نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای پاییزی که زمستانش دیر بود

نوشتن شاید دلیلی می‌خواهد؛ چه برای چیزی که در ذهن جان‌گرفته و بی‌تاب است که بیرون بریزد، چه برای یادبود و یادآوری انسانی عزیز و یا برای فهمیدن آنچه زیر خروارها جریان و انفاق روزانه خفه شده و دیگر اثری از آن نیست. امروز مزه‌ی سال تحویلی می‌دهد که می‌دانی باید آرزو و هدف و برنامه‌ای برای سال جدید داشته باشی اما باز حس یک روز معمولی را داری. تولدی که می‌دانی یک سال گذشته اما باور اینکه یک لحظه در سی و هشت سال پیش ممکن است تفاوتی را بین دیروز و فردایت ایجاد کند،‌ کمی سخت است.

من باز هم راه‌حلی تخیلی برای دوری‌مان انتخاب کردم خاله‌پری عزیزم. من هیچوقت نخواستم به نبودن فکر کنم، به بعد از تو. هرچه داشتم را مثل دخترکی که واقعا فکر می‌کند عروسکش می‌بیند و می‌خوابد و حرف می‌زند، تجسم بخشیدم. تحمل دوری از تو نه من که سارا را خسته می‌کند؛ یک خستگی از جنس غصه‌دارترین و دل‌تنگی‌آورترینش.  رابطه‌ی ما خاطره خوش بغل‌های سفت و گرم بود و‌ کتاب خواندن‌ها. محبت تو رودخانه‌ای خروشان‌ بود که صدایش و خنکی و زلال بودنش همه‌چیز ما را صفا می‌بخشید. من آن را با خیالات کیمیاگری به حس و شعر و بغض تبدیل کردم. به بازی اینکه تو چطور جواب تلفن می‌دادی، چطور قربان‌صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفتی، و از این دست. من خواستم به‌راستی تو را برای خودم جاودانه کنم. می‌دانی؟ تا جایی فکر میکنم درست بود. کمکم کرد. حالا دیگر کافی نیست. می‌گویم آب پرخروش وجودت چرخ زندگی بچه‌ها را می‌چرخاند، مگرنه؟ هوای خواهر کوچکترت را داشت، نبض احوال‌پرسی فامیلی بود و تحمل سختی‌ها  را برای «همه» آسان‌‌تر می‌کرد.

در این کیمیای دوزاری من، هیچ خیر همگانی نیست هنوز.

 

دارم سعی می‌کنم منطقی‌تر فکر کنم. واقع‌گرایانه‌تر و خب، از کوزه همان.. بگذریم. قرار است اول عصبانی شوم. مقدار زیادی غرولند کنم. احتمالا آدم‌های نزدیک و دوست‌داشتنی اطرافم را با بحث و کل‌کل برنجانم. بعد فکر کنم که این خشم بی‌حاصل تا کی، و به این فکر کنم که راه‌حلی که وجود دارد چیست. از بین ابرهای مه‌آلود ذهن و آشفتگی‌ها به‌طرز عجیبی با کمی جستجو جواب سوالم  را مثل افسون‌نگاه‌های مجله‌ی «دانستنیها» ببینم که از زمینه جدا می‌شود، حتی برای لحظه‌ای. آخر کار مثل موجی که ریخته بر موج‌های دیگر و حالا فقط کفش بر آب مانده آرام بگیرم و فکر کنم که «خوب، مشکل را فهمیدم، جواب هم وجود دارد و پیش دستم است» و باز کشیده شوم به دل دریا. ماسه‌ها از رد موج خیس و من کم‌کم و با فاصله‌ چیزهایی می‌فهمم و بزرگ می‌شوم. جای تمام مکالمه‌هایی که می‌شد داشته باشیم خالی است، خاله‌پری من.

 

یکی از این تلاطم‌ها سر زبان کاری و حرفه‌ای است. به‌شکل عجیبی کوچک و بی‌تجربه و غیرحرفه‌ای‌ام. فاصله‌ی آدم‌ها را درک نمی‌کنم. درستی فرمول‌ها را به نمایش بهتر به مشتری‌ها ترجیح می‌دهم. در یک کلام با تیم فروش و بازرگانی هم‌دلی کافی ندارم و مقاومت هم می‌کنم. می‌دانی،‌ من نصف این راه را که خودم باید بیایم. یادت هست از دایناسور شدن کارولینا گفته بودم؟‌ حالا دری برایم باز شده با تابلوی مسیری به دایناسورشوندگی، و من دارم فکر می‌کنم که چطور دایناسوری باید شد.

