فرض کنید یک دنیای زمینی هست و یک فضای بی‌انتها اطرافش. یک گل خوش برگ و بوی زمینی را می‌گیرید. گل شما را می‌برد دور و دورتر، آنسوی آسمان پیش یک ستاره‌ی کوچک. 

هرچه از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی خودم و حال و هوایم را دوره میکنم، میبینم فرق چندانی نکرده است. فقط الان خیلی بیشتر از اطرافم آگاهم نسبت به بچگی‌ترها. خواهر کوچکم "سها" طبیعتا باید اولین کسی از هم سن و سالان باشد که با من ارتباط برقرار کرده. این برای من که دنیای آرام و شخصی و ساکتی داشتم به یقین زیاد جلوه‌ای نداشته، ولی برای سها حتما کمبودهایی بوده. خواهر بزرگتری که کمتر حضور خارجی داشته و همه‌اش سرش در کتاب و همه‌چیز دیگر بوده، غیر از خود خود آدمها. بزرگترین اطلاع من از آن روزگار این بوده که من و سها چقدر با هم متفاوتیم. 

کم‌کم با بزرگتر شدن و حضور اجباری بیشتر در جامعه، بیشتر متوجه شدم که خیلی از موارد اختلافم با سها با سایرین هم هست. یک جور آزاد بودن، توجه بیشتر به خود، و تحت تاثیر گروه قرار گرفتن. یک نوع درک بی‌دردسر و پوست‌کنده‌تری از زندگی. زندگی هیچوقت به چشم من آن شکلی نمی‌آمد. جای یک کل‌نگری عاقلانه و مرتبط با واقعیت زمانه، بعلاوه‌ی رهایی از جزئیات بی‌مورد، و شفافیت خیلی بیشتر در روابط اجتماعی، خالی بود.

با وجود این همه اختلاف :)، هرچه زمان بیشتر گذشت من بیشتر پی به شباهتهایمان بردم. متوجه شدم مسائل مشترک زیادی هست که هردو به آن علاقه‌مندیم، مثل هنر، خانواده، کتاب، رفتارهای اجتماعی دیگران. اختلاف فقط در شکل ابراز مسئله و نوع نگاه ما به آن بود. این تفاوتها به خودی خود به جذابیت رابطه هم اضافه می‌کرد. آنجایی که من ملاحظه می‌کردم و ساکت بودم، سها قهرمان شجاعی می‌شد که حرف دل همه را می‌زد. و آن وقت‌هایی که به نظر من تا حدودی خودخواه می‌شد، موعظه‌های من گاهی شرایط را متعادل‌تر می‌کرد! 

بهرحال بزرگتر شدن ما را از قبل به هم نزدیکتر کرد. بدون شک بعنوان دو آدم بزرگ با اختلاف سنی دو سال، مسائل زندگی‌مان خیلی شبیه هم بود. به لطف وجود او، من میتوانستم دو طرز فکر را در آن واحد با هم تجربه و مقایسه کنم. این باعث می‌شد هم درباره‌ی خودم بیشتر بدانم و هم درباره آدمهای دیگر. باعث شد خیلی بیشتر دیگران را درک کنم. مثلا بفهمم که اگر از پذیرایی بعنوان اتاق کار شخصی استفاده می‌کند، یا شب چراغ را روشن می‌گذارد که ماکت بسازد، یا  صدای آزاردهنده‌ی کامپیوتر و پرینتر را در می‌آورد، به خاطر عشق به کار و تعهد به انجام موفق آن است. بگذریم از اینکه خواب پدر و مادر خسته را هم مختل می‌کرد :)) 

با همه‌ی ایزوله بودن من و تفاوتهایی که با خواهرکوچولو داشتم، سها تنها دوست من در آن دوره‌ها بود. این را از تنهایی‌ام پس از رفتنش میشد راحت فهمید. همه تفاوت‌ها، بحث‌ها، بزرگ شدن‌ها، بده بستان‌ها، همه برای اینکه پیدا کنی چرا مهربان باشی و عشق بورزی به همین یک خواهر که داری. کسی که تا دنیا دنیا است، خواهرت می‌ماند. آنوقت یک روز نگاه کردم و دیدم در دنیای من این گل‌ها روییده. آرزو میکنم که گل بودم، ولی مگر می‌شود؟ باید از زیبایی و حسنش استفاده کنم و بخاطر روییدنش شکرگزار. 

هرچقدر هم کوچک و کمسو :)، این ستاره در آسمان زندگی من همیشه راهنما است. با عشق و انگیزه‌ای که می‌دهد، من به سیاره‌ها و دنیاهای زیبای دیگری هم سفر کرده‌ام. درون دل‌های دیگری هم سرک کشیده‌ام. حتی اگر الان کنار هم نباشیم، می‌دانم جرأت این مسافرت‌ها را همین ستاره و گل‌های وجودش به من بخشیده. این بیت حافظ هم به نشانه قدرشناسی تقدیم به تو باشد، خواهر جونم :* تولدت هم با سه روزی تأخیر مبارک :)

پ.ن. در این نقاشی گل = سها = ستاره‌ی کوچک. این جور گل‌ در واقع دیکته فارسی "سها" است :)


سها