یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکدهای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوهای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که میگفت "اگر این امکانات را مایهی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی دربارهی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکرههای جدید، جالباسیهای چوبی و کارشدهی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای قوسدار که حالا بعضیهایشان حتما لق شدهاند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجرهی ته کلاس- آبمیوهها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند.
آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی و عینک ذرهبینیاش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و میدهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچهها جبرانی بگذارم دیگر.. "میان؟" و سری تکان میدهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی.."
همه میگویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمیشود دانه دانه شیرینی بدهم به همه.
چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایهاش را نداشتهام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم میچربید. کلنگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کردهام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشتهاش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس میگرفت.
جلسهی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقهای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقهی چهار، سعید نگاهکی از دریچهی شیشهای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلیهای سهتایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نمایندهی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصلهاش متر به متر زیادتر میشد، نیمنگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم.." به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسهی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.
بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامیام، از عمیقترین اشتباهاتم و دست و پا زدنهایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیرهکننده نبود، عشق ریختم. من هیچچیز نبودم جز همینها.
برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گلها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینیها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانهی خالهپری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خالهپری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جیپیاس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدیپور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خالهپری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندینبار همزمانیاش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خالهپری است.
این دوره باید تمام شود، دورهی ششسالهی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پروندهی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است.
داشتم میگفتم، آدم فکر میکند نمیتواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت میفهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغهی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خالهپری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختیاش از این جنس است.
این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیبدیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام میشود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده میشوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکردهاند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشتهاند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایستهی تقدیر شناخته شوند. همهی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحلهای ما بچهی چهارسالهای هستیم که بین هفتسالهها نشسته و هفتساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواستهایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایستهی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آمادهایم که از هویت شخصی، حرفهای، و اجتماعیمان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم.
روز زن مبارک.