نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

مشق ۹: پادشاه دوش می‌گیرد

دوش آب گرم یعنی معجزه، ثروتمندی، نماد رفاه و آسایش. چنین امکان نه‌چندان پیش‌پاافتاده‌ای هم خستگی فکری را از بین می‌برد و هم دردهای جسمانی. آب و فشار جمعی قطره‌ها از بیرون با سلول‌ها و عصب‌های درون صحبت می‌کند. ارتباط قوی و شیرینی است! بعد کم‌کم آدم خسته‌ی اولی سبک می‌شود؛ حتی اگر زیر دوش گریه نکرده باشد. دوش آب گرم نعمت ویژه‌ای است چون لذت آن مثل غذای سنگین و شکلات و شیرینی نیست. مثل لذت آموزش و یادگیری است. به تو جان دوباره می‌دهد. خستگی‌هایت را می‌شوید و پنج‌دقیقه‌ی بعد از داشتنش خسته و پشیمان نمی‌شوی.

هربار که می‌بینم یک دوش آب گرم بیست و چهار ساعته‌ی اختصاصی دارم حس می‌کنم پادشاه زمینم!

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۸: تلاشی که می‌کنیم

من یک گل می‌چینم، یا نه. اگر ما تنهای تنها باشیم و فقط گل باشد و من شاید نتوانم از ساقه جدایش کنم. اما فرض کن حواسم دلبسته‌ی چیزی یا کسی است و کاملا بی‌هوا و با هیجانی که کمتر در خودم سراغ دارم گل را می‌چینم. آن را می‌دهم به تو یا می‌گذارم در جیب بیرونی کوله‌ام. شاید اصلا به این فکر نکنم که گل را از زندگی بازداشتم. گل برای من کیفیتی است که حتی اگر شی‌ء نباشد و سرشار از معنویت و نمادین هم باشد، باز در دنیای من نمی‌تواند زندگی نخستین و اصیلش را ادامه‌دهد. من هیچوقت قادر به درک گل بودن نمی‌شوم. نه تنها بخاطر خشکی ریاضیات و علوم. بلکه شاعرانگی ادبیات هم باز پیوند خورده‌است به نیازهای دنیای من که با گل نامأنوس است. این رابطه‌ای است که حتی هر یک از ما حاضر به رسیدن به یک نقطه‌ی میانی مشترک هم نیستیم. تنها نقطه‌ی مشترک ما قبل از همان لحظه‌ای است که دارم گل را می‌چینم. پس دست نگه می‌دارم و این کار را نمی‌کنم. این حداقل کاری است که باید انجام دهم. تصوری که ما از دنیایی دیگر می‌سازیم واقعی نیست. هیچ راهی نداریم که به‌درستی تجربه‌ی یک گل یا پروانه یا سنجاب‌ را درک کنیم. آدم‌های دیگر هم همین‌طور. خیلی‌وقت‌ها آدم‌ها هم شبیه گل‌هایند. حرف نمی‌زنند، حرفهایی که راز دل‌شان را بگوید. کمترین کارمان این است که اجازه دهیم که باشند. بعضی وقت‌ها هم انگار مورد تهدیدیم. کسی گلبرگ یا ساقه‌مان را می‌خراشد که خوب، به‌عنوان آدم‌گل، گل‌های مقاومی هستیم! اما موضوع اینجاست که هرقدر روانشناسی و طبقه‌بندی و شناخت از جزئیات به‌خرج بدهیم باز هم کیفیت یگانه‌ی مجموعه را نمی‌توانیم بفهمیم. عجله نکنیم. به غنچگی‌ و زبان‌بستگی آدم‌ها احترام‌ بگذاریم. اگر تلاش کردند و روزی باز شدند، حرفهایشان را باید شنید. هر رازی را فقط از زبان خودشان باید شنید، نه دیده‌ها و یافته‌ها و ویژگی‌های معمول نوع و گونه‌ی آنها. می‌دانم، این تظاهرات جمعی دید زیادی به ما می‌دهد! کمک می‌کند الگوها و تکرارها را کشف کنیم. همه‌ی گل‌ها این، همه‌ی گل‌ها آن. من از این مشاهده لذت می‌برم ولی چه می‌شود کرد که گل‌هایم یک‌روز سرکش شدند. دیگر نمی‌شد مطمئن بود که همه یک جور می‌بالند و بزرگ می‌شوند.‌ یک چیز نامساوی بینشان به‌وجود آمده بود و آنوقت من خواستم که از خودشان بشنوم چه بر سر آنها که کم‌اقبال‌تر بودند می‌آید و راز شکفتگی دیگری چیست. من نگران بودم و در عین نگرانی، یک روز فهمیدم که شاید نگاهم آلوده به گناه است چون به چشمم بعضی گل‌ها نافرجام و شکست‌خورده می‌آمدند. پس فکر کردم که کمال باید در چیز دیگری باشد جز این ظاهری که من شاهدم و هنوز فکر می‌کنم که نیمی از این کمال سرگذشت این گل‌هاست. سرگذشتی که یکسان بودنش خود موجب ضرر این شکوه و کمال نادیده است پس چه بهتر که گوناگون باشد. نیمه‌ی دیگر کمال بالقوه بر دوش و در دست من بود و شاید هنوز برای فهمیدنش دیر نیست. نیمه‌ی نیمه‌ی آن پایه‌ی داستانی است که برایتان باید بنویسم اگر فکر کنید که فرجامم خوش نبود و آن دیگر در دست شماست تا رنگ دلخواهتان را بر پرده‌ی دنیا بیافشانید تا شاید مشاهده‌گری خواست نیمه‌ی نیمه‌ی نیمه‌ی دیگر را..

۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۷:‌ دنیایم چه کوچک است

در کار ذوب شده‌ام، نه چون کار مهم است (که هست)‌،‌ بلکه چون ذوب شدن، غرق شدن مهم است، دنیای من است.

حواسم هم پرت شده، بر خلاف میلم. ابتدا تحویل سال را به‌جای یکشنبه با دوشنبه داشتم اشتباه می‌کردم. بعد همین جمعه داشتم به صفحه‌ی کامپیوتر نگاه می‌کردم و تاریخ ایجاد فایل‌ها که ببینم بروز شده‌اند یا نسخه‌ی قدیمیند. نوشته بود ۷ آوریل. با تعجب نگاه می‌کردم و گیج که چرا کدی که اجرا کردم اینها را بروز نکرده. ده دقیقه بیشتر طول کشید تا فهمیدم آنروز جمعه ۸ آوریل است و به‌واقع اینها دیروز مطابق انتظارم پس از اجرای کد بروز شده‌اند. امروز هم که صبج با تهران صحبت می‌کردم تولد مامان را فراموش کردم. حالم افتضاح شد. دوست داشتم بمیرم.

دیشب عکس ساز را گرفتم. دنیای من خیلی کوچک شده. شاید من خیلی کوچک شده‌ام. ذوب شده‌ام و آب می‌شوم و بهتر است که زودتر بروم توی زمین. این ساز می‌تواند دنیای من باشد. خانواده می‌تواند دنیای من باشد. کار می‌تواند دنیای من باشد. طبیعت و درخت و پرنده می‌تواند دنیای من باشد. شنیدن آهنگ خواندن واژه‌ها می‌تواند دنیای من باشد. خواندن داستان‌ها هم می‌تواند دنیای من باشد. اما همه‌ی اینها با هم نمی‌تواند دنیای من باشد انگار.

 

سنتور خان

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۶: شاد چون سپیده‌دم

ساز را گذاشتم روی مبل دو نفره. با تنبلی و حواس‌پرتی صندلی ناهار‌خوری را می‌گذارم جلویش. این قبلاً ست‌آپ کلاس مجازی ردیفم بود که استاد را هفتگی می‌دیدم. ساز با غریبگی و تردید نگاهم می‌کند. می‌خواهم صدایش را در بیاورم ولی دستم جرات ندارد و خوب نمی‌چرخد. ساز از روی بی‌میلی چند غر ناکوک می‌زند. این غرغرها اما برای بیشتر از شش‌ماه بی‌توجهی خیلی هم کم است! آنقدر از مرحله پرتم که حتی یادم نیست همه‌ی فایل‌های درس تصویری روی کامپیوتر قدیمم هستند. ارتباط عجیبمان کش می‌آید. مغزم انگار پوسیده، تصمیم می‌گیرم  دی‌وی‌دی ۲ را تمرین کنم. می‌دانم با ابوعطا و رامکلی شروع می‌شود اما مطابق حس الان نیست. افشاری و چند آواز دیگر هم رد می‌کنم. سه‌گاه می‌شنوم. حس برگشت به خانه دارد. این چهارمضرابش است که من همیشه در آن لنگ می‌زنم. خوب، الان وقت مناسبی است که با ترس‌هایم روبرو شوم. گوش و دست می‌شوم. نه نیمکره‌ی چپی فعال است نه دانش و پیش‌آگهی‌ای پشت ذهنم وول‌وول می‌کند! وقتی که صدای ساز به گوشم خوب نیست، شبیه نیست، دستم می‌ایستد. از شنیدن سه‌گاه شادم و از نواختنش شادتر. یادم می‌آید تشبیه شده به سحرگاه. بهرحال این گفتگو در شب دیروقت بود و نه سحر. هم من و هم ساز گیر و گورهایمان را وا کردیم و کمی شادتر شده‌ایم. دوباره یادم آمد در علم موسیقی کوتاهی کرده‌ام و بیشتر پی حالت رفته‌ام. یعنی این حرف ساز هم هست. خیلی‌های دیگر هم گفته‌اند و من از بیشتر درک کردن این موضوع به اندازه‌ی خود سه‌گاه شادم.

۱۱ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۵: اجتماع خانگی

یک برداشت ما از اجتماع این است که یک «من» وارد یک «جمعیت» می‌شود. یعنی جامعه را ثابت فرض می‌کنیم و سعی می‌کنیم رفتارهای کلان و الگوهای متوسط را با خود فردی‌مان مقایسه کنیم. البته نه مقایسه‌ی صرف، بلکه از این تفاوت‌ها یا شباهت‌ها به شناخت می‌رسیم، ممکن است استراتژی‌هایی تعریف کنیم، مهارت‌هایی بیاموزیم و خلاصه اینکه جای خودمان را در این پوش جمعی پیدا کنیم.

برداشت دیگر این است که ما به حلقه‌ی اجتماع برای حضور یا وجود داشتن وارد می‌شویم. در واقع در تکاپو و تلاش اجتماعی هستیم چون از طریق چنین ارتباطی دیده می‌شویم و تاثیر می‌گذاریم. 

برداشت اول فرد را در مجموعه‌‌ای بزرگتر محو می‌کند. برداشت دوم دلالت بر این دارد که گروه‌های متنوع، افرادِ متناسب با ارزش‌های مشترکِ زیرمجموعه را مورد حمایت قرار می‌دهند. پس نقش افراد، تازه در اجتماع پررنگ‌تر دیده می‌شود.

من با طرز فکر برداشت اول همیشه از جامعه و متوسط‌گرفتن همه‌ی طیف‌ها با هم فرار کرده‌ام. حالا به نظرم فعالیت اجتماعی خیلی هم لازم است و نگاهم به سمتِ برداشتِ دوم تغییر کرده. متوجه می‌شوم که قبلاً هم از وجود زیرمجموعه‌هایی متنوع در قالب اجتماع واحد أگاه بودم، اما انگار از اینکه گروهی هم‌سو با خودم پیدا شود ناامید بودم. در حال حاضر مثل هر آدم آدمی می‌خواهم که دیده شوم،‌ نه در ذهنم برای خودم. نه نوشته‌ و نقاشی‌هایی در کشوی خودم. نه. فهمیده‌ام بخشی از ریسک دیده شدن جذب طیف‌هایی است که ازشان فراری‌ام. اما دیگر مثل قبل از یافتن آدم‌های همراه و دلخواه ناامید نیستم. احتیاج به کمی معماری دارم که زندگی اجتماعی را برای خودم آسان‌تر کنم.

۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۴: کنار هم بودن

بدم می‌آید! بدم می‌آید که یک عده کباده‌ی ادب و زبان فارسی به‌دوش می‌کشند ولی حرف‌های رکیک و زشت دیگران را بازنشر می‌کنند بدم می‌آید که یک بت را می‌شکنند فقط برای پرستیدن بتی دیگر. که صبر می‌کنند براهنی‌ای از دنیا برود تا بعدش بحث و کل‌کل خوب بود، نبود راه بیندازند. انگار نه انگار تا دیروز یا زنده‌ی این آدم می‌شد حرف زد.

بدم می‌آید، دلم می‌شکند.‌ می‌شکند که عزیزی که رفته را جایگزین کرده‌ای و عیددیدنی خانه‌ی مادرش می‌روی. بدم می‍اید، هنوز هم منزجرکننده است مرد گنده‌ای که عرضه‌ی سیر کردن شکم و هوسش را نداشته باشد. که با این همه توانایی جسمی باز هم ناتوان باشد. از تصور اینکه یک‌ روح پاک و روشن در جسمی ناتوان گیر کند و آنوقت آدمی مثل تو یه همه‌چیز قادر و باز هم تا این حد حیوان و محتاج.اژ تصور اینکه باز هم باید قربانی داد، که ژخم‌های این باقی خانواده هم با دیدن عید به عید تو دائم سر باز کند.‌ بدم می‌آید! از این نجابت‌های خانمان‌سوز بدم می‌آید. از خودم اگر شبیه این رفتار کنم بدم می‌آید.

از خودم، اگر گریه کنم هم، بدم می‌آید. از جنگ‌های بی‌سرانجام فرسایشی بدم می‌آید. از اینکه تن به خواهش‌های حیوانی هم بدهیم بدم می‌آید و از اینکه سر دیگر ماجرا تن‌ندادن، سوختن، رنجیدن، و آخر از دست رفتن است قلبم تیر می‌کشد.