چیزی که بیشتر در ذهنم بود همین ماجرای کاری و غرق شدن در گیر و گدارهای شخصی است. دارم توجیه می‌کنم که چرا به فکر تو و دیگران نیستم به‌قدر کافی. می‌خواهم بدانی کله‌ام پر است از این جور ماجراها. شاید شبیه به آن‌هایی که سعید را خسته می‌کرد و دلت می‌سوخت که چقدر کار می‌کند. و چقدر بیشتر هنوز هم کار می‌کند. بارها گفته‌ام ای کاش شماها هم کمی به فکر خودتان بودید. کمی خودخواهی داشتید، کمی زمان شخصی. کاش شرط خوشحالی تو و مامان و بابا و عزیزجون خوشحالی ما نبود. این است که من حال و هوای الکی مشغول و نامتناسبی داشتم. می‌خواستم دلتنگی کنم، اشک بریزم، تمام این حرف‌ها را به‌جای یواشکی نوشتن اینجا با مامان و سارا و همه شریک شوم و دسته‌جمعی آنقدر حرف بزنیم تا خالی شویم. به‌جایش تنهایم. می‌نویسم چون این سهم توست. فکر من حق توست. فکر کردن به تو مرا بازمی‌گرداند به خالص‌ترین روزهای زندگی. مثل نماز خواندن است. حالا اما دو روز است روزی سه خط می‌نویسم. انسجام ندارد حرفهایم و از دست خودم شاکی‌ام که چرا شلختگی می‌کنم. آیین و تقویمم کجاست.

شرمگینم. از اینکه بعد از تو اینقدر ترسو شده‌ایم. ترس از اینکه هر اتفاق کوچکی تبدیل به یک اتفاق بزرگ بد شود. نه فقط من. همه. همه. اما از ترسیدن خودم بیشتر از ترسیدن دیگران حرص می‌خورم. من که می‌دانم، حق ندارم بترسم. من باید بت‌ها را بشکنم و راه ایمان را باز کنم.

 

این خانه دو درخت افرا دارد. یکی سبز، یکی بنفش تیره. برگ‌های درخت‌ سبز سرِ وقت زرد می‌شود و بعد به‌زحمت نارنجی و در این میانه حتما باد و طوفان و هوای سردی در روزهای معتدل نوامبر هست که باعث شود قبل از نارنجی و قرمز شدن، تمام این زردهای یک‌دست بریزند. افرای سبزمان حالا لُختِ لُخت است. افرای بنفش را هنوز در پاییزی شدنش دقت نکرده‌ام. به‌نظر می‌رسد کمی فقط نارنجی و قرمزِ رو به قهوه‌ای را بشود در آن دید. برگ‌هایی که کمتر آفتاب می‌خورند سبز خیلی تیره‌اند. خلاصه‌اش اینکه افرای بنفش تا وقت آمدن برف‌ها هم برگ‌های تیره‌اش را نگه می‌دارد. با زمستان کمی زمان می‌گذراند و نمی‌دانم کِی بالاخره رضایت می‌دهد که برگ‌هایش بریزند. امروز داشتم فکر می‌کردم تمام این اتفاق‌هایی که افتاد و چهار سال رنج و سختی برایت داشت مثل پاییز کردن افرای بنفش بود. پاییزی که دیر زمستان کرد.

این هم شعری دیگر خاله‌پری عزیزم. برایم آرزو می‌کنی که از دامن خیال بیرون بیایم؟

۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۸:۵۴ ۴ نظر
دامنِ گلدار

قسم به داستان

کتاب «صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها:‌ تاریخ تحلیلی پنچ‌هزار سال ادبیات داستانی ایران» به قلم نادر ابراهیمی، یکی از دل‌خوشی‌های این روزهای من است. حکایت دارد،‌ نقد و شرح جامعه‌شناختی،‌ روان‌شناختی، تحلیلی، زبانی،‌ شخصیت‌شناسی و شاید ابعاد دیگر دارد و در کنار تمام این‌ها ایمان دارد. ایمانی که داستان باید به آدم ببخشد، شعله‌ی امیدی که نباید گذاشت خاموش شود و چه‌چیز از این زیباتر که این امید از دل منفی‌ترینِ شخصیت‌ها، یعنی خود شیطان آفریده شود؟ خیلی حرف‌ها داشتم و خیلی هیجان‌ داشتم برای این حکایت و تحلیل. بیشتر به این خاطر که گناه برایم خیلی بزرگ شده است. ترس نوعی گناه شده و کافی نبودن و موفق نشدن یک کابوس همیشه حاضر در بیداری. اما وقتی یکی پیدا شود و برای شیطانِ شیطان‌ها شفقت به‌خرج دهد و بفهمد که مثل بچه‌ای که هم تنبیه می‌شود و هم پناهی جز مادر ندارد شیطان و بدی‌های جهان هم آفریده‌ی همین خداوند بخشنده‌اند،‌ آدم راحت‌تر با خودش کنار نمی‌آید؟‌ خیالش راحت نمی‌شود که تا صداقت دارد و روحش را به کسی نفروخته هیچ اشتباهی از شأن و ارزشش کم نمی‌کند؟‌

