خانم نویسنده از من به دل نگیری، ولی هربار شما باید یک گیری به ما بدی. بله بله، میدونم میدونم، ما در حال نوشتن داستان تازهای هستیم. خب، من هم گفتم حرفهام تراشکاره، چیز بدی گفتم؟ تخصصی بخوام تعیین کرده باشم، منطقتراشم. کجایش بد بود که قبول نکردی؟ چه فرق داره منطقتراش، یا چوبتراش، یا فلزتراش؟ مگه قرار نبود نقشم رو خودم بنویسم؟
اول گفته بودی فراموش کن، نه که نکردم یک مدت هم کردم. حالا که میخوام از اول شروع کنم میگی با قاعده شخصیتپردازی مغایره! قدرت تام میده! باشه همون که گفتی، قدرت مخرب! آخه اگر من نه بیارم تو حرف شما، اونم با دلیل، این تخریبه؟ کجاش شخصیسازیه خب؟ چرا انتظار داری مطابق میل شما منطقم رو تراش بدم؟! ببین قربان شکلت، این که نشد باز. از اونطرف میگی تو شخصیتی و برو دنبال داستانت، از اینطرف بر روح و جان ما مسلطی هنوز. و این ادعا که کارم منحصربفرد نیست و تا دلت بخواد میشه امثال دلایلم رو تراشید هم خودش یکجور توهینه! از اون بدتر میگی منطقهام تاریخمصرف دارن و بعد مدتی بدرد نمیخورن. والا من که اینهمه وقت مشغولیتم این کار بوده که نفهمیدم همچی چیزی. اگرچه اوضاعم همچین ردیف هم نبوده..خلاصه راهی باقی نگذاشتی غیر از اینکه منطقتراشی رو ول کنم. کاری که نمیخوام و میدونم نمیشه رو بچسبم و بهت ثابت کنم ته این داستان هیچچیز دست تو رو نمیگیره، اصلا هم بلد نیستی شخصیتپردازی!