سلام بهار! ممنونم که عطر و بویت را در این روزهای دم نوروز فارسی تا شهر سرد ما فرستادی. حالا چمن‌های یخ‌زده و سبز و سیاه همه‌جا پیداست و روزها بسیار بلند و هوا بی‌سوز و آواز پرنده‌ها از افق صبح‌ تا پس از تاریکی قابل شنیدن. لابد تمام این‌ها به یک دندان نه‌چندان سفید من می‌ارزید. زمستان که رفت، دندانم‌ را هم با خودش برد. شاید هم زمستان دوست نداشت برود و شما دوتا تو رودربایستی گیر کردید و این وسط قرار شد زمستان را مهمان دندان‌هایم کنی. نمی‌دانم. 

می‌دانی، تحمل زیادی دارم. هم می‌ترسم و هم نمی‌ترسم. روشن نیست چرا و از چه. فکر میکنم دردهای زیادی را تحمل می‌کنم و یک جور مازوخیست‌گونه‌ای پذیرفتم که باید تحمل‌شان کنم، از روی میل! این هم بگذریم. 

بهار عزیز! آدم‌ها را نمی‌شود جدی گرفت. بسیار متغیرند. بسیار متغیریم. هرکس را که‌ جدی گرفته‌ام پشیمان شده‌ام. از خودم گرفته تا دوست‌ها، تا غریبه‌ها. آدم‌ها اصلا احتیاج به کاویدن درون‌شان نیست. خب که چه؟ خیلی ساده‌باورانه است که بخواهی یا تصور کنی از چنین هستی‌ای سردربیاوری. ما حداکثر کارمان فقط تمرکز روی نیازهای هم است لابد. آن هم به ارتباط شفاف و موثر و رک و راست نیازمند است. 

ببین بهار، در همین صِفرصِفر امسال اندازه‌ی هجده‌هزار شیشه سمّ در خودم ذخیره دارم. آنقدر بدبین، و شکاکم که‌ می‌توانم از هر آدمی سم استخراج کنم و فکر کنم با من مشکلی دارد. خیلی خسته‌ام. بسیاربسیار خسته. اگر باران می‌بارید و سم‌ها را می‌شست و حل می‌کرد و می‌برد و من فقط می‌ایستادم تا پاک شوم؛ مثل یک‌ نقاشیِ‌مدادی با پاک‌کن جنس خوب. نه مثل خط‌خطی‌های خودکاری! که دائم همه‌جای صفحه جوهر پس بدهد. آخ بهار، دندانم‌ را گرفتی، سم‌هایم را هم ببر.

 

سال نو مبارک!