مدرسه‌ در زمان بچگی من نه آنقدر سنتی بود مثل مکتب‌خانه‌ها که دانش‌آموزان اخلاق و حکمت را از یک استاد بیاموزند، و نه آنقدر مدرن بود که چندین زبان، فعالیت هنری، اردوهای ورزشی متنوع و تکنولوژی‌های روز وارد برنامه روزانه شود. با وجود این، نقدی که زیاد در ذهن من باقی مانده رابطه‌ی شاگرد و معلم است، وگرنه آن زمانها منِ کوچولو هیچ نظری نمی‌توانستم راجع به اینکه چه چیزهایی در مدرسه باید یاد بگیریم داشته باشم.

الگویی که دائم تکرار شد این بود که بهترین دوست من در مدرسه همیشه معلم کلاسم بود، و بعد نوبت به همکلاسی‌ها می‌رسید. با وجود این آنطور بچه‌ای هم نبودم که زیاد به چشم معلم بیاید یا ارتباط صمیمانه‌ای بتواند با او برقرار کند، ولی بهرحال، معلم بخاطر اینکه از او یاد می‌گرفتم حتما دوست من است، حتی اگر بداخلاق باشد یا شخصیتش را دوست نداشته باشم.

وقتی داشتم پست مدرسه‌ی محبوب من را می‌نوشتم چند خاطره همینطوری برایم زنده شد. ربط مستقیمی به آن پست نداشت برای همین جدایشان کردم. برای هر خاطره هم یک عنوان گذاشته‌ام که بدانم اثرش روی من چطور بوده. خیلی‌هایش طوری است که سیستم آموزشی و نحوه اداره‌ی کلاس توسط معلم فعالیت جمعی را تشویق می‌کند. در نتیجه اگر بچه‌ای انفرادی راحت‌تر باشد یا شخصیت درونگرایی داشته باشد به زحمت می‌تواند خودش را نشان دهد. این فکر کنم یکی از بزرگترین انتقاداتی است که به بیشتر مدرسه‌ها وارد است. مدرسه‌ها برای بخشی از بچه‌ها کارکرد دارند، همه را با یک معیار ثابت می‌سنجند، و آن معیار ثابت لزوما معیار جامعی نیست. روی همان بخش به اصلاح فعالتر از نظر اجتماعی هم مدرسه یک نوع متوسط‌سازی انجام می‌دهد. به این ترتیب که با سیستم نمره و آزمون و درجه‌بندی، دانش‌آموزان را تشویق می‌کند که در جهت یادگیری موارد نمره‌دار حرکت کنند. در حالیکه یادگیری بعضی موارد ضروری، مثل اخلاق، مهارت‌های اجتماعی و کارهای عملی اصولا قابل نمره‌دهی نیستند. به همین خاطر است که فکر میکنم اینطور سیستم آموزشی هرچقدر هم که از نظر محتوا و مطالب پر و پیمان باشد، اگر اثر آن را روی زندگی بچه‌هایی که بزرگ می‌شوند دنبال کنیم، نتیجه‌ی خوبی بدست نخواهد آمد. 

1. دیده شدن

مثلا یکی از مهمترین مسائل در کلاس درس دیده شدن دانش‌آموز/هنرجو است. دیده شدن یعنی این احساس که جزئی از جمع هستی و عملکرد تو برای جمع و در رأس آن، معلم، مهم است. فرض کنید من دوم ابتدایی بودم که از اداره کل آمده بودند برای بازرسی کلاسها، و اصلا یادم نیست چرا، ولی سوالهایی میکردند (شاید درباره پیش‌بینی آب و هوا) و من آنقدر هیجانزده  و خوشحال بودم که تمام وقت دستم بالا بود و اظهارنظر میکردم. برای خودم (و شاید معلم‌ام) تعجب داشت. واضح بود که جواب تمام سؤالها درست نبود و اصلا از کتابهای درسی هم نبود، ولی بعد خبر دادند که با یک نفر دیگر (بهترین شاگرد کلاس) انتخاب شده‌ایم برای مسابقاتی در سطح استانی! نمی‌دانم بازرس‌ها دنبال چه بودند و چه دیدند، ولی من شاگرد زرنگی نبودم. چند روز بعدش پای تخته موقع حساب کردن جمع چند رقمی به دلیل ساده‌ای که کسی نگفته بود چرا جمع را از سمت راست به چپ انجام بدهیم، خواستم محض آزمایش از چپ جمع ببندم! خانم معلم کلی دعوا کرد که مثلا تو را انتخاب کرده‌اند برای سراسری. فکر میکنم فراهم آوردن محیطی که همه‌ی بچه‌ها بتوانند خودشان را بیان کنند خیلی مهم است. به نظر من تا آنروز سر کلاس معلمم من را ندیده بود، بعد از آن روز هم ندید.

2. اولویت دادن به درجه‌ی درک دانش‌آموز بجای قدرت ارائه‌ی او

یکبار دیگر سر یک مسئله هندسه‌ دو روز کامل وقت گذاشتم و فکر کردم (واقعا آنقدر باهوش نیستم که بیست دقیقه‌ای راهی برایش پیدا می‌کردم)، و وقتی که حل شد کامل با توضیح و تفسیر راه حل را نوشتم. روزی که معلم تکالیف را دید گفت چقدر کامل نوشته‌ای و من را برد پای تخته، و آنوقت بود که هیچ‌چیز نتوانستم بنویسم یا توضیح دهم. دست از پا درازتر چند دقیقه بعد برگشتم. من شیوه‌ی بیان و ارائه پای تخته را نداشتم، شاید معلم میتوانست محک بزند که چقدر مسئله را درک کرده‌‍ام یا تا حدی همراهی و کمک میکرد، شاید کنترلم برمی‌گشت. بیشتر به نظر آمد جواب را از جایی نوشته‌ام و نفهمیده‌ام.

3. تذکر بموقع و داشتن رویکرد مثبت در قبال نقاط ضعف

بعد کلاس مکالمه زبان را داشتیم و آنوقت‌ها کیش یک معیار فیدبکی داشت به نام "ال آی" که آخر ترم یا یکبار وسط ترم یکبار آخر ترم به بچه‌ها می‌گفتند چه نقاط ضعف و قوتی دارند. قسمت مورد علاقه‌ی من همین ال آی بود، گاهی وقتها استادها جدی می‌گرفتند، گاهی نه. بعد از مدتی یک بخش دائمی این فیدبکها برای من این شد که: سر کلاس بیشتر فعال باش و صحبت کن! که اگرچه تکراری بود، اما خیلی واضح و روشن به من میگفت که چه مشکلی دارم، و در کنار آن ویژگی‌های خوبی هم داشتم، مثل دقت در گرامر و درست حرف زدن و بکار بردن لغات جدید در همان جملات محدود.

یکی از ترمها معلمی داشتم که عاشق حرف زدن و تمرین تلفظها بود. به طرز ناامیدکننده‌ای به جای دادن ال آی درست و حسابی، بچه‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: اونهایی که زیاد حرف می‌زنند، و اونهایی که کم حرف می‌زنند. من آن ترم اصلا دیده نشدم و دلم هم نخواست که دیده شوم، حتی. فقط لطفا زودتر تمام شود! دلیلش این بود که معلم فقط روی نقطه‌ی ضعف من تکیه داشت، بدون راهکار یا استقبال از ابعاد دیگر.

در مقابل ترم قبلش معلم دیگری داشتم که انشاها را با دقت نمره میداد، امتحان میگرفت، از عمد بچه‌هایی که کم صحبت می‌کردند را همگروه با خودش می‌کرد (مثلا در مکالمه‌های دو به دو)، بخصوص یکی از همکلاسی‌هایمان مشکل گفتار داشت و با او از قبل آشنا بود، سر کلاس چند جلسه اخبار انگلیسی که خودش ضبط کرده بود را آورد تا گوش بدهیم، و یک پروژه‌‌ی تحقیقی هم داشتیم درباره جشن شکوفه‌های گیلاس در ژاپن که درباره‌اش یک جلسه در گروه‌های چند نفره صحبت کردیم. معلم خیلی سخت‌گیر و رک و بیتعارفی بود (یک بار انشای من را برگرداند چون طولانی بود!) و به همین خاطر اصلا بین "بچه‌ها" محبوبیت نداشت. ولی از بین ما بچه‌هایی که از ابتدای ترم تا انتهایش را با او گذراندیم، من تنها نفری نبودم که خیلی دوستش داشتم. به نظرم استفاده‌ای که از روشهای متنوع ارتباط با دانش‌آموزان داشت باعث می‌شد که به نوعی همه‌ی ما را بهتر بشناسد. شاید من در نوشتن بهتر بودم و دیگری در صحبت کردن، اما هردوی ما با بهترین نسخه‌ی مان برایش اشنا بودیم چون انرژی‌ و وقت کلاس را روی یک نوع فعالیت صرف نکرده بود.

از دانشگاه که خارج می‌شدم چند وقتی بود که درک کرده بودم آنجا هیچ نظارت سازمان‌یافته‌ای روی دانشجو وجود ندارد. دانشجو رها می‌شود تا هر گلی که خواست به سر خودش بزند. خدا کند که کارش را خوب بلد باشد، وگرنه حسابی دور خودش می‌چرخد و از پا می‌افتد (مثل من). اصلا غیر ممکن نیست که بین استادها راهنماهای خوبی هم پیدا شوند، اما مسلماً این مکانیزم تذکر و توصیه در نظام آموزشی و تحقیقی دانشگاه وجود ندارد. یعنی بخشی از سیستم نیست. ما انتخاب واحد و امتحان و تصویب پروژه داریم، ولی تمام اینها حالت منفعل دارند، بخصوص در زمینه‌های تحقیقی. چون در هیچ مرحله‌ای دانشجو زیر ذره‌بین نمی‌رود که چه کرده و چطور راهش را دارد می‌رود، شاید اگر به ترم چهارده یا شانزده (در یک دوره چهارساله) رسیدید، بازخواست شوید و با اخراج روبرو شوید، اما در امیرکبیری که من دیدم میشد تا مدتها پول به جیب دانشگاه ریخت و چرخید و چرخید. کسی غیر از استاد راهنما نمی‌گوید خرت به چند!! دغدغه‌ی او هم تصویب و تمدید در شورا است تا شما یک ترم بیشتر بچرخید با این امید که اگر خدا بخواهد فارغ‌التحصیل شوید.