استاد راهنمایی داشتم که مثال‌های ملموسی سر کلاسهایش میزد. از بهترین جملاتی که از او شنیده‌ام، انتگرال گرفتن از یک دوره از زندگی است. یعنی جمع‌بندی از مثلا تحصیلات تکمیلی‌، نتیجه‌گیری از مدت زمانی که روی پروژه‌ی خاصی کار مبکنم، یا حتی برآورد احساسی که بعد از دو ماه از یک رابطه ته دل آدم مینشیند. این یعنی انتگرالگیری، کل زندگی یعنی انتگرال‌گیری، و خب، همین انتگرال عزیز چیزی است که من همیشه در نسخه‌ی غیرفرمولیش لنگیده‌ام. تمام تلاش‌ها و ایده‌های من فقط شرایط را به واگرایی نزدیک میکنند. من آدم تجزیه و شکستن و بسط دادن و اضافه کردنم، تا بستن و ترکیب کردن. جمع کردن برای من سخت است، چون،

  • هیچ چیز آنقدرها کامل و خوب به نظر نمیرسد و اصلا با رها کردن حق مطلب/زمان/رابطه ادا نمی‌شود،
  • همیشه بیشتر از آنچه امتحان کرده‌ام ایده برای آزمودن مجدد هست. همیشه می‌شود جستجو کرد و مقالات جدیدتری پیدا کرد و تستهای بیشتری گرفت، همیشه می‌شود تجدیدنظر کرد، همدلی کرد، گذشت داشت و راه آمد. 
چه موقع سر و کله‌ی انتگرال پیدا میشود؟ وقتی به تاریخ تحویل کار نزدیک شویم، یا درحال درجا زدن باشیم و دیگر خودمان از این شرایط به ستوه آمده باشیم، یا نقش جدیدی به ما محول شود درحالیکه زندگی بهم‌ریخته‌تر از آن است که بشود همه‌ی وظایف و هدف‌ها را کنار هم جا داد. 
مثلا فرض بگیرم زندگی من یک تابع n متغیره باشد. یکباره متغیر n+1 ام از راه میرسد، مثلا باید هوای مهمانی‌هایی که میرسند را داشته باشم، یا برای سلامتی‌ام مشکلی پیش می‌آید یا از کار بیکار میشوم، یا زیر فشار مالی قرار میگیرم، یا روح و روانم آسیب‌دیده و حساس شده، و یا شاید روزی بچه‌دار شوم، در تمام این اتفاقات یک چیز مشترک است. نیاز به. انجام دادن کاری و دست به عمل زدن. آهان، به زبان خودمانی آستین بالا زدن. اگر بخواهید بدانید اوضاع چقدر قاراشمیش است، باید روی همه متغیرهای قبلی انتگرال بگیرید. از گذشته‌های دور، اولینِ روزها تا به امروز. خالصش میشود یک تابع رک و پوست‌کنده که به ما بگوید برای این n+1مین نقش، چند مَرده حلاجیم. لازمه‌اش آن است که هرچه از زندگی بر ما گذشته را بگذاریم در طبق اخلاص، با رنج و کاستی‌ها و اوج و شادی‌هایش، و جمع بزنیم. 
راستش را بگویم، چند بار ذهنم رفت سمت اینکه پیدا کنم جواب انتگرال چقدر میشود. همین لحظه، همین حالا. ولی خب، من از جناب ذهن زرنگتر شدم چون فهمیدم هیچوقت قرار نیست عدد معینی از انتگرال بدست بیاورم، تا وقتی که فرصت زندگی دارم. نگاه میکنم و میبینم همین حالا نقش‌هایی دارم که هنوز کامل کلافشان باز نشده. تهِ‌ته‌ش خودم را که بچلّانم انتگرالم تابع این نقش‌های جاری امروزها می‌شود و همه‌چیز دیگر فقط ضرایبی ثابت. همینجا، با این کلمات، برای وجود یک متغیر در زندگی جشن کوچکی باید گرفت. امید نهفته در همین تغییر است.
اما گرد و خاک جشن که خوابید، من باید برگردم سر تقویت تکنیکهای انتگرالگیری خودم، چون بنظر این کار هیچکس نیست الا شخص درگیر. مثل همیشه ریشه‌یابی جواب داده و حالا از اهمیت جمع‌بندی آگاهم. باید اولویت را بگذارم روی تمام کردن پروژه. در پی این ارزش‌دهی با کمال میل ناچار میشوم تصمیماتی بگیرم خلاف وقت گذاشتن بیشتر و شاخه‌شاخه کردن اوضاع. تصمیماتی که برعکس کمک میکنند خیلی چیزها را ثابت نگه دارم و تمرکز کنم روی تابع نتیجه. گیرم در روز موعود وقتی زنگها به صدا در آمد انتگرال نهایی ما به ازای همه‌چیز مقدار ناقابلی شد. باز این بهتر از دانش‌آموزی است که کلا از انتگرال سر درنیاورده. از آن هم بالاتر! پس از روز موعود کلاف زندگی و متغیرهایش هنوز هم قِل‌قِل میخورد و باز می‌شود و باز هم باز می‌شود و باز هم، تا زنده‌ام.