دقت که میکنی میبینی کم اتفاق می‌افتد که آدمی همیشه منطقی و خونسرد باشد، حتی اگر بیشتر وقتها اینطوری دیده باشی‌اش. پای بعضی عشق‌ها هیچ بده بستانی نیست، منطق می‌رود کنار و مهم نیست چقدر آنچه موضوع صحبت است ناممکن بنظر برسد، "درباره‌اش بحث نکن الهام!" این را حتما آنروز سعید توی دلش گفته، وقتی اخمهایش رفته توی هم و دیگر نتوانسته به چشم‌های الهام تا حداقل چهارهفته بعدش نگاه کند. همان وقتی که جمله‌ی الهام بیشتر از هرچیزی برایش بوی دستهای یک پزشک دست از بیمار شسته را داشته، آنقدر که طعم بی‌تفاوتی‌شان را در بیمارستان بهمن چشیده بودیم. ولی مگر جز این بود که همه جایی ته دلمان از این میترسیدیم که "مامان پری دیگر آن آدم قبلی نمیشه!" خود من همین مضمون را از عموجون و مادر هم شنیده بودم، همین ترس را هر روز در چشمهای عزیزجون هم دیده بودم. 

سعید اما فرق داشت. با ایمانی مثال زدنی به هیچ‌چیز غیر از خوب شدن خاله‌پری فکر نمی‌کرد. مثل یک امپراطور قدرتمند جلوی این‌جور حرفها می‌ایستاد و گروه‌ بحران‌زده‌مان را مدیریت می‌کرد. حالا شاید انتظار نداشت که الهام بنشیند سر این شاخه و تلخی محتمل واقعیت را رک و پوست‌کنده بگذارد کف دست عزیزجون. نمیدانم، بیشتر هوای دل عزیز را داشت یا دل خودش آزرده شد. اما آنروز سعید هم از هم پاشید. هرچقدر بعدترش با او صحبت کردند، آشتی‌شان نشد که نشد. الهام گناهی نداشت جز بیخبری، آنهم از یک عشق ریشه‌دار که شاید تا آن موقع در ته دل سعید ِ آرام و پرکار و جدی، دور از نظر مانده بود. انگار بچه‌ای بنشیند به بازی در باغچه، درست همانجا که بذر نعناع‌ها را کاشته‌ای و ناغافل خاک را زیر و رو کند. 

روزی از روزهای مهر پارسال، در ساعت ملاقات و در اتاق خصوصی خاله‌پری در بخش، سعید زودتر از همه رسیده بود. سمت راست خاله‌پری ایستاده بود و دستش را گرفته بود. با همین علائم کوچک دستش هم شاد میشدیم، هرچند که هنوز هم به ظاهر خاله‌پری خواب خواب بود. بعد از ما الهام هم رسید، و نشست روی یکی از مبل‌های زیر تلویزیون اتاق، شاید آن مبلی که کنار یخچال بود. ساکت و آرام. با الهام جدا حرف میزدیم با سعید جدا. نگاه سعید فقط به خاله‌پری بود، گاهی دستگاه و ضربان و اکسیژن را می‌پایید، گاهی پایش را، و گاهی چشمهای خاله‌پری را که نیم‌باز میشد. من اتفاقا الهام را نگاه می‌کردم. الهام سعید را. توی چشمهای الهام شاید تحسین بود، شاید حیرت. انگار تا بحال سعید را انقدر عاشق ندیده باشد. توی دلش شاید می‎گفت: "تو میتوانی اینقدر کسی را دوست داشته باشی،" انگار سعید جدیدی را دیده باشد، سعیدی دوست‌داشتنی‌تر از قبل. نگاه الهام گاهی هم پرافسوس می‌شد، شاید دلش میسوخت برای سعیدی که واقعیت را نمیخواست بپذیرد. دلش میسوخت و نمی‌توانست کاری کند. توی آن چشم‌ها یک دکتر بی‌تفاوت نبود، یک زن آزرده از بی‌توجهی همسرش هم، نبود. آنها فقط عشق داشتند در خودشان. یک عشق پیچیده و درک‌نشدنی، مثل دو تا پنجره‌ی جدید که به دنیای سعید باز شده باشد. 

پ.ن.: خاله‌پری با کمک عصا و وقتی یک نفر هوایش را داشته باشد میتواند چند قدمی راه برود. این یک معجزه است، خدا را شکر :)