راست: باز کن!این دل چون کوره داغ است. درست است، این منم که با هر ضربان، سخت و سنگین و بیبخشش، یک نقطه از درونش را فرو میبلعم. موذی و جانسوز مثل میخ آهنینی که هیچکس ندیده وارد یا خارج شود، یا مثل حفرهی آتشی خاموشتشدنی، آنجا هستم. من خشمم.
هر کار کوچکی برای من مانند جابجایی نیمی از رشته کوههای زمین است. در درون من هزار کوه خوابیده، جامد و بیحرکت. خشک و خمناپذیر. من سنگم.
من آنجایم، وقتی او به چیزی فکر میکند. یک خط پررنگ و مشخص که همهچیز را احاطه کرده. بالاتر از هرچیزی، این منم که مهمترین رکن حال حاضر است. خارج از من هیچچیز نیست، هیچ فکری نیست، هیچ اوی دیگری نیست. من، بندم.
چپ: باز کن!
همه با هم: باز کن!
او به پایین دره که اثری از تهش نبود نگاه کرد، کی دهانش خشک شده بود؟ به نظرش میرسید ضربان قلبش آنقدر زیاد است که ممکن است هرلحظه طناب را از دستش بیهوا خارج کند. با خودش فکرها را مرور کرد، هنوز هم جای أن حفرهی خالی در درونش گر میگرفت. خسته بود. با کلی زحمت آنجا رسیده و خودش را نگه داشتهبود، حالا باز هم خسته بود. قرار نبود پابند شود، این کلافهش میکرد. یک نفس عمیق کشید، گردنش را سیخ کرد و سرش را بالا گرفت. آهسته شمرد و بعد با یک "حالا!" و رها کردن طناب توی مشتش، انتظار داشت بیفتد. هیچ اتفاقی نیفتاد. شصتش خبردار شد از جای دیگری وصل است. با تردید دست برد به گردنش و دید بله، خودش است. دوباره قلبش تند شد. "هرچه بادا باد،" اما بازهم هیچچیز نبود. او خشک و ثابت، اما با تردید، به وارسی خودش مشغول شد. چطور وسط زمین و آسمان گیر کردهبود؟ این همه ریسمان را کی مثل عنکبوتی حریص به خودش بسته بود که نمیدانست؟ و چرا قلمروی نامرئی و وسیعش تنها خودش را به دام انداخته بود و به بند کشیده بود؟
تا غروب بیشتر بندها را باز کردهبود. از پی هر طناببریدنی، هربار تکان بیشتری میخورد و احساس میکرد بدنش نرمتر شده. در تاریکی، پیشبینی تعداد ریسمانهای باقیمانده سختتر بود. ذهنش که درگیر گذشته و رسیدن و بستن بود دوباره با ترس سقوط هوشیار شد. دلش لرزید، یعنی چه میشد؟ باید خودش را راضی میکرد این آخرین بندها را هم پاره کند. زد، یک طناب دیگر. یکدفعه سقوط کرد، برخلاف انتظارش نتوانست داد بزند یا کمکی بخواهد. بله، (آنطور که شایستهی یک پایان شیرین است) زودتر از آنکه بفهمد چه شده، یکدفعه جایی گیر کرد. به شکل بامزه و بیثباتی به چپ و راست تاب میخورد. حالش که جا آمد فهمید هنوز یک طناب دیگر او را گرفته. نمیتوانم بگویم که خوشحال نشد. بلکه از ته دل هم خوشحال بود. هوا که روشن شد تمام دنیا مقابلش بود. حالا مثل یک بندباز کاردرست بلد شده بود اینسو و آنسو برای خودش تاب بخورد. هم وصل باشد و هم در بند نباشد. هم بنده باشد و هم از بند باز باشد.