باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همهجا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و نالهها و نوشتهها و زمزمهها، قدمزدنها و دنبال دویدنها، شککردنها و لرزیدنهای همهمان در هر گوشهای، به آسمان میرفت تا رشته شود. طلایی و نقرهای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشتهی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصهها به آسمان رسید. خورشید لحظهای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیدهای بودم در دارِ قالیِ آسمان. خورشید که رفت، با رشتههای نقرهایام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدمهایم را گره میزد و نقش میآفرید. خندهها و گریهها را میگرفت و رشته میکرد، طلایی و نقرهای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشتهها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشتهی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریدهی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از ماندهکلمات نویسندهای، کتاب میسازد برای ذهن تشنهی نوجوانیهایمان. باد رشتهها را به رقص درمیآورد و ابر شانه میزند.
یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕنریخته سنگین میشوند، باد میایستد، خورشید غروب میکند، ماه از غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شدهایم به او. هریک به امید دیگری. درد گوش همه را کر کردهاست.
ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک میریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین میافتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهمپیچیدهی ما را با جادویش.