اصلا چرا من توضیح بدهم،‌ باید خود حکایت و تحلیل ناب نویسنده‌اش را اینجا گذاشت و دیگر تمام.

 

حکایت «آرزوی دیدن شیطان»

از جنید می‌آید که گفت:‌ وقتی آرزو خواستم که ابلیس را ببینم. روزی بر درِ مسجد استاده بودم پیری می‌آمد از دورْ روی به من آورده. چون وی را بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد گفتم:‌ تو کیستی ای پیر،‌ که چشمم طاقتِ روی تو نمی‌دارد از وحشت، و دلْ طاقتِ اندیشه‌ی تو نمی‌دارد از هیبت؟

گفت:‌ من آنم که تو را آرزوی روی من است.

گفتم:‌ ای ملعون! چه چیز تو  را از سجده کردنْ باز داشت مرْ‌ آدم  را؟

گفت:‌ یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیرِ حق  را سجده کنم؟

جنید گفت من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرّم ندا آمد:‌ یا جنید!‌ بگو وی را که دروغ می‌گویی، که اگر تو بنده بودی، از امر خدا بیرون نیامدی و به نَهْیش تقرب نکردی.

ابلیس آن ندا  را از سِرِّ من بشنید و بانگی بکرد و گفت: «بسوختی مرا باللّه یا جنید!» و ناپیدا شد.

 

صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها، منتخب حکایات کشف‌المحجوب هجویری، ص۱۶۸،‌

نادر ابراهیمی

 

و این هم بخشی از تحلیل شخصیت‌شناسی مربوط به این حکایت است از همان کتاب صفحه‌ی ۱۷۲.

 

 

۱۷ آبان ۰۰ ، ۰۵:۲۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشکل فلسفی توپ‌های بلندپرواز

درخت‌ها دیگر با من حرف نمی‌زنند، سنجاب‌ها و پرنده‌ها و ابرها نیز. پاییز برگ‌های پنج‌پر و آفتابی بر شانه‌های بلند افرا هم.

صبح صبر می‌کند تا بخوابم و بعد بیرون می‌زند، شب بی‌صدا می‌آید و در نمی‌زند. این وسط نمی‌دانم روزهای تقویم چطور آمد و شد می‌کنند. لابد خط اتوبوس ویژه‌ای برایشان کشیده‌اند. 

گاهی خاطره‌هایم زنده می‌شوند و می‌گویند همین‌حالا، یا حالا یا هیچوقت. باز سادگی لحظه را کشف می‌کنم و می‌گویم حالا برای همیشه کافی است. باز به مغزم فشار می‌آورم بفهمد چه‌چیز کم است. حساب و کتابی هست، درست. می‌گوید کارهای نیمه تمام، نظم. سعی میکنم با نظم در بی‌نظمی گولش بزنم، که بی‌فایده است. وعده می‌دهم به آینده، باز هم اثری ندارد. یا حالا یا هیچوقت. «حالا» دیگر بوی ماندگی گرفته؛ حکم توپی را دارم که میخواست خودش را شوت کند! آنجا زیر آفتاب و باران و گل و لای ماند، پوسید، تکان نخورد. چه‌کسی می‌تواند بگوید که توپ بی‌خود پایش را در کفش آدم‌ها کرده؟! که لذت پرتاب شدن را با هوس پرواز کردن اشتباهی گرفته؟

می‌گویم حالا چیزهای بیشتری معلوم است، قیمت این حالای مانده همین حساب چندچندِ توپِ قصه است با خودش، زمین، و با آدم‌ها. اگر شوت شود سرش پیش بقیه بلند است و اگر نشود دلش به آرزوی قدیمیش خوش.

۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار