شنبه صبح، ساعت به وقت کلگری بیست دقیقه به نه، زودتر از آنکه انتظار داشتم بیدار و از جا بلند شدم. هنوز ساعت را ندیده بودم که دلم برای کلاس سنتور و آقای کیانی تنگ شد. میخواستم همه سنگینی دلم را ببرم سر کلاس و حال و هوایم عوض شود با حرفها و صدای ساز استاد و بچه‌ها و تنهایی تا مترو پیاده بروم و همینطور مثل همیشه سرم پایین باشد کف خیابان را ببینم و بعد برسم به کوچه و لاک‌پشت وار قدم بزنم تا برسم به خانه. 

بعد یکدفعه متوجه شدم ساعت و روز دقیقا وقت همین کار است. برای مدتها در چنین ساعاتی (یعنی هفت و ربع شنبه شب ایران) از کلاس تازه به خانه برگشته بودم. 

ولی غصه چه فایده؟ الان روی فیسبوک ویدئوی عباس کیارستمی را دیدم که شعر نیما می‌خواند: "یاد بعضی نفرات جرأتم می‌بخشد، روشنم میدارد،" و آدم اگر آدم است شجاعانه زندگی می‌کند و بی‌ناله و آزاد.