1
یک روز دفتر را باز کردم و عکس خودم را کشیدم، پای تخته در حال توضیح و حل مسئله. دانشجوها را هم کشیدم. هشت ماه بعدش پای تخته بودم. دانشجوها روبرویم. روز دیگری که آنموقع تاریک و کم‌نور بنظر می‌آمد، دفتر را باز کردم خودم را شبیه یک موجود بی‌فرم سیاه و خط‌خطی کشیدم و گفتم: فبول کن، این تو هستی با همه‌ی کم و زیادهایت! با جانور ژولیده‌ی درونم زندگی کردم، گریه کردم، موسیقی گوش دادم، طیف همفکرهایم را پیدا کردم، درسم را تمام کردم، تا دوران تاریکی‌ها هم تمام شد. نقاشی‌های رنگی کشیدم، تجربه‌های جدید کردم، وقتی که جانور آرام بود و در خواب. تا این روزها که دائم به بیرون سرک می‌کشد. امروز تاریک است؟ رنگی است؟ نمی‌دانم. ترکیبی است هم ناشناخته و هم آشنا. شبیه گذشته‌هاست اما خود گذشته نیست. فرمولهای قبلی رویش کارگر نیست. جدید است اما غریبه نیست. جانور بیخود دمش را تکان نمی‌دهد، آشنا پیدا کرده. 
2
یکی از قدیمی‌ترین دوستانم امروز خبرم را گرفته بود. میخواست برای حل مسئله‌ای کمکش کنم. پیگیر شدم و نیم‌ساعتی سوال و جواب، با آنکه میدانستم دوست عزیزتر از جان خودش محقق برجسته‌ای است در ینگه دنیا و همیشه من از او یاد گرفته‌ام. خلاصه آخر مسئله را تشخیص دادیم و چند تا کلمه کلیدی که خودم هم اطلاع دقیق نداشتم و فقط در جستجوها به گوشم خورده بود کمک کرد تا بتواند مسئله‌اش را دنبال کند. خوشحال شدم. گاهی فکر میکنم یک مهندس بی‌حواس با دانش به عمق یک میلی‌متر هم آنقدرها بد نیست. بالاخره امروز با یک میلی‌متر به دوستم کمک کردم! خدا را شکر!
3
و اینجا بود که احساس کردم که انگار همیشه گوشه‌ی اتاقم یک نردبان داشته‌ام که فقط حکم دکور را داشته. دارم برای اولین بار فکر میکنم با نردبان میشود چند پله بالا رفت و حداقل کف اتاق را از زاویه‌ی جدیدی دید. شاید اگر خیلی پیشرفت کنم، همین‌ روزها برای خودم یک نردبان بکشم که از گوشه‌ی اتاق آمده کنار دیوار بیرونی خانه، و خودم جایی آن بالای بام در حالیکه خم شده‌ام جناب نردبان را بردارم برای بالا رفتن از بام بعدی، و آنقدر بالا بروم یا حتی پایین بیایم که شخصیت نردبان خوب برایم جا بیفتد.