یکسال از آمدنم به کانادا گذشت. دیشب از کم‌تعداد شبهایی بود که با غصه خوابیدم. کم‌تعداد چون بیشتر این غمها مال لحظه‌اند. بعدش و با گذشت زمان، هر زخمی خوب میشود. یا صورت مسئله عوض شده، یا من در اشتباه بوده‌ام، یا داستان از اهمیت افتاده و به حاشیه رفته، یا درک من بیشتر شده و تصویر بزرگتری را توانسته‌ام ببینم. چنین شبهایی بیشتر دلم برای خودم میسوزد و بعدش عقل نهیب می‌زند که بس کن. بس میکنم پس. تازه دل هم طرف عقل است. هزار پستو و دالان دارد و زود زود غصه‌ها را جایی مخفی میکند و هر از گاهی، مقتصدانه یکی را می‌کشد بیرون در این حد که یادت بماند، این هم هست.

دیشب خواب دیدم استاد را بغل کردم. جایی شبیه راهروی دانشگاه بود، آدمها رد میشدند. استاد دورش چند هنرجوی دیگر هم بود. من ایستاده بودم کنار و از دور نگاهش میکردم. خودش مرا دید. جلو رفتم. دستهایش را باز کرده بود و من هم آماده شدم بغلش کنم. خواب جایی قبل از یک بغل کامل تمام شد، دیگر یادم نیست. با استاد سال به سال دم عید دست میدادم. وقتهایی که کلاس خلوت بود هم. فقط آنوقتها می‌شد چند دقیقه‌ای استاد را آزاد پیدا کرد. موقع دست دادن، دستش را کمی بالا میبرد و بعد با شتاب آن قوس اضافی کوچک یک دست محکم و مطمئن هدیه می‌داد. امروز جمعه است و من باید مثل همیشه فردا عصر ساعت شش به کلاس می‌رفتم. حالا شاید چند هفته است تمرین نمیکنم. میدانم که گناه میکنم. 

این شکرگزاری من است به خاطر داشتن استاد. تنش همیشه سلامت.