سلام خاله‌پری عزیزم. حالت چطور است؟ یا من برایت بگویم چطور بودی امروز؟ امروز که آمدیم دیدنت قبل از ساعت 3 دیدیم تو را با تختت آوردند سی‌تی اسکن از سر و سینه بگیرند. اول بگویم سی‌دی‌اش را گرفته‌ایم و عموجون که دید گفت سینه‌ات مشکلی ندارد، و گفت مغزت در حال ترمیم است. منتهی امروز هوشیاری‌ات کمتر از روزهای قبل است، می‌شود گفت 4. دیگر هرچه گفتم دستم را فشار دهی حرکتی نداشتی، فقط ابرویت یک بار بالا رفت. من این را می‌گذارم به حساب آن وقت‌هایی که میخوابی تا انرژی‌ات جمع شود. بیخیالِ دستگاه تنفسی که حالا تمام اکسیژنت را تأمین میکند، بیخیالِ آنکه سینه‌ات ترشح دارد، بیخیال. بیا دلمان را به باد بدهیم، به قول حافظ، هرچه باد باد. فشار و ضربان قلبت خوب بود، ورم پایت هم کمتر شده بود. یک مقداری روی بازوها و دست و انگشتانت پوسته پوسته بود، که امیدوارم چرب کنند. وقتی که کنار آسانسور بالای سرت بودم پلکت تند تند تکان میخورد، خیلی شبیه به پلک زدن عادی آدم، فقط تند. عزیز جون بالای تخت ایستاده بود و صدایت میزد: پری جان، پری خانم، پری جان؟ و من دلم کباب شد، مادر چشمهایش خیس شد، و عموجون بهت‌زده نگاهت می‌کرد. اعتراف میکنم همه ما از همین حالا که تنها 32 روز از آن اتفاق گذشته ناامیدیم. اشتباه می‌کنیم. من را ببخش، اگر گاهی ایمانم به تلاش ستودنی‌ات را از دست می‌دهم. حالا که مثل  نوزاد کوچولوی در تقلای زندگی دارم به رشد و پیشرفت تو و راه‌افتادنت نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم که چرا به جای آنکه دلم را آرام کنم و به تشویقت ادامه دهم تنها کاری که از دستم برمیاید گریستن و غصه خوردن است. آه که قرار است باور کنم درسم تمام می‌شود، که باور کنم کار مفیدی انجام میدهم، و باور کنم که به تو می‌توانم کمک کنم. یادت باشد تو هم قرار است خوب شوی، قول داده‌ای به من عزیز دلم. دیگر وقتت را نمیگیرم، فدایت شوم، به امید خدا فردا بهتر می‌شوی.