نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

این خانه کلاغ‌های شهردار دارد

باران می‌آمد، مشغول فکر کردن راه میرفتم و متوجه تپ‌تپی شدم. دیگر به صداهای این خانه عادت کرده‌ام. کمی قبل‌تر جوان لاغر اندامی آمده بود با یک موتور دستی، راه هوادهی خاک را برای چمن‌ها درست کند. موتور را با تمام جثه‌اش اما به فرزی هل می‌داد. به نظر می‌رسید زمین را با آهن‌های چرخنده سوراخ‌سوراخ می‌کند. چند هفته پیش هم یکی آمده بود و داشت سم‌پاشی می‌کرد. صدایی آمد که از تق و توق و کارهای همسایه‌ فاصله‌ی بسیار نزدیک‌تری داشت. دیدم سمپاش است. همه‌ی این پیشینه‌ها باعث شد که وقتی صدای تپ‌تپ کذایی را از نزدیکی پنجره‌ی اتاق شنیدم تعجب نکنم و با اطمینان و از سر فضولی چشم‌ به پایین بدوزم ببینم چه خبر است. یک کلاغ بود، کلاغی بزرگ، که همینکه رسیدم زیرچشمی نگاهم کرد، لابد به ضربان قلبم و جهش عقب‌‌رونده‌ام از پنجره خندید، دوباره با پاهایش روی لبه‌ی فلزی تپ‌تپی کرد و چرخید و بعد نقطه‌ای روی زمین کنار سروها را نشانه گرفت و پرید و رفت. به این کلاغ‌های بزرگ با دم‌های گُوِه‌شکل انگار می‌گویند راون. 

جناب راون خواسته بود یک دَم زیر قاب طاقی‌شکل پنجره خانه‌ بنشیند تا بیش از این خیس نشود. بزرگواری کردند و جایشان را عوض کردند. به زبان راونی خطاب به بنده فرمودند: «اینجا سایه‌بان و پناهگاه ماست دخترک. ما آسمان را می‌پیماییم، بر نوک بلندترین کاج‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، و بر زمین‌ نعره می‌زنیم تا صدایمان را همه بشنوید. چرا فکر کردی که این تنها یک پنجره‌ از خانه‌ی توست؟»

ناراحت نشوید راون جان، من سعی میکنم بیشتر اینجا را از نگاه شما ببینم، زین‌پس.

 

قرار بود این مقدمه حرفهای دیگری باشد ولی برای مقاومت دربرابر کمال‌گرایی و زیاده‌ فکر کردن و تشویق به ساده گرفتن، همین خوب است. 

 

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

ترس از خیال‌نبافی

من در چه حالتی قرار دارم؟ چند وقت است که در این حالت قرار دارم؟ زمان طولانی‌ای باید باشد چون قبلش را به یاد نمی‌آورم. با وجود این چرا مدتی است بی‌قراری می‌کنم؟ چرا با مثبت‌ها در جنگم و منفی‌ها را فرا می‌خوانم؟

باید چوب جادو را بگذارم در گنجه، درش را قفل کنم، کلیدش را بیاندازم توی تاریکی بی‌انتهای شبی بی‌ستاره.

باید کلاه علامت سؤال را از سرم بردارم، خاکش را با چند ضربه‌‌ی انگشت بتکانم، بعد طوریکه بشقاب‌های کاغذی را نشانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌رویم، از پنجره بیاندازمش بیرون.

باید به‌جای شعر و واژه و داستان، در ذهنم سیم‌های خاردار کشیده شوند تا من و آن روح فراموشکار بی‌قرار نتوانیم به هرچیزی فکر کنیم.

