هر آدمی وظیفه‌ دارد آرامش را برای خودش فراهم کند. خیلی روشن است (البته برای من) که آرامش درونی بالاتر از هر حس و نعمت دیگری در زندگی است، چون یک انسان با روح سالم و متعادل خیلی قوی‌تر از انسانی با جسم سالم و روان بهم‌ریخته است. بهتر فکر می‌کند، مهربان‌تر است، صبور است، شاد است، و خیلی نشانه‌های خوب دیگر هم می‌شود در او یافت.

از سمت دیگر اما انسانها موجوداتی اجتماعی هستند. زندگی اجتماعی از نظر روانی در شناخت انسان از خودش تاثیر دارد. آدمها برای هم مانند آینه‌اند. حتی اگر کسی علاقه‌مند به شناختن انسانهای دیگر نباشد هم، باز می‌تواند بواسطه‌ی ارتباطش با دیگران خودش را از زاویه‌های جدیدی ببیند، تجربه بدست آورد، و در نهایت رشد کند. چیزی که به تنهایی اصلا امکان‌پذیر نیست.

با این وجود روابط اجتماعی برای گروهی از ما آدم‌ها سخت و اضطراب‌آور است. تا جایی که می‌دانم هیچ سیاه و سفیدی در این مورد وجود ندارد. حتی بچه‌ها و بزرگسالانی از طیف آتیسم که به سختی ارتباط چشمی با دیگران برقرار می‌کنند قادرند با تمرین و یا از ابتدا با افراد نزدیک، مثل پدر و مادر، معلم‌ها، و یا بعضی دوستان، رابطه‌ی خوبی برقرار کنند. خیلی از ما به ظاهر مشکلی نداریم، اما در بعضی شرایط و موقعیت‌های اجتماعی درونی متلاطم و ناآرام پیدا می‌کنیم. باز هم خیلی از آدمها در خیلی از موقعیتها چنین احساسی دارند، مثلا سخنرانی در یک مراسم مهم، سمینار علمی، جلسه‌ی کاری، ولی صحبت من از شرایط ساده‌تری است. شرایطی در حد شرکت در یک کلاس گروهی، یک مهمانی شلوغ و آدمهایی که رابطه‌ی خیلی صمیمی و نزدیکی با ما ندارند، و خیلی از موقعیت‌های دیگر که از حد صحبتهای صمیمی و خودمانی دو سه نفره بزرگتر باشد. برای بخصوص دخترهای اسپی،  ریشه‌ی این مسئله در احساس متفاوت بودنشان با دیگران است. درست یا غلط، این یک حس درونی است و به نظر من اگر فقط یک نمایش، تظاهر، یا به منظور جلب توجه بود، اینقدر فرد را در ابعاد وسیع به موضوع مشغول نمیکرد.

کیفیت متفاوت بودن و خاص بودن هم کمابیش در هر انسانی نسبت به دیگران وجود دارد، هیچ دو آدمی کاملا یکسان نیستند. ولی تفاوتی که از آن صحبت می‌کنم از نوع پذیرفته شدن و تعلق داشتن به یک گروه است. اینکه رنگ پوست ما با سایرین متفاوت باشد و احساس امنیت در حضورشان نکنیم، اینکه لهجه‌ی ما متفاوت باشد و جرأت صحبت کردن نداشته باشیم، اینکه نظر ما متفاوت باشد، علائق ما متفاوت باشد، و تمایلی به نشان‌دادنش نداشته باشیم. می‌شود نتیجه‌گیری کرد دلیل ارتباط اجتماعی محدودتر ما کمیاب بودن جمع‌های همفکر و همخوان با ماست.

گاهی اوقات فشار روانیِ ناشی از در اقلیت بودن خیلی زیاد می‌شود. فکر میکنی همه با تو مخالفند، یا تو با همه مخالفی! نمیدانی تو بدبینی یا واقعا از دید دیگران عجیب و غریب هستی. میخواهی اهمیت ندهی و کار خودت را بکنی، که البته ایده‌ی خوبی است، ولی همیشه هم نمی‌شود بیخیال شد. در واقع ادامه دادن به بیتفاوتی و انکار اهمیت وجود دیگران، حداقل در من، موجب می‌شود که کم‌کم گوشه‌گیر و منزوی شوم، فاصله‌ام را هرروز بیشتر کنم، و سرآخر هم احساس خوبی نداشته باشم. از آن طرف هم ماسک زدن و تظاهر به راحتی کردن در حالیکه در درون ناآرام هستیم، رفته‌رفته آرامش و سلامت روحی‌مان را بهم می‌ریزد. هیچکس نمی‌تواند برای همیشه به یک دروغ ادامه بدهد و از خودش فاصله بگیرد.

پس راه حل چیست؟ فاصله گرفتن چه از خود حقیقی و چه از دیگران حرکت خوبی نیست. از طرفی هم چنین موقعیت‌های اجتماعی حساسیت‌زا هستند و گاه می‌توانند تمام ذهن آدم را برای مدتها به خودش مشغول کنند.

قبل از هرچیز، انسان باید در برابر حساسیت‌های محیطی‌اش محکم باشد. یعنی با شجاعت و اعتماد به نفس زندگی کند. معمولا اقلیتهای مختلف بیشتر قادر به همدردی با یکدیگر هستند. مثلا همجنسگرایان درک بهتری از احساسات معلولان و رنگین‌پوستان دارند، چون همه از سمت متوسط جامعه به نوعی مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. درست است، آگاهی‌بخشی و اطلاع‌رسانی موثر خواهد بود. اما برای فرهنگ‌سازی چه راهی بهتر از عمل کردن؟ یعنی من این جسارت را داشته باشم که همه جا خود واقعی‌ام باشم، حتی اگر بدانم از سمت جامعه براحتی پذیرفته نمی‌شوم. ترس و بی‌اعتمادی و انزوا را کنار بگذارم و فکر کنم این متوسط جامعه که در تعداد از جامعه‌ای که من به آن تعلق دارم بزرگتر است، باز هم نمونه‌ای از یک انسان آسیب‌پذیر است و می‌توان به او کمک کرد. هریک از این آدمها که خیلی دور از من به نظر می‌آیند ممکن است یک نقطه، یک موقعیت باشد که احساس کنند در اقلیت قرار دارند. پس باید خودم پیشقدم در کمک کردن و درک کردن شوم، تا دیگران هم در ارتباط با من یک مثال و الگو داشته باشند. نمی‌‌توانم قبول کنم که آدمهایی وجود داشته باشند که در همه‌ی ابعاد انسانی متعلق به متوسط جامعه‌ی امروزی ما باشند، و تعدادشان هم زیاد باشد، یعنی در همه‌ی زمینه‌ها تیپیکال باشند.

اما جدا از "فلسفه همدلی اقلیت‌ها" و این مقدمه‌چینی، چرا نباید تسلیم دلشوره‌ی ناشی از حساسیت و استرس (حالا منشاءاش هرچه که میخواهد باشد، چه روابط اجتماعی که بحث اینجاست، چه هر عامل دیگری) شد، و در غیر اینصورت پایان این مسیر کجاست؟ جمع‌بندی من از جواب این است:


  • چون عکس‌العمل نشان دادن به آدمها و حرفها و کارهایشان، آنهم با این درجه از تنوع و گوناگونی، اصلا امکانپذیر نیست. من براحتی تبدیل به یک انسان دم‌دمی مزاج می‌شوم که عادت کرده در برابر هر عملی موضع‌گیری کند. به تدریج هرکسی می‌تواند از این نقطه‌ی ضعف من سوءاستفاده کند. آنوقت حساسیت بی‌اندازه‌ام مرا تبدیل می‌کند به بازیچه و اسباب دست دیگران. واقعیت این است که ما تنها کنترل اعمال و رفتار خودمان را داریم و نه هیچکس دیگر، و مشروط کردن آرامشمان به نوع رفتار و یا وجود دیگری همیشه ما را بدتر از قبل در معرض خطر یک زندگی پرتنش و ناآرام قرار می‌دهد. پس اگر می‌خواهیم استقلال شخصیت خودمان را از دست ندهیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون توجه بیش از حد و حساسیت نشان دادن باعث می‌شود کل نیروی ذهنی و فکر ما درگیر شود. آدم از دل گذاشتن به زندگی و کارها و انسانهایی که برایش مهم و دوست‌داشتنی‌اند بازمیماند. دائم دلش برای خودش میسوزد، توی خودش میرود، و توجهش از همه چیز دیگر بریده میشود. انگار داخل مارپیچ پایین رونده‌ای گرفتار شده باشد که ته ندارد. آنوقت یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند چه چیزهای با ارزشی را فقط بخاطر اینکه روی یک چیز حساسیت داشته، نتوانسته ببیند یا بفهمد یا از آنها مراقبت کند. خلاصه اگر به زندگی و آدمهای زندگی‌مان علاقه‌مندیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون حساسیت دائمی و به دنبال آن دلشوره و اضطراب مزمن، فقط آثار روحی و روانی ندارد، بلکه جسم فرد را هم بیمار می‌کند. یعنی هرروزی و شاید هر دقیقه‌ای می‌بینید یک جایتان درد می‌کند. انگار آدم قبلی نیستید، از استخوان، تا ماهیچه،  از گوارش تا بینایی و شنوایی و خواب و خوراک، همه چیز از سر تا پایتان عوض می‌شود. این شاید شدیدترین اثر استرس است، ولی از طرفی جای شکر و سپاسگزاری هم هست. به این‌خاطر که وقتی روح بیچاره آنقدر به حال پریشان و بیمارش عادت کرده که خود قبلی‌اش را به یاد نمی‌آورد، این علائم جسمی باعث می‌شود که فرد بفهمد چیزی سرجایش نیست. نادیده گرفتنش خیلی مشکل‌تر از حالات روحی و بدبینی و بی‌انگیزگی است، هرچند که به این دردهای جسمی هم میشود عادت کرد. خلاصه اگر سلامتی خودمان را دوست داریم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
حالا چه کنم؟ من در روابط اجتماعی بخصوص با همسالانم اینطور دلشوره میگیرم، و فراوان می‌توانم مثال‌ها و رفتارهای حساسیت‌برانگیز در اطرافم پیدا کنم. فکر میکنم تنها راه درست همان شجاعت داشتن و نمایش بیرونی سبک مخصوص به خودم است، این یعنی آزادگی در برابر ترسیدن و کنار کشیدن. بعلاوه‌ی داشتن ایستادگی و اعتماد به پایه‌های ثابت اخلاقی و ارزشی‌ام، برای آنکه فراموش نکنم من آدم واحد و یکپارچه‌ای هستم، چه در اقلیت باشم و چه در اکثریت. از آن سمت هم که می‌دانم در هرکسی بالاخره چیزی هست که بتوانم بخاطرش او را دوست داشته باشم و بیشتر درکش کنم. شاید اینها کمک کنند تا پیوندهای بیشتری هرچند ضعیف بین دنیاهای متفاوت از هم ایجاد شود. پیوندهایی عمیق‌تر و متعادل‌تر.

پی‌نوشت: ممکن است یک تصویر به این پست در آینده اضافه شود.