صداها که تمام میشوند، من میمانم و یک صحنهی خالی که ایستادهام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بینظمی عقبعقب میروم و بالاخره خودم را به گوشه میرسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا میشوم. پایم را "خشخش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تکتکتک" ضرب میگیرم. زیر لب "همممهمممهممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بیفایده است. خوب میدانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ میشود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی سادهتر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی میتوانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش میسوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیدهشدن را دوست دارد، اما خودش نمیداند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقهای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمیاش شدهام، بسوزد، که چقدر ساده و کمجرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دلجان.
در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذرههای هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهنچرانی و چشمچرانی و گوشچرانی کنم. چه چموشی میکند خودم.
جایی خواندم این فاصلهها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا میبخشد.
من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه میآیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را میدیدید، کاملا متوجه میشدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچهها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچهها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بیعمل طی کردهام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگیام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک میگیرم. چیزی که نگرانم میکند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر میشود و مرا میکشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیمساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانهی خودم بگذارم. چیزی که دربارهی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من میدانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا میکشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش میداند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلیها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی میداند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بیجنبهها گوشههای مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفتهی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا میماند و جلوی دستم را میگرفت. اگر میگذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظهی مکانیکیاش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع میشوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.
چه سادهام من که تمرین را کنار میگذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.
* نقل به مضمون از مایا آنجلو (Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من میدانم که پرندهی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخهی انگلیسی خواندهام و دربارهی ترجمهی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن سادهای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است.
+ سختنوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایهها.