اجازه دادهام تعریف شوم، که برداشتم از خودم کارهایی باشد که کردهام، و حرفهایی که شنیدهام، و تشویقهایی که شدهام. و بیشتر، این آخریها، همین چند سالهی اخیر، با هرچه که نشدهام. کم خواستهام، پا پس کشیدهام، همین کلمات توصیفگر کاهشدهنده، اصلا همین کم خواستن یا پا پس کشیدن. اگر تعریف نیست پس چیست؟
وقتی تابلوی سبزرنگ گردنهی خوش ییلاق، هشدار میداد که: از سرعت خود بکاهید! من یازده یا دوازده ساله، از صندلی عقب ماشین با خنده و تمسخر داد میزدم: ما کاه نداریم که بکاهیم!! به نظر کودکی بیشتر از آنچه تابلوی زیبای خاطرات شیرین باشد، یک نقشه است برای آنهایی که در بزرگسالی گم شدهاند. نگاهش کنم و به خاطر بیاورم. قلبم تند بزند که ای وای گم شدم، شمال کجاست و جنوب کجا؟ بعد بروم آن سمتی که بیشتر آدمها میروند، لابد در خروج آنجاست. بروم، بروم، و بروم. آنوقت که به خیایان اصلی برسم، تازه بپرسم از اینجا چطور میروند به آنجا (مثلا خانه). و رانندهی تاکسیای پیدا شود بگوید باید بری آن طرف میدان، آن پژو را میبینی کجا پیچید؟ با یک کورس هم نمیبرند. باید حتما شارژ گوشی کم باشد، کیف پول همراهت نباشد، و هوا رو به تاریک شدن باشد. گم شدن یعنی این آخر.
کودکی شیرین است به خاطر ندانمهایش. بخاطر مسئولیت نداشتنهایش، به خاطر امنیتش. بزرگسالی خیلی بهتر است. اشتباه نکن، شیرینی ملاک بهتر بودن نیست. حتی یک مورچه هم بزرگ میشود و دانه میکشد. کودکی همان نقشهی گنج گمشده است. خواستنش در بزرگسالی مثل این است که اصلا وجود نداشته باشی. کودکی چیزی نیست غیر از راحتی فناناپذیر، غیر از کیمیا، غیر از جاودانگی.
چرا دور نمیشوم از تو؟
چون من موجود عجیبی هستم. کودک که بودم میخواستم بزرگ باشم و قوی. دنیا را فتح کنم، بهترین و موفقترین. باشد، با تخفیف به خاطر تو آرامترین. بگذارند کتابم را بخوانم. کتابهای جاودان، رویاهای جاودان، بازیهای جاودان. درخت آلبالوی توی حیاط، آب بازی و فراری دادن مارمولکها، جاودان، جاودان، جاودان. اما بزرگ که شدم، مارمولکها، البالوها، کتابها و قصهها، همه رفتند و جاودانههای دیگری آمدند. بالای همه چیز، منِ جاودان. منِ جاودان، منِ جاودان.
باید دست بردارم از این شناختنها. جاودانه وجود ندارد. نه تو تویی، نه من منم. فکر نکن، دوره نکن.
جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، صفت انسان نیست. جاودانگی مال شعرهاست، مال موسیقی و نقاشی و داستانهاست. آن هم برای مدتی. اثرش مثل آب دست دیگری دادن است. چه به بغلدستیت بدهی، چه دست به دست برسد به نفر دهم. همین کافی است. چه لیوان کوچک تاشو داشته باشم، چه قمقمهی دو لیتری، چه فرقی میکند. مهم این است که بالاخره لیوانی از آب پر شود و برسد به دست کسی. همین.
هیچ تعریفی ثابت نیست. آدم اصلا برای آدم بودن به تعریف نیاز ندارد. تعریفها دلخوشکنک هستند، تا جایی که دست و پا را نمیبندند و مانع راهرفتنت نیستند. اگر جای یک زنجیر ظریف دور قوزک پا یا یک ساعت یا یک پلاک دور گردن باشند خوب است. اگر یک انگشتر زییا باشد که وسط روز از دیدهها دلبری کند، خوب است. اما آمد و شد یک زنجیر با وزنهی سنگینی برای کشیدن. آمد و گردن را خم کرد، دستها را کشید و آویزان کرد. آنوقت چه؟ بند خوب نیست، تعریف خوب نیست. آدم هرچیزی را با خود نمیکشد در به در.
چون تو به دیگری شبیهتر از آنی هستی که فکر میکنی. در سینهی همه قلب تپندهای هست، هزار داستان هست. درد هست، شادی هست. امروز فرزندی و کودکی میکنی، فردا جای پدر یا مادر را میگیری، و پس فردا، باید مثل کودکی خودت از آنها مراقبت کنی. چارهی رهایی از بندها این است که بدانی جاودانه نیستند. که تنها نیستی. که تو آنی نیستی که در فکرت بود. این فکر خراب شده (که از شرطیگری و وراجی با خودش رهایی ندارد)، طبیعتش این است که چشم و گوش تو، تمام حواس پنجگانهات، پاهایت که سفر میروند، دستهایت که کتابی را ورق میزنند، چیزهای جدید نشانش بدهد. چیزی که دوباره بتواند بچسبد و از هزارتوهای خط خطی سیاهش بکشاندش بیرون. یک جرعه آب است که آتش دلت را خاموش کند. که تو هم روزی بدهی به دلِ سوخته و تشنهی دیگری.
درهم و برهم میگویی و بیربط.
ثابتها و تعریفهای دست و پاگیر را بگذار کنار، قول میدهم نظرت عوض شود.
* عنوان: ما انسانها خیلی شبیه به یک فرآیند تصادفی هستیم چون کارهایی که انجام میدهیم در لحظه قابل پیشبینی نیست. اما در هر مقطع از زندگی و با گذشت زمان، ویژگیهای ثابتی داریم (ایستایی)، مثل علاقه به موفقیت، دنبال کردن هدفها، و آرزوها.