یکی از دوستان عزیز و انرژی مثبت دانشگاهی‌ام زنگ زده که چه شد میخواستی رزومه‌ات را بفرستی برای حق‌التدریس؟ اینطور که پیداست استاد کم دارند، چند نفری همین دم به زنگاه گفته‌اند که نمی‌آیند برای این ترم. درس ارشد هم میخواهند. میگویم من نیستم، الان خودم هم یادم نیست درسها چه بود، چطور بیایم دانشگاه بین المللی قزوین کلاس ارشد بگیرم؟ آن هم الان که نیمه شهریور است. باورش نمی‌شود، می‌گوید از پسش برمیایی..از اینکه حرفم را باور نمیکند دلخور میشوم، میگویم اصلا علاقه ندارم، قصد ندارم کار آکادمیک داشته باشم در آینده، اصرار می‌کند بگویم چرا، "آخر اگر علاقه نداشتی که تا دکترا نمی‌آمدی!" توضیح می‌دهم "خب این تجربه را که کردم بعد متوجه شدم که این چیزی نیست که بخواهم." می‌گوید آخرش همینطوری خبر میدهی که هیئت علمی شریف شده‌ای!! باشد، اشکالی ندارد. من را نه درک کن و نه باور کن، دوستِ قدیمیِ چون جان عزیز.

انرژی مثبت همیشه در کلمات مثبت و موقعیت‌های موفقیت‌‌آمیز و پله‌های ترقی پیدایش نمی‌شود. آن هم وقتی یک نفر اینقدر  دیدگاهش منفی شده درباره‌ی یک چیزی. آنوقت شمای شنونده دائم بیا بگو "این خوبه، تو میتونی، اگر این نه پس دیگه چی میمونه؟، اینت از من بهتره،" و فلان و بهمان. خب دل خرابش را که خرابتر میکنی با این حرفها. به او میرسانی دنیایش رسیده به آخر، یا باید کوتاه بیاید و با انزجار از این نردبان موفقیت طلایی برود بالا، یا همان پایین‌ها بماند و فرصتهای زندگی‌اش را از دست بدهد. 

حالا چه فایده، پشت سر دوست که نمی‌شود صحبت کرد (هرچند که من کردم!). وقتی که غمگین باشی بهرحال اینطور غرولندها هم پیش می‌آید. چه خوب که کسی باشد و قبول کند منفی‌بافی‌هایت را، همین حالی که داری. آنوقت اولین خوشبختی‌ات این می‌شود که جزئی از واقعیت دنیا شدی. حتی همان طعم تلخش هم بیشتر به زندگی معنا می‌دهد تا انکارهای شیرین. 

می‌خواهم آیین شکرگزاری را برای این روزهای بی‌انرژی و پر رخوت و بی‌دلیل محزون بجا آورم. چون می‌دانم موقتی است. گذشته از آن، اینها یک یادآوری کوچک هستند برای تجدید عهد و پیمان با خودم. مثل داغی یک استکان چای است. کم‌کم تحملت را می‌برد بالا و پوست دستت را آستردار می‌کند، تا بفهمی قبل از لذت بردن و پانشینی چای، چند ثانیه‌ای هم دستت می‌سوزد.