سر کلاس نشسته بودم، انگار خیلیها آشنا بودند و انگار مدتها بود اینجا را میشناسم. یکدفعه از خودم پرسیدم چه مدت از ترم گذشته؟ آخرین امتحانی که دادم کی بود؟ یادم نمیامد. وسط ترم بودیم یا آخرش؟ نمیدانم. چه اتفاقی افتاده که من اینقدر برنامه و زمان از دستم خارج شده؟ معلوم نیست. چند درس هست که تا بحال شروع به خواندنشان نکردهام؟ خیلی، خیلی زیاد. هیچکدام را نمیفهمم. مدتهاست نگاهشان نکردهام. حالا چه میشود؟ با من چه میکنند؟
و این خوابی است که شاید حداقل سهبار تکرار شدهاست. نمیتوانم به آن فکر نکنم. در یکی از نسخهها وسط امتحان جلسه را ترک کردم و بعد که برگشتم فرصت تمام شده بود. اصلا نمیفهمیدم چرا باید چنین کاری را در یک شرایط جدی انجام دهم.
بله، نمیتوانم به آن فکر نکنم. این صدا از جایی است پشت پردهی ذهن، و من باید برای راحتی خیال آن نقطه از ذهنم که شده فکری برای مسئولیتپذیری و نظم شخصیام بردارم. نگرانم.
مسئولیت را باید در قالبهای ملموس و شدنی بریزم. باید فکرهای دور و دراز و آنچه در کنترل من نیست را از ذهنم دور کنم. باید هرچه در دست دارم تمام کنم. جدی بودن به خشک بودن یا تفریح نداشتن نیست. خوابها نشانهاند تا حواسم را بیشتر جمع کنم. فرصتها کم هستند و هزینهها سنگین.
مسئولیت را نمیفهمم. اولویتها را گم میکنم. برای بدست آوردن بیشترین شناخت، اول باید کاری را انجام دهم که بیشتر از آن میترسم. ترس یعنی به باد دادن اعتقادات گذشته؛ پیش به سوی باورپذیری! یعنی مواجه شدن با چیزی که مانع از ادامه مسیر بود، و حالا که از روبرو کورسوی امیدی پیدا شده تو به گذشته باختهای. به تصوراتت، به زمانهایی که تلف شد به دور خود چرخیدن و لرزیدن و مانعتراشی. به گذشته باختهای اما حالت بهتر میشود و باز آینده ترسی است نو در پیش رو.
معرفی به استاد :|