به تازگی با واژهی «نگران» آشنا شدهام. ایشان در حال نگریستناند. نوعی از نگریستن که هنوز در پردهی مقابل چشم تصویری نقش نبسته و هدفی را دنبال نمیکند. نسخههایی از نگاههایی که هیچوقت به چشم نیامدهاند و در ذهن جا خوشکردهاند. قطار اتفاقات و فکرها در مغز مثل اتوبان شلوغی است که آدم تازهواردی کنارش ایستاده باشد، منتظر تاکسی. موقعیتی پرتشویش و نادر. حالا به فکر رد شدن از آن هم بیفتی و چون همیشه تمام مسیرها را پیاده رفتهای، سر آخر ماشین کرایهکش پرسرعتی پیدا میشود که غافلگیرش کرده باشی. ترمز میزند و میتوپد که: «خانم ببخشید پل هوایی برای همینه ها!!».
قطار اتفاقاتی که آنقدر سریع از پی هم میآیند که فقط فرصت است یک لحظه سرم را از پنجره بیرون کنم، و همان صحنهای که میبینم میشود خلاصهی تمام مناظر آن سفر. اما من میدانم که همان منظره هم مینشانم جایی در سرزمین قلب خودم. من میدانم که همان طبیعت و ساحتمان و پل چوبی یا همین کوههای در دوردست، در زمین خاکی کنار جاده که آفتاب و ابر رنگبهرنگشان نشان میدهد، از چشم و ذهن من گذشته و به من رسیده. برای لحظهای با تمام وجود و خیال و فکرم در آن لحظه نگریستهام و برداشتی کردهام.
واقعیت آن است که من تکثیر شدهام. در هزار جفت چشم که هریک از یک پنجرهی قطار دارند به بیرون نگاه میکنند. و بعد هر از گاهی چندتایشان با هم میآیند به من میگویند که چه دیدهاند. آنوقت گم میشوم، دیگر خودم نیستم. «نگران» میشوم. به خودم نوید میدهم که هنوز آنچه همین دو چشمِ فیزیکی در آینه میبینند «یک» نفر است. قوت قلب میدهم که هرچیز دیگری که از قلب و فکرم میگذرد، تا وقتی که بخواهم، همانجا خواهد ماند.
اما باز همین جمعیت «نگر»ان* است که آدم را نگران میکند. مثل آدمی که مدتهاست به جایی چشم دوخته که قرار نیست چیزی باشد، مثل کسی که مدتهاست چیزی را میپاید که هیچوقت پیدایش نشده، مدتهاست گوشش را تیز کرده برای هر صدایی هر تکانی هر نشانهای. مثل آدمی که زمان حال را فقط با همین نگاههای خیالی گذرانده، در حالیکه قرار بود زندگی کند.
آقای کیانی از زبان حافظ میگفت باید ذوق نگاه کردنمان را پرورش دهیم، به زیباییها نگاه کنیم تا چشممان به خوب دیدن عادت کند: «منم که دیده نیالودهام به بد دیدن»، و نهایت گوشدادن من به توصیهی حافظ آن است که قبول کنم نگرانی بخشی از وجودم است، تأییدش کنم، و در نهایت از مرکز فرمانرواییش دور شوم و کرانه بگیرم. میدانم نتیجهی همهی اینها باز تصویری میشود در آسمان دنیای خودم، همان قدر دور از واقعیتِ خیلی از آدمها و دور از نبضِ خیلی از گوشههای جهان که اکنون هست. اما مهم نیست. هرکس قبل از هرچیز شبیه خودش است ولی همین سفر خودش بودن و شدن هم راه شناختهشدهای ندارد. این چیزی است که در جریان است و منشاء سردرگمی. چیزی که نیاز دارم کمی سکون است. فقط همین.
* «نگر»ان را معادل کردم با استمرار در نگاه کردن و از پایستگی نگاه کردن سوءاستفاده کردم برای اینکه آن را بصورت نگر + ان جمع ببینم، مثل درختان، دوستان، فرزندان. در اینصورت نگران جمع «نگر»هاست برای ذهنی که دائم از هر فکر یا صحبت یا رخدادی یک نگرانی برای خودش ایجاد میکند.
پ.ن. من را ببخشید برای منفیبافی شاید، در غیر اینصورت به خودم و شمای خواننده دروغ گقتهام. پس بهتر است واقعیت را بپذیرم.
پ.ن. قبلا میشد وارد صندوق بیان شد و از اونجا عکس به متن اضافه کرد، الان هرچه کوکیها و باقی تنظیمات رو اعمال میکنم نمیشه. اگر کسی بلد هست لطفا راهنمایی کنه ممنون.