(توی پرانتز: از اکتشافات پیوستهی کودکی تا جوانی من این بود که میفهمیدم که میفهم، یعنی به فرآیند شکلگیری فکرها، فرضها، و نتیجهگیریها آگاه بودم. بنابراین پس از مدتی که دربارهی موضوع خاصی فکر میکردم، اصولی بدست میآمد که برایم مثل ریزهطلای درآمده از ریگ و ماسههای رودخانه میمانست، همانقدر باارزش و مقدس. این اصول عصای دستم بود و دلم را قرص میکرد و زندگیام را نور میبخشید. اصلهایم تا وقتی که درکم بنابر موقعیتی جدید به سطح بالاتری نمیرسید، باقی میماند اما هیچگاه از جایگاه عصا بیشتر قوت نمیگرفت. لذت فهمیدن یعنی بازنویسی یا اضافهکردن اصلی جدید.
بهنظر میرسد جایی من چیز مهمی را فراموش کردهام، چون در همین لحظهی حال و بلکه در بسیاری سالها و دقایق گذشته، اصلا اینطور نبوده که من ذهنی مرتب و منطقی با کلکسیون اصولم روی طبقات گردگیریشدهی مغزم داشتهیاشم. اوه، برعکس، همهچیز خیلی شلخته روی هم ریخته شده و دلیل این هم که برای رسیدن به دوکلمه حرف حسابی باید پای چند پاراگراف را به یک پست بکشانم، لابد همین است. بهخودم قول دادهام که این اصلا هم چیز بدی نیست، دستکم بدتر از نرسیدن به جان کلام نیست.
باری، بهنظرمیآید که برای مدتی طولانی، عصا را با هویتم اشتباه گرفتهام. گویا دلیل این اتفاق هم این است که بعد از مدتی دیگر کشف اصول کند یا متوقف شد و من با همان دندهای که داشتم رفتم، و دیگر خبری نگرفتم که آخر آدم درست و حسابی, حالت چطور است؟
مسلم است که خبر میگرفتم، اما احوالپرسیهای من اینطور بود: «چه عصای قشنگی! بیا برایت تمیزش کنم، میخواهی قدش را بلند کنم؟ کوتاه چطور؟ دست چپ بگیری راحتتر نیست؟ اینجا را میتوانی با عصا بروی؟ شاید بهتر باشد این یکی راه را انتخاب کنی، ها؟ چه خوب، این عصا جان میدهد برای راهرفتن در زمستان..»
و خب، مواردی هم هست که أنقدر عصاداشتن طبیعی است که دنبالش میگردم درحالیکه دستم است. و باز، انصاف نیست اگر نگویم بعضی وقتها آنقدر متوجه سنگینیش هستم که آرزو میکنم کاش عصایی در دستم نبود.
(شاید همین پاراگرافها کافی باشد تا من چیزی که دنبالش هستم را از قفسههای ذهن پیدا کنم.) من عصا نیستم، من عصا نیستم، من عصا نیستم.. بله، خودش است. همینرا میخواستم بگویم. نتیجهی تمام اینها شده آگاهی. آگاهی به تصویری از واقعیت که در این لحظه پیرامون من است. اما این آگاهی دیگر بیات شده، چون همین چند جمله پیش فاش کردم: من عصا نیستم! این آگاهی جدید من است و اینطور که پیداست آگاهی اصولا واژهی قابلاعتمادی برای زندگی امروز من نیست. شما نمیدانید اما من خیلی راحت روزی را میبینم که همین آگاهی نوپا شدهاست کلاهی برای سر من، و آنوقت یکی بیاید دوباره مرا آگاه کند که من کلاه نیستم. درست؟)
آنچیزی که حالا به آن احتیاج دارم حرکت است، آن هم رو به بیرون. برای مدتها فکر کردهام که ارتباط شفاهی و اجتماعی برایم مشکل است، یا فکر کردهام که در کارها کند هستم چون طرف مقابلم سریع نتیجهگیری میکرده، یا مستقیم بوده، و غیره. آنوقت من ریختهام درونم، که شاید من با اینها فرق دارم، شاکی شدهام که چرا برای من اینقدر سخت و برای او چنین آسان؟ بعد دست و پا زدهام، با همین عصای مذکور در دست، و بهجایی که قرار گذاشتهام نرسیدهام. بعد ناامید شده و با همان عصا به دور خودم چرخیدهام. حتی اگر موفق شدهام دوباره با همان عصا و تکان دادنش در هوا رقصیدهام! پس میبینیم که مسئلهی عصا بسیار هم جدی است. اما واقعیت. واقعیت همان پیرزن عشوهگر دهر است که متاسفانه در عقد بسی داماد است. یکروز نشستم بهدنبال درسی آنلاین برای تقویت ارتباط و صحبتم به انگلیسی گشتم. شاید بیست دقیقه بیشتر نگاه نکردهبودم که واقعیت رنگ باخت: «در انگلیسی مکالمه دارای ریتم مشخص است، پس اگر جاهایی که باید بلندتر وقویتر باشند ضعیف تلفظ شوند، هم دیگران در فهم منظور شما مشکل پیدا میکنند و هم شما، چون گوشتان جای درستی دنبال اطلاعات گوینده نمیگردد، نمیتوانید کامل منظور او را بفهمید.» و بعد درس آنلاین دیگری پیدا کردم دربارهی business communication، و باز هم واقعیتی دیگر در همان چند دقیقهی اول درس اول: «برای ارتباط چهار نوع تیپ داریم که بسته بهاینکه شما از چه تیپ باشید و طرف مقابلتان از چه تیپ، راهکارهایی هست که باید درنظر بگیرید و از قبل خودتان را آماده کنید که نتیجه مناسبی از ارتباط حاصل شود.» بههمین سادگی، یعنی مثلا اگر شما حرص میخورید که چرا مدیرتان گوش نمیدهد و دائم میخواهد کار را جمع کند بدهد بیرون، دلیلش این است که چنین تیپی دنبال نتیجه است، باید با او مستقیم باشید، آماده باشید و توضیح شفافی از چند و چون ماجرا بهاو بدهید. این است که آدم خودش را نمیکشد چون فهمیده که بله، فلان تجربه دلیلی دارد و چیزی نیست کد شده درون جان آدم.
همین، واقعیتهای اطرافِ حداقل من واقعی و مهم نیستند. من عصا نیستم، و پرندههای سحری در دنیا آواز میخوانند.