(صدای منتقد توی سرم:) به تو ثابت کردم که هیچ فایدهای نداری، بالاخره روزیکه نگاه کنی و ببینی وقت زندگی نامحدود نیست، رسید. البته هنوز هم میتوانی به کارهای بیهودهات ادامه بدهی تا زمان بگذرد. همین سهماه کذایی هم برود پی کارش و خلاص. بهانه داری نه؟ اینکه همه با هم یک لقمهی چرب سیارهای دیگر میشویم مایهی آسودهخاطری است نه؟ هر آدم بدرد بخوری گرفتار همین سرنوشت شوم میشود که تو. دیگر نهنیازی هست مهارتی برای آینده بیاموزی، نه پول چندانی که اندوختن بخواهد. چهبسا که جنسها از انبار محتکران بیرون بیاید و ارزان شود. دیگر چهسود که سالم بخوری یا نه، دندانپزشکی بروی یا نه، و قطعا بچهدار بشوی یا نه؟ بگو ببینم دیگر حتی سودی دارد که به اخلاق پایبند باشی؟
(آدم اسیر درونم:) دنیا و اخبارهایش پر شده از اراجیف برخورد سیارک با زمین. شبیه داستانهای علمیتخیلی ژولورن. با خودم فکر میکنم خوب شد کودکیام با ژولورن شروع شده که حالا با ایفای نقشی مشابه در بطن آن تمام شود! نمیشود گفت ناراحت نیستم. میدانم در طول این عمر با خودم بیحسابِ بیحساب نشدم و میدانم بهاین سهماه هم امیدی نیست. تقریبا اوضاع همهچیز کساد شده، یعنی شرکتها و کارخانهها تعطیلند و مردم شبیه دوران کرونا تنگ هم در خانه چپیدهاند. بماند عدهای باورشان نشده و سعی دارند هر بنجلی را، از بستهی کمکهای اولیهی فضایی تا وزنههای حفظ تعادل در خلاء و لباسهای فضانوردی و دورههای أموزش آنلاین و خوراکیهای مدتدار، همهرا بفروشند. انگار فقط ما قرار است بمیریم و نه آنها. آدم حکم اسیر بیکسی را دارد که محکوم به اعدام است و میداند هیچجا کسی برایش گریه نمیکند. انگار وجودش خواب و خیال بوده. چهخوب، چهخوب، همهچیز خواب بود. بیدار شوم همهچیز سرجایش است! همین باعث میشود که خودم هم زیاد بغض نکنم. بلیط گرفتهایم که حداقل همهباهم و کنار هم ایران باشیم. خیلیها میروند چند نقطهی امن زمین که ریسک بههوا رفتنشان کمتر است! عدهای هم میگویند آخرزمان است و وقت ظهور. هرچقدر هم که بخواهم خوشبین باشم باز هم نمیتوان با نظریه و اعتقاد این سهماه را گذراند. اگر هم خیر و برکتی در اینها بوده مال گذشته است و دیگر تا الان اثرش را باید گذاشته باشد. باید یکبار روراست باشم با خودم و بگویم همینم که هستم. زیر هیچ نقاب دلسوزانه یا روشنفکرانهای نباید بروم. یعنی دیگر وقتش نیست.
(آدم رویاپرداز درونم:) میدانی همیشه فکرمیکردم اگر یک روز هم به آخر دنیا مانده باشد باید بتوانم کتابی بنویسم. اما حالا که قرار است هیچکس نماند، کتاب نوشتن برای چه؟ اصلا کسب معرفت و دانایی برای چه؟ مسخره است. احساس میکنم ما نباید از نابودی خودمانباخبر میشدیم. اگر أنقدر هوش و سواد داشتم که جای این دانشمندان برخورد سیاره با زمین را پیشبینی کنم، هیچ حس خوبی پیدا نمیکردم. البته شاید گروهی میتوانند با سفینههای فضایی به کرهی دیگری مهاجرت کنند و آنجا نوع بشر را از انقراض نجات دهند. اما بهرحال و با وجود آن عده، فرهنگ و تاریخ ما نابود میشود. تمام تاسیسات پرهزینه، تمام برنامهها و سرمایهگذاریها. سالها زمانخواهد برد تا بخواهند به نقطهای برسند که حالا هستیم. یکجور کشتی نوح لازم است که از هر نوع اختراع و گونه در دنیا در أن جمع شدهباشد. تازه که چه؟ دوباره بهاینجا که رسیدند سیارهای تند و پرتحرک دخلشان را بیاورد؟ بیخیال باباجان.
(صدای جناب منتقد:) تو را با این حساب و کتابها چه کار! تو حتی نتوانستی خودت را پیدا کنی.
(آدم ناامید درونم:) میتوانم اطمینان بدهم برخورد سیاره هم گرهای را باز نخواهد کرد. میتوانم بگویم اگر من کافی نبودهام، حتی برای خودم، انسانهای بزرگِ بزرگ هم برای خودشان کافی نبودهاند. میتوانم خیالتان را راحت کنم که هیچوقت هیچچیز آنقدر کافی نیست که چیزهای دیگری را نخواهیم.
(سیارکی که اصلا بهدنیا آمده برای برخورد:) زندگیتان دروغی بیش نبود. ما با هم برخورد میکنیم و نابود میشویم.
(آدم اخلاقی درونم:) حکومت کردن بر ناامیدان راحت است، نه؟ من همان زندگی به زعم تو بیفایده را ادامه میدهم، با کمی عمق و دلبستگی بیشتر به نزدیکانم. هنوز هم راضی نیستم که این اتفاق با علم بشری پیشبینی شده. آخر مادربزرگ من، با آنهمه نظم و برنامهی روزانه چرا باید درگیر یک پایان ناگهانی شود؟ به او قطعا واقعیت را نخواهم گفت. خوشبختانه او هم این دست فانتزیها به کتش نمیرود!
(آدم رویهمرفته امیدوار و منطقی درونم:) دیگر دنبال اطلاعات جدید نیستم. در این عمر دراز چند راه زیبا دیدن یادگرفتهام، هنر، طبیعت، دلداری، که با همانها اینمدت را سر میکنم. بهاین فکر نمیکنم که چرا نابود میشویم. هیچ آدم عاقلی نباید دائم به کوه زباله و کثافت فکر یا نگاهکند. حالا که فرصتش پیش آمده از مادیات میبُرم و نگران آینده نمیشوم. کارم برای بیترس زیستن راحتتر شده. جلوی خودم را نخواهم گرفت. شرطهای عقلم را نخواهم پذیرفت، مربوط به دنیای قبل از سیارکند! آدم جدیدی را از توی این پوستهی شکننده بیرون میکشم که شاید شبیه خودم باشد. شاید هم خود خودم باشد، یا نه، یکغریبه. ازینجا بهبعدش را باید هروقت آن جوجه سر از تخم درآورد بیاید و بنویسد.
+ چالش «فصل پایان» وبلاگ «زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک».
+ ایده خیلی جالب، امکانات بسیار زیاد، ولی حوصلهی من خیلی کم. طبیعی است که مرگ و پایان نزدیک است و وقت را باید غنیمت شمرد. اما کاش گمراهان با گشتن پیدا میشدند. خدایا نشانهای بگذار تا کلاف سردرگم نمانم.