نوشتن دارای احترامی است برای من، از چیزهایی که نباید فراموش شوند. نباید در هزارتوی حوادث و خیالات و آشفتگیها، گم شوند. هربار که بخواهم خودم را راضی کنم و دلم را آرام، باید حتما سعی کنم بنویسم. این باعث میشود که نماز خواندن را، سجده کردن را، تعظیم کردن را، و شکرگزاری را عمیقتر درک کنم. شاید نماز من نوشتنی است. چه باید گفت؟
دیروز صحبتی پیش آمد دربارهی ماندن در نقاط ریز زندگی. در از دست دادن تصویر بزرگتر. و ما هیچکدام نمیدانستیم آن ایدهآل زیبا و بامعنا که باعث نشود زندگی را پوچ بدانیم و بشود که تلاشمان را به پایش بریزیم، چیست. تنها چیزی که میدانستم، این بود که من نیاز به آن دارم که زندگیام دارای یک بخش انسانی باشد، در ارتباط با آدمها باشد، کمک به آنها. اگر معلم بودم، دنیای ایدهآلی داشتم، و اگر مشاور بودم هم همینطور. حالا نقش رسمی ندارم، اشکالی ندارد. این هنوز منافاتی با زندگی کردن من ندارد، هردویش را هرجا بتوانم انجام میدهم. رسمیت از همان ابتدا پارهی من نبود. تاب نمیآوردم و برمیگشتم سر قالب راحت خودم.
من البته که میدانستم کوچکترین ذرات خاکخوردهی خاطره میتواند تنگ شیشهای موفقیت و مشغولیتهای جاری را کدر کند. حالا هرچقدر هم که خاطرهها دور باشند، یا به چشم نیایند. همین که آدم مربوط میشود به آدمی دیگر، کافی است. اینکه خبر بگیری که مریض است کافی است. و اینکه دیگر در دنیا نیست، برای شکستن حتی بیش از کفایت است.
اینجاست که دیگر مهم نیست از دید من این آدمها چطور آدمهایی بودند. مهم نیست چقدر در دلم جاگرفتهاند، همیشه خوب بودند یا جاهایی هم بد بودند. هیجکدامشان مهم نیست. دعواهای روزهای قدیم مهم نیست، کنایهها مهم نیست، فکرها و تصوراتی که از هم داشتیم، و همهچیزِ دیگر ارزشش را روی این خط از دست میدهد. انگار این طرف خطّ زندگی بازاری باشد که بخواهی ریالی بیشتر سود کنی و آن طرف خط، سمت مردگی، تعریفت، ارزشهایت، اولویتهایت همه تغییر کنند. چه غمانگیز. و ما برای چه بالا میرویم و خود را با انبوه برچسبها و نقشها خفه میکنیم، اگر ثانیهای برای آدمهای اطرافمان وقت نگذاریم؟ اگر آنچه بدان مشغولیم ارتباطی با دل انسانها نداشته باشد. اگر تفکری ایجاد نمیکند، درسی نمیدهد؟ و من، نه، من که دیگر تکلیفم روشن است که نه معلم هستم نه دکتر که نبض روح و جسم در اختیارم باشد و دستم به کمک دراز. من بیشتر باید حواسم باشد که وقتم را از روی آسودگی و اعتیاد، با آنچه مشغولم مشغول نکنم. من باید حواسم باشد که آدمهای مهم زندگیام را جدی بگیرم. حواسم نباید پی آن برود که کی هستم و چقدر هستم. چقدر با این و آن فاصله دارم، یا چه کاری برایم سخت است. نباید بگویم نمیتوانم و خودم را کوچک بگیرم. نباید بیخیال سلامتیام باشم، یا برعکس تمام فکرم این باشد که چه مرگم است. تهِ تهِ این دنیا، این تلنگرهایی که دائم بر ذهن خمارم میخورد، آدمها هستند. آدمهایی توی یک داستان مشترک.
تصور کنید شخصیت داستانی هستید و تازه ازدواج کردهاید. دو شخصیت دیگر هم در این داستان هست که خیلی پیشتر از اینها با هم ازدواج کردهاند، چیزی نزدیک به سی سال قبل. شما از این دوشخصیت چه دیدهاید؟ تقریبا هیچ چیز. دور دور، یک آشنایی مختصر. بعد یک روز آنها میایند دیدن شما، برای تبریک. داستانی تعریف میکنند از زمان جوانیشان، وقتی که مرد عضو ارتش بوده و در پی پوشانیدن خطایی و به عنوان مسئول، از شهرستان به تهران احضار میشود. زن منتظر و نگران تا ببینند خطر از سرشان میگذرد یا نه. صحبت از احمدمحمود و رمان همسایههایش میکنند. شما اشک حلقهزده در چشمهایشان را میبینید. دیگر نمیشود گفت اینها غریبهاند. اشک حجاب را برمیدارد.
شخصیت دور دیگری، یک پدربزرگ، سکتهی مغزی میکند و به کما میرود، شاید او را هم نمیشناسید و ارتباط عاطفی نداشتهاید. ولی یکی از عزیزترین آدمهای زندگیتان چند سال قبل در شرایط مشابهی بوده. نمیشود بیتفاوت بود، نمیشود راهنمایی نکرد، دلسوزی نکرد، احساس نزدیکی نکرد، امید به بهبودی نداشت.
واقعیت این است که ما به حکم تجربه به هم وصل میشویم. همدیگر را درک میکنیم، و همدلی میکنیم. این باشکوهترین مرتبه در زندگی من است، که روزی نگاه کنم و ببینم از درونم برای انسانها مایه گذاشتهام.
میماند یافتن چطور و با چه اسبابی؟ فعلا به "چیستی" جواب دادهام. اسباب عمل در همین روزهای من باید باشد، غیر از این دوباره به دام تخیل افتادهام. "چطور" باید کار ساده اما زیرکانهای باشد، وگرنه به دام کمالطلبی و خودبینی و زیادهخواهی افتادهام.