از ننوشتن خسته‌ام. از حرف نزدن با تو،‌ شخص خاص خودم،‌ ناشناخته و مچاله و در تاریکی راه‌رونده. فراری و غم‌دار و در حال فروروفتن در خیالات و وهم‌ها. ننوشتن از نوشتن بیشتر خسته‌ام می‌کند.

در عین حال اگر از شخص خاص خودم بپرسی تصمیم گرفتیم که دیگر کمتر غرغر کنیم. کمتر نق‌نق و ناله. انشاالله و اگر خدا خواست کمتر شک. تصمیم را از این خاطر قطعی کردیم که من دیدم این حرف‌ها که سرزبانم افتاده اول از هرچیزی نمی‌گذارد حرف دیگری بیرون بیاید. دنیا شده یک حباب از اینکه من چقدر بدبختم و چه کارهایی را بلد نیستم و چه نیستم و فلان. این چیزی است که به دیگران می‌گویم. زشت نیست؟‌ خدایی زشت نیست؟‌ دوم اینکه این چیزی است که من هم می‌شنوم. فکرش را کن،‌ داستانی که قرار است تویش باشم شده این حرف‌ها. تصمیم گرفتیم که این بخش‌ها را بازنویسی کنیم. این حرف‌ها خوب نیست به گوش کسی برسد. من «به‌اشتباه» باورم می‌شود و دیگران «به‌هیچ‌وجه» باورشان نمی‌شود و این همان چیزی است که همه‌ی ما را گیج کرده‌است، مگرنه؟‌ بله،‌ شخص خاص خودم قرار است زبان روایتش را بپاید و دیگر این چیزها را به‌هم نبافد.

۱

از چیزهای دیگر در این فاصله اینکه خواستیم با آدم‌های دیگر معاشرت کنیم. از نظر من ارتباط‌های زوری که از روی تنهایی شدید اتفاق می‌افتند. تقریبا دو ماه پیش برنامه‌ی کمپی رفتیم که از زمستان سال قبل با یک گروه ایرانی بزرگ هماهنگ شده بود. «گروه‌» که می‌گویم ترس خاصی به جانم می‌افتد. یعنی نمی‌دانم هنوز هم آری یا خیر،‌ ولی به‌طور معمول بله. گروه موجود ناشناخته‌ایست که من با هراس واردش می‌شوم. به‌هرحال، ما تصمیم داشتیم یک بار تجربه کنیم. یعنی برنامه‌های شاد و شنگولی که این آدم‌های عادی و نرمال می‌روند و ما فقط اعلان و تبلیغات و کلیپ‌های غرورآمیز هم‌وطن‌هایمان را نگاه می‌کنیم، از نزدیک ببینیم. با خودم فکر می‌کردم در طی دو روز کمپ در حضور صد نفر ایرانی و یک «گروه» حتما چند نفر آدمی پیدا می‌شود که بشود با آنها آشنا شد و در برنامه‌های دیگر گروه هم همراهشان شد. غافل از اینکه هر جایگاه حدودا ۶-۸ نفره یا دوستان نزدیک و از قبل آشنا بودند که واردشان نمی‌شد شد،‌ و یا آدم‌های تصادفی کاملا ناآشنا با هم!‌ در نتیجه شب اول زودتر از سه گروه دیگر رسیدیم. یک ساعتی از منظره‌ی تماشایی و رو به تاریکی دریاچه‌ی نزدیک چادرها لذت بردیم. در بازگشت به چادر دوست دومی را دیدیم، یک خانم تنها و به ظاهر و شمایل بسیار متفاوت. صحبت کردیم. شوخی کردیم. چایمان را تعارف کردیم و قهوه‌شان را تعارف کردند. ما چای خودمان،‌ او قهوه‌ی خودش. ما شام خودمان، او کیک و شامی که داشت. آتش‌زنه‌ای که فراموش کرده بود برای هیزم‌هایش بیاورد. ما که گاز پیک‌نیکی و کپسول پروپان آورده بودیم و دور آتش درست‌کردن را از اول خط کشیده بودیم. می‌فهمید چه می‌گویم. تقریبا در تمام برنامه‌ها معکوس هم بودیم. حرفمان نمی‌آمد. کمکش کردیم چادرش را به‌پا کند، و چندین و چند بار خودش را سرگرم روشن کردن آتش کرد و هربار نمی‌شد. شعله‌ی نیمه‌ای از چادر همسایه گرفته بود و برگ‌های ریزی که توصیه کرده بودند استفاده نکنیم برای آتش را میریخت درونش تا بالاخره گرفت. بعد صندلی‌اش را آورد و نشست و خیره ماند به آتش. ما با هم صحبت می‌کردیم،‌ سعی می‌کردیم کتاب بخوانیم و دولینگو کار کنیم و از هوا و زمین به هم بگوییم. اما مگر ما نیازی به کمپ کردن داشتیم برای صحبت با خودمان؟‌ گروه بعدی که چادرشان در جایگاه ما بود دیر آمدند. هوا داشت تاریک می‌شد و هول‌هولکی جواب سلاممان را دادند و مشغول به‌پا کردن چادرشان شدند. ما و آنها و خانم تنها هریک با ظاهری متفاوت از هم. رقابت خنده‌داری بود که کدام دوتایمان بیشتر شبیه هم هستیم و خانم ناهید با ما بیشتر صحبت می‌کند یا با آنها.  ناهید تا آخر هیزم‌ها خیره پای آتش نشست. آن زوج دیگر انگار رفته بودند شام پیش دوستان دیگرشان. ما شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. گروه آخر هیچوقت نیامدند،‌ وقتی که همه خواب خواب بودیم یک ماشین اشتباهی انگار رسید و بعد از چند پچ‌پچ و هیس‌هیس راهش را کج کرد و رفت سمت جایگاه‌های دیگر. صبح روز بعد ناهید شارژ به‌نظر می‌آمد،‌ زوج دیگر چند کلمه‌ای با هردویمان رد و بدل کردند و انگار رفتند سمت چادر دوستانشان. ما نشستیم پشت نیمکت و منتظر شدیم برای برنامه‌ی گروه. کوهپیمایی به خاطر سختی لغو شد. قرار شد همه بروند کنار دریاچه. ناهید پیراهن رنگی و تابستانی اما بلندی پوشید و با صندلی و ساک پیک‌نیک رفت و جایی سایه در ساحل پیدا کرد. ما رفتیم و یک قایق اجاره کردیم. در بازگشت دوباره با ناهید هم‌کلام شدم گفتم تجربه‌ی قایق هیجان‌انگیز بود اما چه حیف که یا تک‌نفره و یا دونفره است و نمی‌شد با هم برویم. از او عکسی گرفتم تا برای دوستانش بفرستد. گفت آمده ریلکس کند و اهل قایق نیست و کتابی هم داشت و بشقابی گیلاس کنار دستش. ما اهل باربیکیو نبودیم و غذای خانگی آورده بودیم. کارمان با ساحل تمام شده بود. خداحافظی کردیم و برگشتیم به چادر و بعد برای گشت اطراف سوار ماشین شدیم. غروب که برگشتیم ماشین ناهید هم نبود. بعد فهمیدیم چادرش هم نیست، آتش هم خاموش است. بعد فهمیدیم ناهید رفته است،‌ بدون هیچ حرفی. 

۲

دعوت شده بودیم به جشن تولد دختر چهارساله‌ای. مادر لیانا از دوستان هم‌دوره‌ی مهرداد بود و ما مدت‌ها بود که فهمیده بودیم در یک شهر هستیم،‌ هرچند در دو سر متفاوت از شهر!‌ دیداری لازم بود و این جشن تولد قرار شد همان دیدار باشد. من از انتخاب اسباب‌بازی و کتاب برای بچه‌ها همیشه ذوق می‌کنم. این قسمت راحت داستان بود. ما قبل از مهمان‌های دیگر رسیدیم. بعد زوجی رسیدند که دوست صمیمی‌شان بودند و یک پسر ۱۶ ماهه داشتند. دوست دیگرشان خانم بشاش و خونگرمی بود اهل دزفول و باردار، با همسر خارجی و دختری در این حد کوچک که تازه به‌ کمک کسی یاد گرفته بود سرپا بایستد. زوج آخری که ملحق شد ظاهرا تازه دوران بارداریش تمام شده بود و نوزادشان را پیش پدر/مادربزرگ گذاشته بودند تا سرکی به این مهمانی بزنند. دوست آخر آقایی بود مجرد و دانشجوی نمیدانم ۸ ساله‌ی دکترا! از ساعت ۱۱ و نیم تا حدودا ۶ و نیم عصر با این دوستان ناآشنا معاشرت کردیم. یکی از ماموریت‌هایی که به من داده شد این بود که به لیانا کمک کنم اسباب‌بازی جدیدی که کادو گرفته بود و انگار با خمیر بازی شیرینی قالب می‌زد را سر هم کند. این بچه‌ها فارسی هم حرف نمی‌زنند. ولی انگار بازی و هم‌قد شدن با او جلوی غریبگی اول کار را گرفت. هم‌زبان شدن با مادر‌ها و پدرها آسان نبود. بیشتر با مادرها آسان نبود. اینکه نمی‌دانستم مایع توی این لوله‌هایی که حباب درست می‌کنند از اول تویش است و صابون معمولی نیست،‌ یا چطور بادکنک‌های حروف الفبا را باد کنم یا کاراکتر کیک تولد که شبیه یونیکورن بود را بشناسم همه چیزهایی بود که این مامان‌ها در آن بیست بودند. خسته شدم. خیلی زیاد. تنها ارتباط‌های حقیقی همین بچه‌های فسقل بودند که خیلی خشک و ماشینی مجبور شدم یا دست روی سرشان بکشم موقع خداحافظی،‌ یا دست بدهم و از این قبیل. هیچ‌چیز در مرتبه‌ی بغل و قربان‌صدقه‌هایی که عادت دارید از مامان‌ها ببینید در چنته نداشتم. اگرچه همچنان اعتقاد دارم از هم‌بازی‌های خوب لیانا هستم.

۳

آمل نزدیک به شش ماه رییسم بود. پسری جوان شاید ده یازده سالی جوان‌تر از من و تا حد زیادی مستقیم و صریح و نسبتا غیرصمیمی. احساس می‌کردم کار کردن با او دست و پاگیر است و نمی‌شود خارج از محدوده‌ی تعریف‌شده‌ی کار هیچ‌چیز دیگری را توجیه کرد. موارد زیادی بود که هربار در ارتباطمان باعث می‌شد چند روز با خودم درگیر باشم و گیج شوم که چه می‌خواهد و یک‌جور بالاخره برمی‌گشتم. به‌هرحال نمی‌توانستم اعتماد کامل به او داشته باشم. هربار می‌خواست روی آینده‌ی شغلی من صحبت کند می‌گفت برقراری ارتباطت را باید بهتر کنی،‌ در بحث‌ها مشارکت کنی،‌ جواب سوال‌ها را خلاصه و موجز بدهی. وقتی فرصتی پیش آمد تا با یکی دیگر از مدیرها کار کنم فهمیدم چقدر در ارتباط با او راحت‌تر هستم. خوشبختانه او به کمک شتافت و از تیم آمل به تیم او منتقل شدم. سه هفته پیش که آمل خبرم را گرفت که چه می‌کنی و مدتهاست که صحبتی نکرده‌ایم اول از همه دل‌شوره گرفتم. بعد مشکوک شدم. این بشر برای خوش و بش وقت نمی‌خواست بگذارد. روز بعد جلسه گذاشت اما فقط صحبت عادی و گپ دوستانه زدیم. حرف زدن با او وقتی که مدیرت نیست بسیار راحت‌تر است. با وجود این دایم منتظر بودم جایی پس از این گپ زدن‌ها بیاید بگوید هی فلان پروژه به تو نیاز داریم،‌ فلانی که با تو کار می‌کند از دستت شاکی است و شبیه این‌ها. هیچ‌کدام نبود. یک صحبت ساده و بعد خداحافظی گرچه آمل خیلی خسته به‌نظر می‌آمد.

 

 

می‌دانم که از خواندن اینها خسته می‌شوید. من هم خستگی‌شان را تازه از تن درکرده‌ام که می‌توانم بنویسم. روزی که ناهید رفت هم ما و هم زوج دیگر گرچه به روی خودمان نمی‌آوردیم کمی معذب و ناراحت شدیم. نتوانسته بودیم با هم بجوشیم و بودن در کنار ما بایستی آنقدر بد باشد که کسی تنهایی را به آن ترجیح داده باشد. داشتیم املت درست می‌کردیم که آنها تعارف کردند شاممان را ببریم جایگاه دوستان آنها و شب با هم باشیم. مخلوطی از استرس و هیجان و خوشحالی حس کردیم. کمپ بعدی را با این زوج و زوجی که دوستشان فرض کردیم هم‌گروه شدیم. بعدها فهمیدیم آنها هم دوست نبودند،‌ بلکه چون ماشین نداشتند برای آمدن به برنامه همراه هم شده بودند! 

بچه‌هایی که در جشن تولد دیدیم همه در یک دانشگاه و از دوره دانشجویی با هم دوست بودند. چیزی نزدیک به حداقل شش هفت سال آشنایی. و آمل بعد از ظهر روزی که با من جلسه گذاشت از شرکت رفت (یا اخراج شد؟)‌.

من فرض‌های اشتباهی داشتم درباره‌ی آدم‌هایی که با هم دوست صمیمی‌اند یا نمی‌شد وارد حلقه‌شان شد. در حالیکه ممکن بود خیلی از گروه‌های شکل‌گرفته در کمپ اول هم با همین دوستی‌های کم‌عمق و فایده‌گرایانه و شراکت ماشین و غیره شروع شده باشد، برای دو روز خوش گذراندن بدون تنها بودن. فرض اشتباهی داشتم درباره‌ی جمع شدن آدم‌هایی که همه در شرایط مشابه (تازه بچه‌دار شدن) بودند، و اینکه همه به گروه خاصی تعلق داشتند که شبیه من نبود. در حالیکه تا همین سال قبل ممکن بود لایه‌ی بیرونی زندگی‌شان خیلی نزدیک من باشد، و دوستی‌شان بسیار قدیمی‌تر از این چیزها شروع شده بود. فرض اشتباهی هم داشتم درباره‌ی آمل. جوان مغروری که حتی همان روز نگفت من دارم می‌روم و این آخرین دیدار ماست. شاید من در صمیمی نبودن و خشک بودن آمل حق داشتم اما در تصور من چنین آملی هیچوقت الزامی نداشت که به‌طور غیرمستقیم بیاید و خداحافظی کند قبل از رفتن.

 

آدم‌ها خاکستری‌اند. آدم‌ها تنهایند. آدم‌ها خسته‌اند از تنهایی. و همچنین از معاشرت‌های توخالی. تمام این اخبار بد یعنی اینکه در خیلی چیزها اشتراک داریم،‌ حتی در تنهایی‌هایمان. اگر یک نتیجه باید بگیرم آن این است که ناامیدی راهش نیست.