«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»
مشیری، آنوقت که چنین حسی را در کلمات ریخته لابد فکر کرده زیبایی دیدن روزی آفتابی آنقدر زیاد است که به یک ثانیه زنده بودن میارزد. مولانا وقتی سروده "آفتابیش در میان بینی، دل هر ذرهای که بشکافی!" از دنیاهای آفتابی پنهان خبر داشته، درست مثل کسی که نقشهی گنجهای زیرِ زمین را بداند، چه موعظه باشند و مشق علم و استادی، چه عاشقی و شور شعر.
مشیری دل بهار را شکافته، مولانا دل قاعده و شریعت را. من، آدم بیثبات این روزها، گاهی یادم میآید که دل غرغرها وگلایهها و ناامیدیهایم را باید بشکافم. یکدفعه یادم میآید که هی تو، آدمهایی را دوست داری و این دوستداشتن قدرش از هرچه مشکل ریز و درشت که اسمش را واقعیت زندگی بگذاری بیشتر است. حتی وقتی تنهایی صدای پرندهها را دوست داری، زیبایی طبیعت را دوست داری، شنیدن موسیقی، یاد گرفتن، پیادهروی، نوشتن، اصلا کمر راست کردن روی فرش و خستگی گرفتن و چند دقیقه به خواب رفتن را دوست داری.
همیشه آفتاب مولانا را زیبایی علم و کشف تعبیر میکردم. حالا تعبیرهای معمولیتری از آن پیدا کردهام. خیلی ساده میگوید به هرچیزی بهتر نگاه کن. همان اول ایست نکن. این همهاش نیست. برو و ادامه بده و وقتی به قدر کافی آن را شناختی حتما آفتاب زیبایش برایت طلوع میکند. امیدوار باش. مولانا خواسته بگوید امیدوار باش، بههرچیز و هرکسی. از هیچ ذرهی کوچکی، ناامید نشو.
اما شیطنت مولانا اینجاست که میانه را تعریف نمیکند. من تا کجا پیش بروم تا برسم به آفتاب، آخر؟
اگر آفتابسنج داشتم، لابد میگذاشتمش روی زنگ، که هروقت سرد و سایه میشد و من یادم میرفت که جایی هست که اینقدر خشک و بیروح نباشد، خبرم کند. آنوقت شروع میکردم همهجا را به دنبال آفتاب گشتن، کورمالکورمال روی میز و پشت کتابخانه و زیر فرش و توی جیب شلوار و طبقهی پایین و ته کمدها را زیر و رو میکردم، لیست شمارههای تلفنم را نگاه میکردم، از پنجره پایین را برانداز میکردم، یا آسمان را دید میزدم. بعد لابد قلم و کاغذ را برمیداشتم و در اتاق ذهنم را یواشکی باز میکردم و هرچه خرت و پرت اضافی آنجا بود میریختم توی کاغذ، تا از حجم واژهها پر شود. بعد نفس عمیقی میکشیدم و مثل کسی که تازه خودش را برای ورزش گرم کرده باشد برمیگشتم سر کاری که بودم. لابد مولانا در آن موقع سری تکان میدهد که: ببین آخر، انتظار آفتاب پیدا کردن هم دارد. من در دلم به او میخندم و میگویم قربانت بروم، شما که نگفتی چطور به میانِ دلِ این اوضاع بهمریخته برسیم، اما پرتوی آفتابی که وعده داده بودیش تا اینجا رسید و فعلا عازم راه شدیم. شما عاشقها که مقصد ندارید آخر! همین رقص با نسیم بهاری کل زندگیتان را میسازد. والا.