- اینجا حریم دروازه است. ازین سر تا آن سر. سه تخته‌سنگِ بزرگ را ایستاده سمت چپ می‌گذارید و سه‌تای دیگر را به همان سیاق در منتهی‌الیهِ سمتِ راست. 

+ به چشم! آهای! سنگها را بکشید.. این یک، خوب است، حالا دو، مراقب باشید فاصله نیفتد! حالا س..

- اینکه شش‌تا شد!

+ باید سه‌تا می‌شد، مطمئنم دو تخته بیشتر نگذاشته بودیم! 

- شش‌تاست!

+ ب..ب..ب..بله، بله..!! دستور چه می‌فرمایید..

-  خب جابه‌جایشان کنید!

+ این از اصل کار سخت‌تر است سرکار، مو لای درز هیچ کدامشان نمی‌رود. عیناً شده باشند یک دیوار شش‌پهنا!

- چرند است، دست کم می‌توانید هربار  آخری را بکشانید سمت راست.

+ اطاعت، الساعه! آهای.. ازین سمت بگیرید، آرام، آرام. خوب است، این یک. حالا برویم سراغ بعدی، بکشانید سمت راست درست کنار این یکی، خوب است، دو، این دیگر آخری است، این هم س.. 

- چه کردید! نادانها! اوضاعی ساخته‌اید برای من!

+ والله خودتان شاهدید، ما فقط دوتا را جاساز کرده بودیم. سومی با سه‌تای دیگر ی..ی..ی..یکجا می‌رسد..

کم‌کم زمزمه‌ها قوت گرفت که ".. سنگ‌ها جادو شده‌اند..جادو شده؟ مگر میشود؟ هر دوتا را که ببری چهارتای دیگر با هم می‌آیند. انگار آهن‌ربا داشته باشند! نه‌بابا، لابد جادو از کارگرهاست.. نه از زمین اینجاست.. قسمت نیست دروازه بزند، از اول هم اشتباه بود.." 

دستور داد گروهی دیگر کار را انجام دهند. داستان تکرار شد. گفت سنگهای جدیدی از آنسوی دنیا به اینجا بیاورند. تلاش بی‌نتیجه ماند. روزها گذشت. حیرت و فکر، خواب و خوراکش را ربوده بود. مجنون‌وار روبروی دیوار شش‌تایی می‌ایستاد و شکاف میان سنگ سوم و چهارم را با دست وارسی می‌کرد. همه می‌دانستند که دیوانه شده. دیگر آن دروازه چه اهمیتی داشت، وقتی مجنونی نحیف و فرسوده و خاک‌آلوده باشی؟


***

 ".. بچه‌ها آمدند گفتند از بالای تپه دیدیم دروازه باز شده. ما گفتیم حالیشان نیست، اصرار اصرار که بیا برویم ببینیم. از دور دیدیم خیلی هم راست است! سه تخته چپ ایستاده سه تخته راست. تازه با اهالی که رسیدیم دیدیمشان.. یعنی اول هم ندیدیم از بس نحیف شده بودند ایشان. دیدیم یک چیزی از باریکی عیناً نی، درازشده بر زمین.. پناه بر خدا، سرشان یک سمت دروازه پایشان سمت دیگر. نمیدانم والا چه اتفاقی افتاده..ماشین و کارگر به این سنگ‌ها کارگر نشد! والله از رنجوری عیناً نقش روی زمین، این تخته‌سنگ شرمش آمده از صبرشان.."