مدتی است که فکر میکنم خیلی چیزها به شکلی جادویی اتفاق می‌افتند. یا بهتر است بگویم به چشم من جادویی به نظر می‌آیند. آدم خودش میداند کجاها و چه چیزهایی. از همان تولد و به دنیا آمدن در یک خانواده معین، در کشور و شهر معین گرفته، تا آشنا شدن با رمز و راز هستی. لذت تجربه‌ی ایستادن بر سنگی مرتفع و نگاه کردن به آسمانی بی‌انتها. شعف راه افتادن و دست گرفتن اشیاء از کودکی، اولین نواهای آهنگین، لالایی‌ها، طعم‌ها.. بکر بودنشان دلیلی است بر جادو بودنشان. و باز از چشم افتادنشان، جادویی دیگر.

از این در به آن در زدن و در شلوغی‌های زندگی آدم‌ها را پیدا کردن، شباهتها را دیدن و خوبی‌ها را از ته دل خواستن. انس گرفتن، به استاد، به کوچه، به اسم خیابانها، به نقش سنگ‌فرش‌ها، به تکه‌کاغذِ چروکِ پشتِ شیشه‌ی مغازه، به فروشنده‌ی مترو، و به ترک کردن تمام اینها. به هفده ساعت پرواز، اما یکباره‌شنیدنِ صدای ساز نی‌انبان اسکاتلندی که جادویش قلب و جان را سوزن کند به همین جا که هستی و از دل واقعیتِ خشکِ دو دقیقه قبل، یک معنای تازه بکشد بیرون. جادوست وقتی که حسرت نشستن پای حرفهای آقای کیانی را داری اما اینجا آدمهایی را میبینی که تو را یاد استاد و سعید و زنجیره‌ی الگوهای محبوبت می‌اندازند. که ببینی انگار یک کد جادویی در دنیا هست که منتظر کشف کردن توست، پیدا کردن هم‌سنگرهایت، و ستودن زیبایی‌های واقعیت درون جادو.