قدیمها که هنوز مضرابهای چپ و راست سنتور برایم عجیب و رمزی بود، اگر استاد توضیح میداد، بازهم قانع نمیشدم. فکر میکردم حالا چه فرقی دارد، اینطوری یا آن مدلی؟ حتی یک بار با لحنی شاکی پرسیدم: "مگر شما نگفتید مضرابگذاریها جوری است که دست نوازنده راحت‌تر حرکت کند؟ من اینطور راحت‌ترم!" همه خندیدند. باز میگفت صدای مضراب راست و چپ با هم فرق دارد، باز هم کافی نبود برایم. می‌شد راست را ضعیفتر بزنی یا چپ را قوی‌تر. رفته رفته حرفش را فهمیدم. ارزش دیکته مضرابها را بیشتر درک کردم. اگر میخواستم از ردیف و هرچه که یاد میگرفتم مثل زبان موسیقی استفاده کنم، باید نظم و قاعده‌ی آن را هم می‌پذیرفتم. نمی‌شد بنویسم صلام، و بگویم چه فرقی دارد؟ این هم سلام است. 

الان یکی از نعمتهای جدید زندگی این است که شاگرد قدیمی کلاس شده‌ام. یک مقدار حس پوسیدگی به آدم می‌دهد اولش. بعضی وقتها حس جاودانگی است البته، که فکر کنی من برای حدود 10 سال هر شنبه ساعت 4 و نیم اینجا بودم! بخصوص وقتی متوجه باشی که تغییر کرده‌ای. قسمت شیرین‌ترش این است که وقتی شاگردهای جدید می‌آیند و درسهای قدیمی تو را کار می‌کنند میتوانی دوره کنی برای خودت. یکی از بچه‌ها دوجلسه پیش درآمد اول شور را میزد، یکی قبلترش فرود دلکش به خیالم. استاد برای شاگرد ماهوری یک اشتباه را میکشد بیرون. توضیح می‌دهد: ببین این مضراب وسط را میتوانی هم به قبلی بچسبانی، که اینطوری می‌شود، هم به بعدی‌اش بچسبانی، که اینطوری است، ولی میبینی؟ هیچکدام صدای این یکی را نمی‌دهد: درست وسط هر دو است، نه مال اینه، نه اون، ولی هم مال اینه هم اون. بعد سر شاگرد شور هم همین را گیر می‌اندازد، تکه‌ی "ای صنم، ای صنم" درآمد اول: نه به این میچسبه نه به اون یکی، ولی هم مال اینه هم مال اون. استاد با ذوق تمام همین تم را می‌گیرد و برای ما از ساختمان مثال می‌زند. می‌گوید قدیم‌ها که خانه‌ها دیوار مشترک داشتند، هرکدام از همسایه‌ها فکر می‌کردند آن دیوار مال خودش است. بنابراین اگر به شکلی در آن توسط یک سمت تخریب یا تصرف می‌شد، دیگری شاکی بود و اعتراض می‌کرد. درحالیکه در واقع این دیوار هم مال او هست، هم مال او نیست. بعد با خنده ادامه می‌دهد که حالا شهرداری مشکل را اینطور حل کرده که به جای یک دیوار مشترک دو دیوار نازک باشد، هرکدام برای یکی از همسایه‌ها!

به نظرم استاد می‌تواند همین تم را بگیرد و برای ما بینهایت مثال پیدا کند. آنقدر که برود تا بن دندان زندگی‌های شخصی و اجتماعی‌‌مان و برای یک لحظه هم که شده زیر روشنایی‌اش بفهمیم کجای کارمان می‌لنگد. 

***

امروز با بیحوصلگی و در ریتم تنبلوار صبحگاهی‌ام، دارم خودم را مقایسه می‌کنم با دیگران. این کار را همیشه انجام می‌دهم. گاهی وقتها انرژی‌دهنده‌ است، خیلی وقتها تخریبگر. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم متعلق به دنیای خودم است، خوشحال میشوم و سعی میکنم پررنگ‌ترش کنم. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم از "منِ تا به اینجا" دور است، حسود میشوم و غمگین. آن آدم بت می‌شود و من خاک اطرافش! دیگر وجود ندارم. 

حالا امروز باز دارم خودم را مقایسه می‌کنم. یکدفعه یادم می‌آید از "هم مال من هست، هم نیست." می‌توانم بجای آنکه خودم را نقد کنم که چرا تابحال اینطور نبوده‌ام، بپذیرم که مال من نیست و با حرص و حسادت نخواهم بدستش آورم. هرلحظه هم می‌توانم اینقدر آزاد باشم که فکر کنم مال من هم هست، و اصلا بعید و دست نیافتنی نیست. 

***

خودم را تجسم میکنم نشسته کنارش. همه توانم را جمع می‌کنم تا نگاه چشمهایش کنم و بگویم: انگار اینجور چیزها هم مال من هست، هم نیست. بعد آرام و مطمئن لبخند میزنم و دستش را محکم می‌گیرم.