"جالب می‌نویسید،" این را آقای گ می‌گوید که چند ماهی است کلاس‌های هوشمندسازی را برایمان برگزار می‌کند. سریع‌تر از آنکه بخواهد بداند دلیل هرکارش چیست، می‌تواند تمام حالتهای ممکن را امتحان کند و جواب بگیرد. امروز اصلاً در فاز کارکردن نیست، برای همین دارد دفتر من را میخواند. دفتری که خودم به ندرت میخوانمش: "حالا می‌رویم سراغ این مشکل که چرا وقتی مثلاً دور 3 و Control value نزدیک 100 درصد است (یا خود 100 درصد) و آن را یکباره نزدیک Setpoint میکنیم یه نحوی که Control value به صفر برسد، خاموش نمی‌کند...من این را روی Heating تست کرده‌ام تابحال. روی Cooling مشکلی نداشت.."

از هر زمان که یادم می‌آید، از کلاس اول راهنمایی تا کارشناسی ارشد، همیشه با یک لبخند گشاد و صداقت کامل هر وقت حرف جزوه شده توضیح داده‌ام که من جزوه برمیدارم ولی خودم نمیخوانمش. فقط برای آنکه موقع گوش دادن نوشته باشم، اینطوری بهتر میفهمم و تمرکزم هم بیشتر است. خیلی‌های دیگر هم همینطوریند. وقتی مینویسند بهتر درک می‌کنند. حالا نمیدانم بعدتر یادداشتها را میخوانند یا نه. کنجکاوم که بدانم.

اما در کنار جزوه نوشتن، خیلی چیزهای نوشتنی دیگر هم بود. وقتی کوچکتر بودم و خیلی زیاد در خانه بحثم می‌شد. سر چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای که فقط برای خودم مهم بود. من فقط ناظر بودم. یکدفعه نمیدانم چطوری مسئله تبدیل می‌شد به بک دعوای مفصل! آنموقع‌ها اصلاً نمی‌توانستم عصبانیتم را کنترل کنم. احساس بعدش هم عصبانیت بود، هم گناه، و هم غصه. آنوقت می‌نوشتم. وقتی که می‌نوشتم و خودم را خطاب قرار می‌دادم هیچ خطری وجود نداشت. همه چیز آرام و متمدن بحث می‌شد. آنقدر با خودم تحلیل و تبادل نظر می‌کردم که مسئله تا جایی حل میشد و دلم آرام میگرفت. آنموقع دیگر آماده بودم که بروم عذرخواهی کنم یا از دل بقیه درآورم.

بعدترها، هروفت هر مشکل دیگر هم داشتم می‌نوشتم. دلم تنگ بود مینوشتم. بیحوصله بودم، مینوشتم. تنها بودم، مینوشتم. آخر همه دفترهایم سر کار پر از مکالمه‌های دونفره با خودم شد.

زمانی که صرف نوشتن می‌شود همیشه با فکرهمراه است. انگار نمی‌شود که بنویسی اما به آن فکر نکنی. اما من متوجه شدم که برعکس این داستان هم کاملا در موردم صادق است: وقتی که میخواهم فکر کنم هم می‌نویسم. اینطور است که همیشه سر کار با دفتر و قلم می‌روم. نه برای یادداشت چیزهایی که مهمند و باید نگهداشته شوند. آنطور چیزها بهتر است روی فایلهای کامپیوتر جایی ذخیره شوند. من اصلاً نظم و انضباط اینطور مرتب کردن اطلاعات را ندارم. من دفتر می‌خواهم که بتوانم مثل یک کاغذ چرکنویس فکرهایم را رویش بیاورم. هر اصطلاح جدید، هر ایده، هر سؤال، هر جوابی که برایش پیدا می‌کنم، تست‌ها و فرضیه‌ها، همه و همه نوشته می‌شوند. آنوقت با یک مداد یا خودکار رنگی رویشان تأکید می‌کنم. هرکدام درک شده و تکلیفش معلوم است دیگر مهم نیست. بقیه را دوباره در صفحات جدید می‌آورم. تمام ریز آنچه که از ذهنم می‌گذرد توی دفتر است.

یک جایی وسط این دکترایی که هنوز تمام نشده، وسط همه ضعفهایی که از ریاضی و رشته و مطالب علمی‌اش همیشه میدانم که کم داشته‌ام، وسط همه اعتماد به نفس‌های نداشته و روزهای پر از تنبلی و بی‌انگیزگی، عصبانی شدم: "چرا باید اینقدر وقت صرف کنم برای نوشتن؟ آخر برای یک لاک‌پشت ناامید و ترسو مثل من چرا باید اینجایش هم اینقدر ناکارآمد باشد؟ اگر وقت داشتم درست! خودم هم کیف می‌کردم از اینطور نوشتن و یادداشت‌برداری. ولی بیا با خودت فکر کن! ببین در این تب کارها توچه شیوه‌ی زمانبری داری. نگاه کن به بقیه. آنها چطور فکر می‌کنند؟" اما چند دقیقه تأمل کافی بود تا برگردم به خودم، و بگویم همین که هست. تو اینطوری هستی و بقیه آنطوری. این مسئله‌ی تو است. زندگی و پازل تو است. با این شرایط باید حلش کنی. بعدها در جستجوهایم برای اسپرگر فهمیدم که دیگرانی هم هستند که همین‌طوری فکر می‌کنند. حالا از دیدن دفترهایم عصبانی نمی‌شوم. قبولشان کرده‌ام، مثل وقتی که آفتاب تنت را گرم می‌کند، حتی اگر نور خورشید توی چشمت باشد.