دوباره در فضای جدیدی هستم که شبیه گذشته است. این یعنی در دل یک‌ داستان قدیمی گم شده‌ام و خیالم آن بود که فصل، فصل جدیدی است. غافل از آنکه از دل هر بهار یک تابستان و در دل او پاییز و در دل دل او زمستان و از دل زمستان نه أن بهار، که بهاری نو سر میزند و تابستانی دیگر می‌زاید. اما برای ما پاییز یکی و‌ زمستان یکی و بهار همان بهار همیشگی است. جوانه‌ها از قبل از فرونشستن یخ و برف نطفه‌هایشان بسته شده و پیش از خودنمایی بهارانه باید  که سرما را تاب بیاورند. جان کلام، می‌دانم فصل زمستانم است، شاخه‌هایم خشک و برگ‌هایم افتاده، از خودم میپرسم بالاخره بهارم خواهد رسید؟ انگار نه انگار که بهار اینجا بوده، زیر برگ به برگ این کتاب حالا کهنه. یا شاید درختی که حالا پوسته‌ی خشک دیگری روی تنه‌اش را پوشانده. خشکی همان‌قدر برایش تازگی دارد که هرسال. هرچه باشد، هر برگ نویی به جای خودش زرد می‌شود و هر پوست آبداری با درد خودش خشک می‌شود و سرانجام هر برگ داستانی قدیمی شدنش را از حرکت قطار سریع‌السیر ورق‌های بعد خواهد دانست.

رسیده‌ام به فصل جدیدی که قدیمی است. یا  داستان را می‌توانم تمام کنم، یا دوباره از دل آن داستانی دیگر روایت کنم به هوای فصلی جدیدتر. آخرش میدانم در حال تلاش تمام کردن، داستانی دیگر روایت میکنم و دوباره گول میخورم که این فصل جدیدی است. تکرارِ بی‌تکرار.

 

پ.ن. اینهمه بیربط نوشتم خوبیش أن شد که یاد این شعر بیفتم:

هر برگ جهانی است در جهان

پاییز چند جهان برد از جهان؟

هامو ساهیان (ترجمه فارسی از شعر ارمنی)