من چقدر وقت است که در این حال هستم؟ چند وقت است که از کلمات جدید رد میشوم بدون اینکه معنی‌شان را جستجو کنم؟ کتاب‌های سنگین برمی‌دارم‌ بدون اینکه تمامشان را بفهمم؟ چند وقت است به خودم قبولانده‌ام مجهولات زیاد است، نمیفهمی، خیلی سخت است، خیلی نفوذناپذیر، خیلی جادویی، خیلی باشکوه. چه تمایلی دارم که همه‌چیز را اینقدر رویاگونه و ایده‌آل ترسیم کنم؟ هوم، خیر نه همه‌چیز. از آنجا که همه‌چیز رویا و شگفت است و باز در یک دنیای واقعی همه‌ چیز نمی‌تواند به کمالات ایده‌آل و رویایی باشد، من آن قسمت عادی هستم. که حتی پیام عادی بودن و کامل نبودنم نقابی است برای درون ستایش‌گر و خواهان جادوی شگفتی‌ام. پیامی که نه از روی خوشحالی کامل نبودن است، بلکه از جهت کمبود و ناکامی است. چقدر صداقت داشتن با تو‌ سخت است، مونا. چقدر دوست داشتم یکی بودی بیرون از من و آنوقت دوست‌ می‌شدیم و من خوبی‌هایت را چه بسا بیشتر از امروز می‌شناختم و بدی‌هایت هیچ‌گاه بر پرده‌ی فکرم سایه نمی‌انداختند.

امروز میخواهم رویایی اندیشیدن را رها کنی. امروز می‌خواهم چشم‌هایت‌ را باز کنی. امروز می‌خواهم وجود داشتنت را باور کنی. امروز می‌خواهم گذر زمان را با تمام شواهدش، از شناسنامه، تا عکس‌ها، تا خاطرات و حرف‌های شنیده شده، به هر ترتیبی، درک‌کنی. امروز میخواهم اگر باید برای کمک به خودت قدمی برداری، برداری. امروز می‌خواهم چشم‌هایت خیره به جایی دور، دست‌هایت در جیب، و گوش‌هایت به آواز پرندگان نباشد. چون امروز می‌خواهم تجربه‌ای دیگر باشی شاید برای رهایی از این حالت.

 

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق شب: پینوکیو

مکان‌نمای عمودی روی صفحه‌ی روشن گوشی چشمک‌زنان و با اشارات زیاد میخواهد که بالاخره بنویسم. مطلب نیست، درد نیست، سختی نیست، فقط گیجی و ابهام و بهم‌ریختگی است. چند شب پیش هم محلش ندادم. صفحه را توی صورتش بستم و خوابیدن را ترجیح دادم. به ذهنم رسید که فقط روزانه بنویسم. فقط خیلی بزرگی است برای آدمی که نظم ندارد. روزانه بنویسم یعنی هر روز بنویسم. بوشوگ درونم حالا «آخ جون قراره هر روز بنویسیم»ی می‌گوید و ذوق می‌کند اما من می‌دانم که لقمه‌ی «هر روز» از دهن من بزرگتر است. عجالتا فقط چند فکر هست که خوب است از قطار ذهنم پیاده کنم: 