خانه‌ی مادربزرگم یک تلفن با شماره‌گیر انگشتی داشت. از آن قدیمی‌ها که هر یک شماره را که می‌گرفتی یک دور می‌چرخید و برمی‌گشت جای اول. وسط شماره‌گیر یک عکس از بچگی من بود. سیاه و سفید، پرسنلی، با لپ‌های تپل، نگاه خیره و حالت متعجب. تصویر چرخیدن این عکس از ابتدای متن توی ذهنم افتاده. کمی قبل‌تر روح گریانی آمد و اشک‌هایش را ریخت و رفت. با خودش آن یکی روحی که می‌گفت خسته‌ام، خسته‌ام، چه بنویسم را هم برد. حالا روح دیگری دارد آرامم می‌کند ولی یادم می‌آید که نمی‌توانم و دلم نمی‌آید که آدم‌های تنها و غمگینم را با نمایش خوشحال بودنم بیش از این تنها کنم. هیچوقت نخواستم آدمها را تنها بگذارم. طبقه‌ی زیر همان‌جا که تلفنش عکس نوه‌ی‌حاجی را دارد، اتاق توی پارکینگ، لب طاقچه، سال‌ها قبل کتاب دیوید کاپرفیلد جا ماند. رفته بودم با دختر خدمتکار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بازی کنم چون هیچکس تحویلش نمی‌گرفت. 

بدم می‌آید،‌ از سادگی‌مان، از فکر خودخواه‌بودن، و همین‌طور از تماشاچی و مشاهده‌گر صرف بودن. از اشباع‌شدن حس‌ها، از جنگیدن و نجنگیدن. خندیدن و اشک ریختن. از همه چیز بدم می‌آید غیر از، شاید، اگر می‌شد، کنار هم بودن. آخر و هدف همه‌ی زنده بودنم شده کنارتان‌ بودن. گریه.

۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۳: همه آدمیم

سلام بهار! ممنونم که عطر و بویت را در این روزهای دم نوروز فارسی تا شهر سرد ما فرستادی. حالا چمن‌های یخ‌زده و سبز و سیاه همه‌جا پیداست و روزها بسیار بلند و هوا بی‌سوز و آواز پرنده‌ها از افق صبح‌ تا پس از تاریکی قابل شنیدن. لابد تمام این‌ها به یک دندان نه‌چندان سفید من می‌ارزید. زمستان که رفت، دندانم‌ را هم با خودش برد. شاید هم زمستان دوست نداشت برود و شما دوتا تو رودربایستی گیر کردید و این وسط قرار شد زمستان را مهمان دندان‌هایم کنی. نمی‌دانم. 

می‌دانی، تحمل زیادی دارم. هم می‌ترسم و هم نمی‌ترسم. روشن نیست چرا و از چه. فکر میکنم دردهای زیادی را تحمل می‌کنم و یک جور مازوخیست‌گونه‌ای پذیرفتم که باید تحمل‌شان کنم، از روی میل! این هم بگذریم. 

بهار عزیز! آدم‌ها را نمی‌شود جدی گرفت. بسیار متغیرند. بسیار متغیریم. هرکس را که‌ جدی گرفته‌ام پشیمان شده‌ام. از خودم گرفته تا دوست‌ها، تا غریبه‌ها. آدم‌ها اصلا احتیاج به کاویدن درون‌شان نیست. خب که چه؟ خیلی ساده‌باورانه است که بخواهی یا تصور کنی از چنین هستی‌ای سردربیاوری. ما حداکثر کارمان فقط تمرکز روی نیازهای هم است لابد. آن هم به ارتباط شفاف و موثر و رک و راست نیازمند است. 

ببین بهار، در همین صِفرصِفر امسال اندازه‌ی هجده‌هزار شیشه سمّ در خودم ذخیره دارم. آنقدر بدبین، و شکاکم که‌ می‌توانم از هر آدمی سم استخراج کنم و فکر کنم با من مشکلی دارد. خیلی خسته‌ام. بسیاربسیار خسته. اگر باران می‌بارید و سم‌ها را می‌شست و حل می‌کرد و می‌برد و من فقط می‌ایستادم تا پاک شوم؛ مثل یک‌ نقاشیِ‌مدادی با پاک‌کن جنس خوب. نه مثل خط‌خطی‌های خودکاری! که دائم همه‌جای صفحه جوهر پس بدهد. آخ بهار، دندانم‌ را گرفتی، سم‌هایم را هم ببر.

 

سال نو مبارک!

۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار