید و تمام آنچه که یادتان مانده این است که فلان خیابان به سمت بالا به فلان‌ میدان می‌رسد و بهمان‌ خیابان‌ موازی آن یکی است، که تمامش هم‌ درست است. اما اگر کسی نگاهتان‌ کند زود متوجه آزمون و خطاها و بالا پایین رفتن‌ها و دور خود گشتن‌هایتان خواهد شد، به زبانی ساده شما شهر را نمی‌گردید بلکه سعی میکنید گم‌ نشوید و اگر بدشانسی سراغتان آمد، به‌شکلی راه را پیدا کنید! حالا باز تصور کنید کسی هست که ‌نه‌تنها نگاهتان می‌کند، بلکه همراه شماست و میخواهید این شهر نوستالژیک پرخاطره را نشانش دهید! آخ که اوضاعی است!

حالت اول تمرین است، حالت دوم گیر کردن در اجراست، و حالت سوم اجرا در حضور مخاطب است. 

بخاطر کرونا کلاس‌های استاد غیرحضوری و اینترنتی شده و من در کمال خوشبختی می‌توانم‌ هفته‌ای یک‌بار انرژی مثبتش را برای روزهایم ذخیره کنم. این کلاس خیلی زیاد اما با کلاس دسته‌‌جمعی ما تفاوت دارد و این تفاوت هم شاید بیشتر برای من باشد تا استاد (نه، راستش این است که ماهیت غیر رسمی این نوع ارتباط برای استاد هم ابتدا مشکل بود). کلاس آنطور که قبل‌‌ترها بود، تمرکز بر رفع اشکال ما داشت و هر هنرجو کارش را در جمع ارائه می‌داد، استاد اشکال‌ها را راهنمایی میکرد گاهی راهنمایی‌های کلی‌تر، گاهی صحبت‌هایی شیرین و همراه با چاشنی طنز از احوال روز با مثال‌هایی از ادبیات و اشاره‌هایی به اخلاق نیکو و صفای دل. از اینها بیشتر همان راهنمایی‌ها مانده اما به‌جایش توجهی که سابق معطوف به جمع بود، حالا بسیار خصوصی و متمرکز بر یک هنرجوی معین است. در این ارتباط من و استاد شهروندهایی از یک جهان خصوصی می‌شویم و استاد تنها مخاطب من. این دنیای تمام خصوصی می‌طلبد که من برنامه داشته باشم که روی چه‌چیزی قرار است وقت بگذارم و چون حداقل نیمی از وقت و علت وجود این ارتباط بخاطر من است، نمی‌توانم در سیاهی‌لشکر کلاس سابق محو شوم. نمی‌توانم فقط درس پس بدهم و بعد از اجرای سایر دوستانم، استاد، و صحبتهای عارفانه‌اش لذت ببرم و بی‌صدا فکر کنم. در این جهان خصوصی که گفتگو نغمه‌ی ساز و مضراب است، به معنای واقعی کلمه باید اجرا کنم. باید احوال مخاطبم را درک کنم، اگر یک لحظه با من همراه شده‌باشد و گیر کنم، رشته‌ی تمام فکرهایش را پاره کرده‌ام. 

استاد مخاطبی بی‌نظیر است. وقتی گند میزنم می‌خواهد که دوباره از اول بزنم. بعد سفارش میکند هربار از اول قطعه‌ی اول. را تا جای درس بزنم. مثل اینکه همراهتان هیچوقت از اینکه یک کوچه را اشتباه بروید خسته نشود و باز بیاید تا شهرتان را نشانش دهید. و بعد وقتی دست‌پاچگی مرا میبیند، توصیه می‌کند که باید خودم به واژه‌واژه‌ی شهرآشوب گوش بدهم، از آن لذت ببرم، کورمال‌کورمال و سراسیمه به‌دنبال راه خروج‌ نگردم، آرام‌‌تر اجرا کنم تا به دلم بنشیند. اینطور است که بهتر می‌توانم‌ شهر را روایت کنم و خستگی‌های مخاطب را از تن در. 

تنها چیزی که استاد شاید نمی‌داند این است که من خیلی وقت‌ها شهر را گشته‌ام و گم‌نشده‌ام. زمان اجرا اما، حال آن ساعت اما، فکرهای پریشان ذهن اما، شهری که قرار است آرامم کند اما، هجرت از تک‌گویی و حضور در جهانی با مخاطب اما. اما، اما، اما، فراموش می‌کنم آوارگی را با روایت شهر برایتان، وقتی حضور دارید.

۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار