تا بحال گذرتان به دفترچهی خاطرات افتاده است؟ منظورم آن دفترهای نفیس و معطر و گاهاً قفلداری هستند که ورقهای رنگیرنگی و قلب و گل حاشیهی کاغذشان روییده! البته اگر از متولدین دههی شصت باشید. بعدترها شکل فسیلی دفترچهها بیرون آمد، کاغذشان تم قهوهای ملایم دارد با حاشیهی سوخته، مثلا انگار خیلی قدیمی باشد و روی پوست خاطراتتان را بخواهید بنویسید. بعدترش نمونههایی امد از انواع جلدها، ضخیم و صحافی شده و فنری، و ورقهایی که از بالا تا پایین پراز جملات مثبت بود. از "سفر من به عشق،" تا "شجاع خواهم زیست،" تا "متفاوت میمانم،" تا "بهترین من ممکن" و چه و چه. مناسب برای تزریق انرژی مثبت در لا به لای روزها. اما اگر از من میشنوید، خاطرههایتان را در قالب هیچ دفتری جا ندهید. لحظهای فکر کنید! اگر من یکی از آن دفترهای گل و قلبی با کاغذ صورتی بگذارم جلویتان و بگویم برایم چیزی بنویس، مگر چند گزینه غیر از نوشتن شعر و امضای کبوتر پیش رویتان است؟ یا اگر خودتان بخواهید توی یکی از این دفترهای نفیس انرژی مثبت بنویسید، اصلا هیچوقت میشود از چیزهای معمولی و گندکاریها بنویسید؟ نه. دفتر خودش مثل بزرگتری که با او رودربایستی دارید مانع میشود. به جای دفتر مخصوص خاطرات، یک دفتر خیلی معمولی بردارید. برداشتید؟ آنهای دیگر هم کنار گذاشتید؟ خب، حالا آمادهاید برای مرحلهی بعد.
فرض کنید هفتساله هستید و مشغول بازی در حیاط خانه. خانه ما حیاطش از سمت راست همدیوار حیاط دایی محمد، از چپ همدیوار حیاط خالهپری، و از روبرو همدیوار با باغ حاج منسند بود. درست شنیدید، من سند (مثل سند شش دانگ!) شخصیتی بود که در دنیای واقع برای خودش حاج محمدحسن نام داشت اما برای من و خواهرم مند اسن (mand asan) که اصلا معلوم نبود چه جور اسمی است، با آهنگ منسند یکی بود و به خیال خودمان میدانستیم با باغِ این حاجی همسایهایم! یک درخت گردو هم در حیاطمان داشتیم که تنهاش آن طرف دیوار سمت حاج منسند بود و شاخههایش سمت ما. خیلی وقتها گردوهای نارس با پوست سفت و سبز روشن میافتاد روی زمین حیاط. و خیلی وقتهای دیگر هم کلاغها وقتی برای خودشان میخواستند گردو بچینند، برای ما هم میچیدند! حیاط یک دستشویی داشت که حکم انباری را پیدا کرده بود، با یک چاهک مخروطی و شیر آب و یک شلنگ که دو باغچه که هرکدام پر بود از بوتههای رز و یکی یک درخت آلبالو، را با آن آب میدادیم. پشتسرمان، یعنی سمت ضلع چهارم حیاط، یک ایوان داشتیم که با چند پله میرسید به کف حیاط. خب، حالا اگر یاد هفتسالگی خودتان افتادید، همین حالا که توی کوچه هستید، یا حیاط، یا اصلا توی اتاق، بگویید ببینم چه چیز دستتان است؟ دفتر و مداد نقاشی؟ عروسک؟ توپ فوتبال؟ لوازم آرایش؟ رادیو؟ اسباب آشپزخانه؟ یا لباسهای بابا و مامان؟ اگر چیزی است که خیلی دوستش دارید، لطفا یک لحظه به من قرض بدهیدش. متشکرم. اشکالی ندارد من هم با آن بازی کنم؟ عاشق آن هستم که پرتابش کنم هوا و سعی کنم قبل از زمین رسیدنش آن را بگیرم. آهان، همینطور. خیلی کیف دارد، قبول دارید؟ به خصوص که هربار بالاتر بیاندازیدش و دیگر اینکه چند نفر باشید که سر گرفتنش رقابت هم باشد. ما دو نفر بودیم، من و خواهرم، که با شرکت افتخاری درخت گردو میشدیم سه همبازی. البته بابا هم در انباری با وسایلش مشغول بود. خلاصه دردسرتان ندهم، درخت گردو که دستش از همهی ما بالاتر بود، در اوج بازی آن پسرک عروسکی کچل و رویایی با لباس آبی کمرنگش را وسط هوا و زمین قاپید. نه اینکه فکر کنید خیلی بازی برای درخت گردو به خاطر قد و فامتش راحت بود، نه. ما کوچولوهای هفت هشت ساله اوایلش آنقدر پایین پرتاب میکردیم که گردن درخت کج شد. بردش خیلی بیزحمت هم نبود، آره. بهرحال، یادم نمیآید آنموقع چه احساسی داشتم، گریه کردم یا برایم جالب بود، یا چه. ولی یادم هست که بابا چند تلاش ناموفق با دمپایی برای پایین انداختنش کرد. راستش را بخواهید من اصلا قبل از آنکه این پسرک آبی کچل دست درخت گردو بیفتد یادم نمیآید کجا بود و اصلا مال ما بود یا نبود. همان موقع برای خودش آدم شد. از پشت پنجرهی اتاق میدیدم که وسط جنگ کلاغها میانجیگری میکند و نوک میخورد، پا به پای گردوها زیر باران میایستد و خیس میشود و آخرش هم هوا که روشن و آفتابی میشود همان لبخند بیخیالش را با خودش دارد. میدانید، تازه آنجا بود که طعم رفاقتش را فهمیدم. بالاخره یک روز دیدم راهش را انتخاب کرده و دیگر لای شاخههای درخت هم نیست. توی حیاط ما هم نیفتاده بود. لابد رفته بود باغ حاج منسند را بگردد. آه راستی، نکند نگران این چیزی هستید که من از خاطرهی کودکیتان قرض کردم؟ که گیر کند دست درخت گردو! خب زودتر میگفتید! همین حالا برش دارید.
من که فهمیدم توی این مدت حواستان به این حرفها نبود. همیشه برای خودم انگار حرف میزنم. حالا راستش را بگویید، همین چند دقیقه یاد چند تا خاطره از خودتان افتادید؟ قبلا نوشته بودیدشان؟ نه؟ آره؟ بعضیها را آره بعضیها را نه؟ آن دفتر معمولی که گفته بودم بردارید، خب؟ هیچ، شاید بشود آن هم برگرداند سر جایش. اصلا دفتر برای خاطرات میخواهید چکار؟ چیزی که ثبت شده در صندوقچهی سلولهای آدم، و هیجانش به این است که همینطور اتفاقی و بیمقدمه کلید باز کردنش را پیدا کنید. نه یک بار، هر بار با یک حال و هوا، حال هوای پنجسالگی، با هفتسالگی یکی نیست، با شانزدهسالگی و بیستسالگی و سی و پنج و پنجاهسالگی هم یکی نیست. درست مثل وقتی که از دم مغازهای رد شوید و رادیو آهنگی را بگذارد که برایتان خاطره دارد. رادیوی مغازه و آهنگ کلیدی است برای یک حس آشنا در حالاهایمان. آشناها را باید گذاشت خودشان سراغمان بیایند.
من؟ نه من خودم هم دفترچهی خاطرات ندارم. ولی پیش خودمان بماند، هربار که صندوقچهای باز میشود خیلی طول میکشد تا دوباره درش را ببندم. اگر میشد کسی بیاید یک موتور کوچک برای این صندوقچهها کار بگذارد که در زمان مشخص و معقولی خودش بسته میشد، آخ که چقدر خوب بود. اگر زورتان میرسد در این صندوقچه را همین حالا ببندیییییییددددد.
+ انتخاب عنوان خیلی سخت بود.
+ اگر بشه بهش داستان گفت، برای تمرین پنجم سخنسرا.