درک هر گوشه‌ای از این زندگی یکجور شکرگزاری است. وقتی که آدم سرگرم کارش می‌شود و همه چیز دیگر را فراموش می‌کند، انگار دیگر در این دنیا نیست، جایی رفته که عالم معنا نام دارد. انگار با همه‌ی موجودات دنیا یکی شده، شده مثل درختی که برگهایش در باد تکان می‌خورد، مثل آبی که توی رودخانه مسیرش را می‌رود، مثل پرنده‌ای که روی شاخه برای خودش آواز می‌خواند. مثل کوهی که محکم ایستاده سرجایش، مثل مورچه‌ای که توی شکاف سنگ و زمین راه می‌رود، مثل کل طبیعت و موجوداتش. می‌شود همان مرغ تسبیح‌گوی سعدی و میرسد به معنا.