دروغ خلاف واقعیت است، اما واقعیت در روابط انسانی پوشیدهاست. با یک واقعیت نسبی، اصلا چطور میشود گفت که چیزی حقیقت است یا غیر آن؟
میز بزرگی بود اما زیر خروارها کتاب و کاغذ و ماژیک و تقویم و سیم، کمتر فضای خالیای در آن باقی ماندهبود. نگاهش از پشت میز به صفحهی نمایشگر و از آنجا به ساعتمچی هوشمندش و از آن به صفحهی موبایل و بعد خیلی سریع و آنی از صورت من میگذشت و دوباره به نمایشگر ختم میشد. میدیدم که لبهایش تکان میخورَد اما حتی اگر سؤالی هم میکرد لابد نمیتوانستم بیشتر از یک «ام..» و «هوم..» در آن کسر ثانیه که نگاهش به من میافتاد جوابی دادهباشم. فکر کردم: «اینها همه از باهوشی است..» و بالاخره پراندم که «همهی گروه دلشان برای شما تنگ شده!». ظاهرا او هم دلش برای تحقیق و مطالعه تنگ شده بود و از اینکه دیگر مثل گذشته وقت نداشت تمام فعالیتهای گروه را دنبال کند، مینالید. دروغ چرا، عاشق آن روحیهی شکستناپذیرش بودم که باوجود تمام سرشلوغیها، از هر فرصتی برای ارتباط با فضای تحقیق استفاده میکرد. اما اگر عاشقی را برای فرصت دیگری بگذارم -و تن به این مرور شکآلود بدهم- باید به شما بگویم کارولینا چه جملهی مهمی را در دیدار چنددقیقهایمان در ذهنم کاشته: «چارهای نیست، مجبورم، به خاطر مشتریها! اونا دوستم دارن و به من اعتماد میکنن، چون میدونن که فروشنده و تاجر نیستم، دروغ نمیگم، وقتی چیزی میگن میفهمم و خالی نمیبندم، وقتی میدونم نمیشه بهشون رُک میگم که نمیشه!».
همیشه دلم میخواست که اثر داشته باشم روی دیگران. نمیدانم خود این خواسته حیله و مکری در خودش دارد یا نه. نمیدانم بدخواهانه است یا خیرخواهانه. از فکر کردن به یکی از سوال و جوابهای جلسات مشاوره که مدتها پیش با سهیلا -روانشناس مهربانم- داشتم، غالبا میترسم. سؤال چه بود؟ درست نمیدانم! شاید: «خب تو چطور نزدیک میشی به کسی یا کمکش میکنی؟» و جواب من؟ چطور است اگر «اول اعتمادش رو جلب میکنم، اگر اعتماد کنه راحتتر میشه بهش نزدیک شد!» باشد؟ فکر میکنم این جواب ترسناکی است. آگاهی از اینکه میتوانی اعتماد کسی یا گروهی را جلب کنی، و روشن باشد در اینکار نه خواسته و تمنای آن آدم دیگر، که نیت خود تو برای اثرگذاری در میان است! خدایا!
همین است که ما انسانها موجودات غریبی هستیم. پر از تناقض و شگفتی. زبانم رو به لالشدن است تا نتوانم کسی را متهم کنم. غر میزنم ولی میدانم توخالی است. دروغ چرا، نمیتوانم بگویم فلانی دروغ گفت، چون به نظرم میاید که ابتدا راست میگفت و بعد پا در راهی گذاشت تا بالاخره در طول مسیر از یک جوجهی فسقلی بانمک تبدیل شد به یک دایناسور گوشتخوار درنده، و حالا فکر میکنم آن دایناسور هم به نوبهی خودش جز راست نمیگوید. یعنی مطمئنم مرز بین «راستِ سابق» و «دروغِ اکنون» گفتنش را، حتی خودش هم نمیتواند تشخیص بدهد، چه برسد به من. آیا راه خونخوارکننده است؟ نمیدانم. کارولینا اگر نمیخواست یک فروشندهی قابلِ اعتماد باشد، شاید هنوز یک محقق بیخطر بود. شاید هیچکدام از تجربیات رویایی حالایش را نداشت. کارولینا اگر نمیخواست که وارد این راه نمیشد، و اگر شده که نمیشود پیشرفت نکند، هان؟ بهرحال این حرکتی بود برای ترک یک نقطه و ایستادن در نقطهی دیگری و حالا کارولینا آن کارولینای اولیه نیست. کَلَکِ زیبایی است، آن آدم قدیمی حالا ناپدید شده. حرفها و کارها و تمام اینها تاریخ مصرفشان جایی در همان طیف محقق/فروشنده به پایان رسیده و خلاصه هیچ سندی دیگر قابل استناد نیست.
من، اما من. سر و کارم باید با خودم باشد و نه دیگران. باید بدانم اعتماد شمشیری است دولبه و چه بسا کسانی هم آرام و بیصدا به هوای من به چاه بیفتند. آنوقت آیا من هم در آیندهای دور یا نزدیک برایشان یک تیرکس خطرناک نمیشوم؟ از اینرو جناب تیرکس قبل از انقراض یک پیام اخلاقی برایم بهجا گذاشته، با این تاکید که فقط و فقط وقتی بچه دایناسور بزرگ شد و راه افتاد و بهاندازهی کافی از جایی که نشستم دور شد، آن را بخوانم:
«اعتماد یک کمک آنی است. یک شانس است. آدم یک دم وارد فضای امن میشود و آنجا میوهاش را میچیند و تمام.»
«آدمهای کمی نیاز دارند همیشه به هم اعتماد داشته باشند. روابط اصلی و معنادار، مثل همسر، خواهر، برادر، والدین، دوستان خیلی صمیمی و نزدیک.»
آفرین به شما تیرکس بزرگوار و راستگو.