  • بیشتر این عمر را طوری گذراندم که انگار تابلوی نقاشی در حال تکمیلی هستم و باید روز به روز با خودم آشناتر شوم. به‌این‌ترتیب نغمه‌ای ساخته‌ام که هرروز زمزمه‌اش می‌کنم و گاهی قطعه‌ای جدید به آن می‌افزایم تا بسط پیدا کند. تمام این عمر چنین کاری بیشتر مایه‌ی کشف و شگفتی و شادمانی و مشغولیت بوده و هر تجربه و رابطه‌ای را شاید از این پنجره کاویده‌ام. پنجره‌ی رشد. دیگر نمی‌خواهم قطعات پازلم را کنار هم بگذارم. به اندازه‌ی پدر ژپتو در کارگاه نجاری پیر شده‌ام، آوازم پینوکیو شده و دارد از دستم فرار می‌کند. مثل جینا من هم دنبال پینوکیو افتاده‌ام و دوست دارم راه رفتن و شبیه آدم‌ها شدن را تجربه کنم. برای این کار مجبورم تصویر مونای گذشته را بشکنم، مجبورم به هیچ چیز فکر نکنم. 
  • انسان‌ها ورای نقش‌ها آرزوی قلبی و مشغله‌‌ی فکری جدید من است. گذشته از بدهکاری‌هایی که من در خودم به والدینم احساس میکنم، قصه‌ی مشترکی که با هم داریم، و این فکر خنده‌دار که انگار فقط تجربه‌ی والد بودن است که به بهترین شکل ممکن است آن را جبران کند، به این موضوع پی برده‌ام که تجربه‌ی فرزند/والدی همه یکسان نیست. یعنی می‌دانستم، اما فرم یک رابطه‌ی عاطفی و فداکارانه در آن همیشه به هر چیز دیگر غالب بود و اجازه‌ی درک تنوع آن را به من نمیداد. کشف جدیدم این است که پدرها و مادرها را فرای نقش‌ والد ببینم، بعنوان یک انسان که نباید ظرفیتش در یک نقش خلاصه شود یا بواسطه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن تسلط و چیرگی بر فرزندان پیدا کند.  درک والدگری بعنوان یک نقش کمک می‌کند که پدرها و مادرها و فرزندها را با تنوع و ظرفیت‌های انسانی‌شان ببینیم و شاید تعریف آزادی بین فردی و اجتماعی در این ساختار امکان‌پذیرتر از به کول کشیدن نقش‌های ثابت در گذر بی‌معنی زمان باشد. دست کم محبت/احترام دوطرفه از روی شناخت عمیق هر انسان از دیگری شکل می‌گیرد نه به اجبار ساختار خانوادگی. 
  • کتاب هوش عاطفی دنیا گلمن را با گروه می‌خوانم. عصبی‌ام‌ میکرد با اینکه پیام کلی‌اش چندان بی‌راه نیست. شاید هم فقط قدیمی است و ذهنم جلوتر از آن حرکت کرده. دیروز متوجه شدم دلیل عصبانیتم چیست.. نگاه سیاه و سفیدی دارد. ادعا کرده که آدم.هایی که هوش عاطفی بالاتری دارند در روابطشان، کارشان، و فکر کنم هر زمینه‌ای موفق‌ترند. هوش عاطفی عبارت جذابی است. اما این ادعا من را یاد روابط اجتماعی پایینم می‌اندازد، هرچقدر هم خودآگاه باشم و قابلیت همدلی داشته باشم، چیزی این وسط لنگ می‌زند و آن اصالتی است که آنقدر در «موهبت کامل نبودن» رویش تکیه داشتیم. اینکه مهارت‌هایی را یاد بگیریم و پیشرفت کنیم چیز بدی نیست. اما اینکه بخواهیم ظاهر خوبی از خودمان نشان دهیم یا طوری رفتار کنیم که دیگران فکر کنند که موفق هستیم مشکل جدی من است. شما شاید می‌توانید کلاغ رنگ‌شده را جای قناری قالب کنید، اما آیا باید این کار را کنید؟ گذشته از ابن، اگر همدلی یک فاکتور هوش عاطفی است پس چرا دلیل خشم و ناراحتی اعضای جامعه را درک نکنیم؟ و چرا خوشرو و اتوکشیده و تاثیرگذار حرف بزنیم و رفتار کنیم؟ در تحقیقات طیف آتیسم این بحث داغ مطرح است که باید روش‌های برقراری ارتباط اجتماعی، ارتباط چشمی، کلامی، دوستی را به این کودکان  آموزش بدهیم؟ یعنی فرض کنیم بلد نیستند و سعی کنیم اصلاحشان کنیم؟ یا اینکه همون‌طور که هستند بپذیریمشان و سعی کنیم نقاط قوت آنها را یا روش برقراری ارتباطشان را کشف کنیم؟ ظاهراً روش دوم بیشتر بر تنوع هوش و مهارت‌های فردی منطبق هست در حالیکه اگر فقدان این فاکتورها را مانع موفقیت در زندگی بدانیم آنوقت موفقیت را چیز ثابتی فرض کرده‌ایم و ناخواسته تمام قشرهای جامعه را به سمت یک متوسط معمول (که خاص یک دوره‌ی تاریخی اجتماعی است) هدایت کرده‌ایم. این تناقضی هست که من از مقدمات کتاب در ذهنم ایجاد شده و باید دید در ادامه برطرف خواهد شد یا نه. کتاب قدیمی است و انتظار نمیشود داشت تا اینجا را پوشش داده باشد، اما تناقض بهرحال پابرجاست. 

آخیش، مشقم تمام شد :)

۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار